رمان هامین

رمان هامین پارت 94 0 (0)

3 دیدگاه
        داره دست به سرم می‌کنه؟   لب‌هامو محکم روی هم فشار دادم.   یه متنو چندبارنوشتم و ویرایش کردم.. دستم روی ارسال موند.   آخر سر ازفرستادنش پشیمون شدم و پاکش کردم.   با حرص گوشیو سمت دیگه‌ی تخت انداختم پشتمو سمتش کردم.   خیلی برای…
رمان هامین

رمان هامین پارت 93 4 (1)

بدون دیدگاه
          دستشو که پایین آورد چرخید و بین گیجی من به سمت اتاقش رفت.   دستگیره‌ی درو گرفت و بدون اینکه سمتم بچرخه گفت:   _ برای دیشب هم نیازی به تشکر نیست. کاریو انجام دادم که باید می‌کردم؛ مسئولیت تو بامنه… اجازه نمی‌دم اتفاقی برات…
رمان هامین

رمان هامین پارت 92 4 (1)

1 دیدگاه
      با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.   از ترس بیدار شدن محنا سریع چرخیدم و صداشو قطع کردم.   وقتی که سرمو برگردوندم دوتا چشم گرد و قهوه‌ای رو خیره‌ی خودم دیدم.   اینقدر نزدیک که باعث خشک شدن آب دهنم شد.   نمی‌تونستم از جام تکون…
رمان هامین

رمان هامین پارت 91 5 (1)

5 دیدگاه
      پسرا دور هم و روی مبل‌های توی اتاق جمع شده بودن و هرکدوم مشغول خوندن یه چیزی بودن.   یه سمت مبل نشستم و سرمو برای امیر تازه وارد تکون دادم.   _ مشکلی که توی روند پروژه وجود نداره؟   پوشه‌ای که میلاد تحویلم دادو گرفتم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 90 4.5 (2)

6 دیدگاه
      سرمو براش تکون دادم و قرص‌هایی که انیسه آورده بود با یه لیوان آب پرتقال خوردم.   تا آقا ابراهیم مشغول آماده کردن سینی صبحانه‌ی محنا بود درباره‌ی برنامه‌ی توسعه‌ی بیمارستان صحبت کردیم.   چیزی که باید توی شرکت درباره‌ش حرف می‌زدیم اما خب دلم راضی نمیشه…
رمان هامین

رمان هامین پارت 89 5 (1)

1 دیدگاه
      _ آه هرچی می‌خوای بگو اما نمی‌دونی چقدر منتظر بودم برام سوپ بپزی.   _ میدونی که آشپزی بلد نیستم.   _ اما میلاد گفت وقتی که تصادف کرده براش سوپ بردی بیمارستان!   این غرزدن‌های بچگونه…   چشم‌هامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.   مشخص…
رمان هامین

رمان هامین پارت 88 5 (3)

4 دیدگاه
        قبل از رفتن به حموم یه بار دیگه دمای بدنشو چک کردم.   با دیدن اینکه تبش پایین اومده خیالم راحت شد.   نمی‌دونم به خاطر مریضی و خستگیه یا داروهایی که مصرف کرده اما بعد از این همه به هم ریختگی و حتی عوض کردن…
رمان هامین

رمان هامین پارت 87 5 (1)

7 دیدگاه
        سمت دیگه‌ی تخت نشستم و لپ‌تاپمو باز کردم.   بعید می‌دونم امشب بتونم بخوابم.   یه مدت بعد تبشو دوباره اندازه گرفتم.   تبش پایین نیومده بود اما خوشبختانه بالاتر هم نرفته بود.   به پیراهن پیژامه‌ی خیس از عرقش نگاه کردم.   فکر نکنم اینطور…
رمان هامین

رمان هامین پارت 86 5 (1)

4 دیدگاه
      توی تمام این مدت که توی آشپزخونه از اینور به اونور می‌رفت و‌اطرافو مرتب می‌کرد با چشم‌ حرکاتشو دنبال می‌کردم.   دستمو روی کمرم گذاشتم.   جای دست‌ها روی کمرم می‌سوخت…   و این حس سوزش برای منی که مطمئن بودم تب دارم زیادی بود.   بغلم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 85 3 (1)

5 دیدگاه
      افکارمو جمع و جور کردم.   الان سلامتی و وضع اون خیلی مهم‌تر از افکار به هم ریخته و قلب افسار گسیخته‌ی منه.   _ چقدر طول می‌کشه؟ کی تموم میشه و درمانتو شروع می کنی؟   _ نمی‌دونم.   _ اصلا چه کاری هست که حتی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 84 4 (1)

7 دیدگاه
      زیر چشمی و با یکم خشم پنهان نگاش کردم.   با این یادآوری‌ اشتهای نداشته‌م دیگه به کل بسته شد.   با فکر به نساءخاتون و محمود خان که چند متر دورتر از ما نشسته بودن جلوی هر حرفی که می‌خواستم بزنمو گرفتم.   نگامو ازش گرفتم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 83 5 (1)

4 دیدگاه
      صورتمو با حوله پاک کردم و کارتی که دکتر لحظه‌ی آخر و قبل از خروج از اتاق بهم دادو از روی میز برداشتم.   برای چند ثانیه به کارت خیره شدم و بعد هم با احتیاط اونو توی کشوی‌ میز گذاشتم‌.   هنوز حرف‌های زیادی برای زدن…
رمان هامین

رمان هامین پارت 82 2 (1)

4 دیدگاه
      _ نظرم هنوز همونه که بود.   _ چرا نه؟   حتی متوجه‌ نشدم صدام چطور بالا رفت.   فقط حس می‌کردم توی سینه‌ام آتیش روشن کردن.   نگاهش به سمتم برگشت و اخم‌هاش درهم شد.   _ محنا…   از این طرز صدا شدن اسمم متنفرم.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 61 0 (0)

8 دیدگاه
        چشم‌هام گشاد شد.   چطور یادم رفته بهترین سرگرمی این مرد تیکه انداختن به منه؟   جوری که هربار از آتیشی کردن من شاد و شنگول میشه باعث میشه بیشتر حرص بخورم.   بدتر از همه هم همچین زمان‌هاییه…   حتی نمی‌تونم جوابشو بدم چون می‌ترسم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 60 4.5 (2)

5 دیدگاه
      ابروش بالا پرید…   توی اون فضای عجیب غریب یکم به هم زل زدیم.   اونو نمی‌دونم به چی داشت فکر می‌کرد اما من محو جمال یار شده بودم!   برعکس انتظارم چیزی نگفت و سرشو برای دیدن صفحه‌ی لپ‌تاپش خم کرد.   بادم خالی شد.  …