رمان هامین

رمان هامین پارت 108 5 (1)

3 دیدگاه
        _ دیوونه خودتی.   زیر لب گفتم  اما جوری که بشنوه…   _ باشه باشه تو کاملاً سالمی…   حس کردم داره می‌خنده اما نمی‌تونستم برای دیدنش و مطمئن شدنم سرمو بچرخونم.   ازم فاصله گرفت اما صندلیشو دور نکرد و همونجور چسبیده به هم موندیم.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 107 5 (1)

3 دیدگاه
          توی چهره‌ و حالت بدنش هیچ خبری از جدیت و اون حس دوری که الان داره نبود.   بیشتر شبیه یه پسر جوون بدون دغدغه به نظر می‌رسید که داره با دوست‌هاش خوش می‌گذرونه.   کل بدنم چشم شده بود و به هامین که تازه…
رمان هامین

رمان هامین پارت 106 5 (1)

3 دیدگاه
          مادربزرگ سارا همیشه می‌گفت دوتا چیزه که خیلی برای مردها مهمه.   یکی شکم و اون یکی زیر شکم…   اگه می‌خواید مردتونو بچسبید این دوتارو فراموش نکنید.   می‌گفت مردا اول با چشمشون عاشق می‌شن و زن‌ها با گوش…   به یه مرد زیبایی‌هارو…
رمان هامین

رمان هامین پارت 105 0 (0)

1 دیدگاه
      به چندتا عکسی که گرفته بودم و حالا روی دیوار قاب شده بودن نگاه کردم و به یاد عکس هامین افتادم.   به سختی مقابل اصرار استاد برای نمایش دادن اون عکس‌ها مقاومت کردم.   نمی‌دونم اگه هامین از وجود اون دوتا عکس با خبر بشه چیکار…
رمان هامین

رمان هامین پارت 104 5 (1)

2 دیدگاه
        بعداز چند مکالمه‌ی مودبانه‌ی دیگه، محنا از جاش بلند شد و چشم‌های منم دنبالش.   _ من یه سر برم آشپزخونه ببینم ناهار در چه وضعه.   ژینوس هم بلند شد.   _ برای من زحمت نکشید. دانیال زنگ زد و قراره ناهارو باهم بخوریم… من…
رمان هامین

رمان هامین پارت 103 4.5 (2)

4 دیدگاه
        _ دانیال بنال ببینم چته خوابمو به هم زدی.   _ نگران نباش پوست پرنسسیت لک نمی‌شه.   _ دانیال…   _ باشه بابا دیگه اذیت نمی‌کنم فقط یه چیزی…   _ چی؟   _ اگه پوستت لک شد یه دکتر پوست آشنا میشناسم کارش حرف…
رمان هامین

رمان هامین پارت 102 5 (1)

6 دیدگاه
          نشستم و به پشتی تخت تکیه دادم.   خواب از سرم کامل پرید.   البته همین هم باعث شد متوجه شم که دیشب و توی این اتاق بودن محنا یه رویا و تخیل نیست.   بعداز یکم نشستن بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 101 4 (1)

1 دیدگاه
        این وقت شب توی باغ چیکار داره؟   چند دقیقه از پشت پنجره تماشاش کردم.   کاری جز قدم زدن انجام نمی‌داد…   وقتی مطمئن شدم که حالا حالا ها قصد برگشت به اتاقشو نداره پنجره رو بستم و پرده رو انداختم.   دلیل این کارش…
رمان هامین

رمان هامین پارت 100 4 (1)

2 دیدگاه
          ابروهام بالا پرید…   دوست نزدیک دیگه چه صیغه‌ایه؟   چرا همچین معرفی خاصی؟   حتی اگه با هامین دوسته چرا باید اینجوری خودشو معرفی کنه؟   خوشبختم کوچیکی زیر لب زمزمه کردم و روی مبل‌ها نشستیم.   _ خانوم چیزی می‌خورید براتون بیارم؟  …
رمان هامین

رمان هامین پارت 99 5 (1)

3 دیدگاه
        سرمو بالا گرفتم و مستقیم و با خشم بهش زل زدم.   به خیالش هنوز همون دختر ترسو و گوشه گیرم که هیچ کاری از دستش بر نمیاد؟   هرچند همون موقع هم تسلیمش نشدم…   یکی از سیاه‌ترین دوران زندگی من مربوط به این مرده.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 98 5 (1)

4 دیدگاه
        شیما بود که جوابمو داد.   _ یعنی اینکه دردسرهای خودمون کافیه دیگه وقت سرو کله زدن با مشکلاتی که بی‌عقلی‌های تو اضافه می‌کنه رو نداریم.   دندون‌هامو روی هم فشار دادم و سعی کردم عصبانی به نظر برسم.   _ چه مشکلی درست کردم تا…
رمان هامین

رمان هامین پارت 97 5 (1)

2 دیدگاه
        نمی‌دونم دلم برای حنا گفتنش با اون لحن و صدای گرفته بره یا اون خب گفتن مظلومش…   پس می‌دونی اذیتم می‌کنن؟ سر همین نگران شدی و زنگ زدی؟   دیگه دلی برای مخالفت بیشتر و ادامه دادن این بازی نداشتم.   منم مثل خودش با…
رمان هامین

رمان هامین پارت 96 4 (1)

3 دیدگاه
          دستشو روی گردنبندش گذاشت و رنگش از عصبانیت سرخ‌تر شد.   فهمیدم که خوب متوجه‌ی منظورم شده.   بازومو دوباره توی مشتش گرفت.   اما اینبار محکم‌تر و ناخون‌هاش تقریبا از روی لباس توی تنم فرو رفتن.   _منو ببین حرمزاده…   _چه خبره اینجا؟…
رمان هامین

رمان هامین پارت 95 5 (1)

1 دیدگاه
        اینبار ابروم بالا پرید.   چه دست و دلباز.   [لازم نیست. همین راننده خوبه.]   برای تکمیل پیامم یه ایموجی لبخند فرستادم.   […؟!]   تقریبا با صدای بلند خندیم.   فکر کنم کلا قطع امید کرده ازم.   اما سرمو که بلند کردم با…
رمان هامین

رمان هامین پارت 94 0 (0)

3 دیدگاه
        داره دست به سرم می‌کنه؟   لب‌هامو محکم روی هم فشار دادم.   یه متنو چندبارنوشتم و ویرایش کردم.. دستم روی ارسال موند.   آخر سر ازفرستادنش پشیمون شدم و پاکش کردم.   با حرص گوشیو سمت دیگه‌ی تخت انداختم پشتمو سمتش کردم.   خیلی برای…