رمان هامین

رمان هامین پارت 138 4.1 (23)

1 دیدگاه
  با حس نوازش موهام بیدار شدم. یکم طول کشید تا یادم بیاد سیاهی جلوی چشم‌هام به خاطر تاریکی اتاق نیست. همه‌ی خاطرات قبل از بی‌هوشیم پشت سرهم توی ذهنم ظاهر شد. از حضور ژینوس و حرفامون تا سردرد و تهوع بعدش. وقتی یادم اومد وسط اتاق بیمارستان بالا آوردم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 137 4.6 (22)

بدون دیدگاه
  صدای آه کشیدن بابارو شنیدم. _ شما صحبت کنید من میرم ببینم مامانت و عمه‌ت کجا رفت. بعداز رفتن بابا صدای کشیده شدن صندلی شنیدم. برگشتم و پاهامو روی تخت دراز کردم و به پشتی تخت تکیه دادم. _ چطور فهمیدی که به پروژه شک کردن؟ صداش از کنارم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 136 4.3 (19)

بدون دیدگاه
  یه لحظه با فکر به اون زمان دوباره عصبانیتم بالا زد. حتی فکر کردن به اون دوره‌ هم آزاردهنده است. _ بابا اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار‌. _ چرا نه؟ _ خودت می‌دونی چرا… _ مگه غیر از اینی که می‌گم بود؟ نه واقعاً… اتفاقاً برعکس… هرچی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 135 3.9 (20)

2 دیدگاه
  حالا که به یه نفر احتیاج دارم کنارم باشه وضعم اینه. مشتمو روی تخت کوبیدم. _ لعنتی… صدای در و پشت بندش قدم‌های سنگینی توی اتاق پخش شد. یه لحظه امیدواری که از اومدن محنا داشتم از بین رفت. این صدای پای اون نیست. _ هامین؟ چه خبره اینجا…
رمان هامین

رمان هامین پارت 134 4.2 (16)

2 دیدگاه
  من حتی از فردای خودمم خبر ندارم. تومور مغزی بیشتر شبیه یه بمب ساعتیه و من کسی ام که دارم این بمبو با خودم حمل می‌کنم. بمبی که هر لحظه آماده‌ی منفجر شدنه. سعی کردم بدون حساس کردنش جوابو بپیچونم. _ اعتماد به نفس نمایشگاه زدنو داری؟ صدای حرصیش…
رمان هامین

رمان هامین پارت 133 4.4 (20)

1 دیدگاه
  عصر؟ _ ساعت چنده عمه؟ _ دو بعداز ظهره عزیزم. هرچند کوفتگی بدنم و بی‌حالیم نشون می‌داد بیشتر از انتظارم خوابیدم اما دیگه تااین حدشو انتظار نداشتم. دستمو لای موهام کشیدم. _ خیلی خوابیدم. صدای مامان از فاصله‌ی نه‌چندان نزدیک اومد. _ تاثیر آرام بخش‌هاست. دکتر گفت عادیه… چرخیدم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 132 4.3 (16)

4 دیدگاه
  _ ندارم. دروغ می‌گفت… اما هیچی برای افشا کردنش نداشتم بگم. _ خوابت نمیاد؟ _ فعلا نه. نا امید لب‌هامو جمع کردم و اون یه ذره‌ای که جابه جا شده بودمو برگشتم عقب و از باز کردن جا روی تخت براش دست برداشتم. _ تو چی؟ خوابت نمیاد؟ _…
رمان هامین

رمان هامین پارت 131 4 (21)

1 دیدگاه
  با حرکت کردن پتو انگشت‌هامو شل کردم. ضربان محکم قلبمو می‌شنیدم… اما به جای کنار رفتن پتو تخت کنارم فرو رفت. دستش نوازش وار روی کمرم کشیده شد. _ همه‌ی چی خوبه… نباید بترسی. شاید اگه صداش با بغض نبود و هق نمی‌زد حرفشو باور می‌کردم. نشسته همونجوری بغلم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 130 4 (11)

بدون دیدگاه
  _ مسخره بازی در نمیارم حنایی… _ پس دقیقاً چی می‌خوای ها؟ ولم کنم. دستمو روی شونه‌ش گذاشتم و محکم هل دادم. _ باشه آروم باش‌. برعکس انتظارم دستشو از دورم شل کرد و بعد کامل رهام کرد. سریع یه قدم عقب رفتم و نفس نفس زنان به اونی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 129 4.5 (6)

1 دیدگاه
  _ دکتر چی می‌گه؟ پرسیدم و سعی کردم به زن‌داداشی که برای اولین بار شنیدم عکس‌العملی نشون ندم و سرخ نشم. _ هیچی گفت می‌تونه مرخص شه اما با مسئولیت خودش‌‌. _ مامان… _ چیه خب؟ مگه نگفت باید امضا بدی که با مسئولیت خودت داری مرخص می‌شی؟ _…
رمان هامین

رمان هامین پارت 128 5 (1)

7 دیدگاه
  چرخیدم و لبخندمو پس گرفتم. سیب و دستمالو باهم توی سطل زباله انداختم. مطمئن شدم که حرکاتم کاملا ریلکس و نمایان باشه. هرچیزیو نمی‌شه مراعات کرد و هر رفتاریو تا یه جایی می‌شه تحمل کرد. سکوت سنگینی که دوباره توی اتاق حاکم شده بود و اقای دکتر دانیال نام…
رمان هامین

رمان هامین پارت 127 3 (2)

4 دیدگاه
  بعد از خوردن غذا موفق شدم از روی پاهاش بلند شم. باهم ظرف‌های روی میزو جمع و جور کردیم که گوشی هامین زنگ خورد‌. یه نگاه به تماس گیرنده انداخت و چیزهایی که توی دستش بودو روی میز گذاشت و بلند شد. _ الو… تماشاش کردم که با گوشی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 126 4.5 (2)

4 دیدگاه
  سرسختانه ساکت موندم و گوشه‌ی لحافو محکم چسبیدم. چند ثانیه سکوت شد و ذهن من باز برگشت به جمله‌ی اولش… این قلب منم واقعا بی‌جنبه است. یکم ملافه رو پایین کشیدم تا حدی که فقط چشم‌هام بیرون باشه. به محض بیرون اومدن باهاش چشم تو چشم شدم. یه لحظه…
رمان هامین

رمان هامین پارت 125 5 (1)

5 دیدگاه
  دیدم که هامین سرشو بالا گرفت و با ابروهای بالا انداخته به پشت سرم نگاه کرد اما خودم جرات برگشت نداشتم. حالا که کامل بیدار شده بودم می‌تونستم اون صداهایی که اول شنیدمو به عنوان صدای محمود خان و نساء خاتون تشخیص بودم. و برام خیلی سخت بود که…
رمان هامین

رمان هامین پارت 124 4.8 (4)

12 دیدگاه
  سرمو خم کردم و با دستم جلوی بالشتک‌و گرفتم. با چشم‌های گشاد شده بهش نگاه کردم. دو قدم سمت تخت اومد و انگشت اشاره‌شو سمتم گرفت… چندبار دهنشو باز و بسته کرد اما درنهایت فقط یه کلمه گفت که همونم دیدگاهمو به زندگی کامل زیر سوال برد. _ بیشعور……