رمان نفوذی پارت آخر
با حرف بهروز دلم هُری ریخت انگار که گوشام اشتباهی شنیدن باشن بهت زده و ناباور نگاهی به یاشار کردم که اونم نگاهم کرد و از نگاهش میتونستم بفهمم که اونم تعجب کرده مسیح به بهروز گفت : -بگو بیان داخل و بهروز چشمی گفت و سریع به سمت در سالن رفت و مسیح پشت سر بهروز بلند شد و