رمان شاه خشت Archives - صفحه 5 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 58

          _ والا قجرتر از جنتلمن همراه شما و خانم قوانلو در این جمع وجود نداره. بقیه ما خودمون رو چسبوندیم به این طایفه که دک و پزمون بره بالا و خورشتمون چرب‌تر بشه.   _ اه… جدی؟! پس فرهاد خیلی قجره!   جرعه‌ای از لیوان نوشیدنی‌اش سرکشید و هم‌زمان به یکی از خدمه اشاره زد.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 57

      _ پریناز، حواست رو جمع کن. دنبال دردسر نیستم. تو دوست‌دختر من هستی، با هم زندگی می‌کنیم، پدر و مادرت فوت کردن. اطلاعات بیشتر به کسی نده. با کسی گرم نگیر، درددل نکن، از من و خانواده‌م حرفی نزن. این مهمانی بیشتر یه محفل دوستانه‌س اما رقبای من هم حضور دارن. آدمایی که باید باهاشون مراقب برخورد

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 56

        لب‌هایم را جمع کردم که نخندم، ادای مرا درمی‌آورد، گیس‌بریده!   _ می‌گما… حالتون بهتره؟   _ من حالم موردی نداشت، خوب بود.   پشت‌چشمی نازک کرد که از دیدم دور نماند.   _ می‌شه من برم یه سر کوچیک به نازی بزنم؟   این سؤالات احمقانه از کجا به ذهنش می‌رسید.   _ خیر.  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 55

        فروغ گاتا دوست داشت، وارتان می‌پخت و سهم فرهاد را همیشه کنار می‌گذاشت.   _ وارتان می‌دونه که گاتا دوست دارم.   قُلپی از لیوان شیر نوشیدم، طعم عسل داشت ولی گاتا…   _ این گاتا مزه‌ش فرق داره، یه چیزی داره که…   به میان کلامم پرید، از آن روزها بود که یک نفر باید

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 54

      _ گفتم بیا اتاقم حرف بزنیم.   به‌سمت من برگشت، قهقهه می‌زد.   _ وای! نگو که فرهاد جهان‌بخش دلش این دختره هرزه رو خواسته! تو جداً وقتی عاشق می‌شی قیافه‌ت دیدنیه، فرهاد. گوگولی می‌شی! ساده و زودباور! دیگه من که این‌و خبر دارم.   کاش اسلحه داشتم، درست در همان لحظه‌ ماشه را می‌کشیدم و مغز

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 53

      به چشمانم زل زد.   _ مرسی… البته راستش راجع‌به سفته نمی‌خواستم بگم، یعنی یادم نبود، خب شما حواستون هست دیگه، مرسی بازم، می‌دین بهم بعداً، سر وقت، الآن خسته‌این خب، می‌دونم دیگه.   اگر ولش می‌کردم تا خود صبح حرف می‌زد.   جلو رفتم و انگشت اشاره‌ام را روی لب‌هایش گذاشتم. ساکت شد.   _ چی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 52

      لعنت به آن تصادف، لعنت به پول و معاملات پشت‌پرده‌شان!   تاجی به خودش آمد و با دست به دهانش کوبید.   _ اِی من لال بشم که تی کام تلخ بکردم!   خودم را به خوردن صبحانه مشغول کردم.   یکی‌دو ساعت بعد در دفترکارم مشغول بودم اگر صدای خنده‌هایشان می‌گذاشت.   درحدی بلند صحبت می‌کردند

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 51

        پاهایم را در شکم جمع کردم.   _ سرورم، چه کاریه خب؟ اصلاً من‌و خدا زده.   مچ پایم را گرفت و کشید، روی تخت درازشدم.   _ نه، یک چوب و فلک همایونی مهمان من هستی.   گفت و لبه تخت نشست و هردو پای مرا زیر بغلش زده، امکان تکان خوردن نداشتم.   دست

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 50

        با خودش زمزمه می‌کرد: «مست است و هوشیارش کنید خواب است و‌ بیدارش کنید بگید فلونی اومده اون یار جونی اومده…»   تق، در را بست و دل من هری ریخت.   حال عجیبی داشت؛ عصبانی دیده بودمش، کلافه، مصمم. ولی چیزی بود شبیه «حیران».   _ شما حالتون خوبه، آقا؟   به‌سمت میز رفت و

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 49

_ می‌خوام دستم رو بردارم از پشت کمرت، ولی معلق می‌مونی… فقط ریلکس باش. دستش را برداشت، اول ترسیدم ولی حس خوب معلق بودن روی آب باعث شد بر خودم مسلط شوم. _ واقعاً روی آب موندم! باورم نمی‌شه. _ الآن فقط یادگرفتی که معلق باشی، مرحله بعد اینه که توی آب حرکت کنی. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 48

      پشت‌چشمی نازک کرد.   _ ها بله.   بق‌کرده از جایم بلند شدم.   _ من می‌رم اتاق.   فرهاد رو به من جواب داد:   _ آماده شو بعدش بریم استخر.   حوصله مخالفت نداشتم، البته چرا مخالفت؟ اصلاً چه چیزی بهتر از استخر.   «باشه» را زیرلب گفتم و از آشپزخانه بیرون می‌آمدم که… تاجی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 47

      _ خیر، هیچ ادمی. فردا صبح اول وقت، دستور کشتن اولین قربانی رو صادر می‌کنم.   علی‌رغم یبس بودن ذاتی، هرازگاهی وجهه‌ای طنز هم از خودش نمایش می‌داد.   _ مقتول منم؟   _ بله، دکمه خاموشت کجاست، مقتول؟!   نمی‌دانم چرا ولی دوست داشتم به اراده خودم بیشتر در آغوشش فروروم.   پس‌از سال‌ها بازوان مردی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 46

      لیوان شیر را جرعه‌جرعه پایین می‌داد، به نصفه که رسید، سرش را عقب کشید.   صدایش می‌لرزید وقتی‌که پرسید:   _ واقعاً کشتیش؟   کنارش دراز کشیده و به تاج تخت تکیه دادم.   _ نه، زدم به پاش.   کمی آرامش به صورتش نشست. باقی لیوان شیر را سرکشید.   نگران مردن کسی بود یا قاتل

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 45

        از کنار پریناز که گردن می‌کشید برای دیدن باغ رد شدم و با پنجه دست پشت گردنش را گرفتم، مثل گرفتن یک گربهٔ فضول!   _ ولم کن، می‌گم گردنمو ول کن!   _ برو بالا ببینم، بجنب.   از پله‌ها بالا می‌رفت، پاکوبان و عصبی! خنده‌دار بود، این ادا و اطوار جدید.   وارد اتاق

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 44

        شاید هم توقع زیادی داشتم، به‌هرحال به‌عنوان آشپز استخدام نشده.   گوشه آشپزخانه ایستاد و سرش را پایین انداخت.   کمی از غذای روی میز چشیدم… قابل خوردن بود.   سرم را بلند کردم، دستش را به لبه کابینت‌ها تکیه داده و پشت‌هم پلک می‌زد.   _ پریناز؟   _ بله؟   _ بشین سر میز،

ادامه مطلب ...