رمان هامین

رمان هامین پارت 151 4.6 (14)

2 دیدگاه
        ……….   توی وان دراز کشیدم و اجازه دادم آب گرم یکم عضلات دردناکمو تسکین بده.   با فکر به دلیل این درد حس عجیبی پیدا کردم.   در کنار خجالت یه ناراحتی و احساس ناآشنا از نا امنی هم برام ایجاد شد.   یکم توی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 150 4.6 (27)

4 دیدگاه
      با خجالت چشم‌هامو بستم و با راهنماییش دستمو روی شکم و سینه‌هاش کشیدم.   _ پس چرا عصبانی بودی؟   _ نبودم.   _ بودی…   لب‌هامو بوسید.   _ باشه اما فقط یه کوچولو…   _ چرا؟   _ حسودیم شد.   دستمو سمت کمر شلوارش…
رمان هامین

رمان هامین پارت 149 4.7 (26)

6 دیدگاه
          یه لحظه یادم رفته بود تو طبقه‌ی اجتماعی ما چیزی به اسم اولین بار و باکره بودن معنی نداره!   کسی تو قید و بند این چیزها نیست و حتی در حدی نیست که بهش فکر هم بکنیم.   اما حالا چی‌ شده که هامین…
رمان هامین

رمان هامین پارت 148 4.8 (25)

2 دیدگاه
      گوشه‌ی لبی که می‌خواست به تمسخر خم شه رو به سختی جمع کردم.   _ بیمارستانم اومده بودی… همین هم کافی بود عزیزم لازم نیست اینقدر تو زحمت بیفتی.   _ زحمتی نیست عزیزم هامین دوست عزیز منه.   اگه با لبخند زدن می‌شد به بقیه خنجر…
رمان هامین

رمان هامین پارت 147 4.6 (21)

بدون دیدگاه
        سرمو چرخوندم و به اطرافمون نگاه کردم.   با دیدن اینکه کسی بهمون توجه نمی‌کنه نفس راحتی کشیدم.   سمت میز دسر رفتم.   آدم تو مهمونی هم این همه تنوع غذایی نداره.   اینا دیگه زیادی به کارمندهاشون می‌رسن!   دنبالم اومد و با صدای…
رمان هامین

رمان هامین پارت 146 4.4 (24)

1 دیدگاه
        انگار با حرفام یه سوئیچو فشار دادم و خانم مولائی پشت سر هم و بدون توقف از محسنات میلاد می‌گفت.   توی کل مسیر برگشت مشغول لیست کردن دست آوردهای بی‌تکرار و بی رقیبش توی شرکت بود.   یه جوری تعریف می‌کرد که باعث شد حتی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 145 4.6 (17)

2 دیدگاه
      از کشوی پاتختی داروهای جدیدشو برداشتم و یه لیوان آب ریختم براش.   قرصی که دکتر برای تسکین درد داده بودو جلوی لباش گرفتم.   _ اینو بخور.   _ درد ندارم محنا حالم خوبه.   دوباره اصرار کردم.   _ لازم نیست الکی تحمل کنی… قشنگ…
رمان هامین

رمان هامین پارت 144 4.2 (23)

3 دیدگاه
          فکر کردم اشتباه شنیدم.   _ ها؟   تیشرتشو توی یه دستش گرفت و دست‌هاشو از هم فاصله داد.   _ می‌خوای دست بزنی؟   کلماتشو تک تک می‌فهمیدم اما وقتی توی یه جمله استفاده می‌شد برام نامفهوم بود.   با چشم‌های ورقلمبیده به اون…
رمان هامین

رمان هامین پارت 143 4.3 (20)

4 دیدگاه
      سعی کردم با چشم و ابرو بهش بفهمونم بره اما نمیدونم متوجه‌ی تلاشای من نشد یا اینکه به روی خودش نیاورد.   همچنان سفت و سخت نشسته بود.   چرا قبلاً متوجه نشده بودم اینقدر آزار دهنده است؟   نه تنها قصد رفتن نداشت حتی می‌خواست بیشتر…
رمان هامین

رمان هامین پارت 142 4.5 (21)

بدون دیدگاه
        بعداز یکم گوش دادن حسابی حوصلم سر رفت.   یه نگاه به غذایی که درحال سرد شدن بود و یه نگاه هم به هامینی که گرم حرف زدن بود انداختم.   بی‌ادبیه اگه بین حرفشون بپرم؟   نچی کردم و گوشیمو برای چک کردن پیاما و…
رمان هامین

رمان هامین پارت 141 4.5 (15)

3 دیدگاه
      هانیه؟   خواهر مرحوم هامین؟   با دستش موهاشو چنگ زد.   _ جدا از این آریا واقعا خیلی بی‌نقص نقش بازی می‌کنه. تصویری که برای بقیه ساخته اینقدر کامل و پرفکته که حتی عمه فخری سخت‌گیر هم نسبت به اوایل هزار درجه تغییر کرده… فقط موضوع…
رمان هامین

رمان هامین پارت 140 4.6 (23)

2 دیدگاه
        شوک، عصبانیت و ناباوری…   داف؟ برنامه و دختر؟   حرف‌ها کاملاً مبهم بود اما باید احمق باشی که نفهمی اینجا چه خبره.   این کسی که داره اینجوری پشت تلفن برنامه می‌چینه نامزد سمنه؟   فکر می‌کردم امکان نداره بیشتر از این شوکه شم اما…
رمان هامین

رمان هامین پارت 139 4.7 (19)

3 دیدگاه
  مامان و بابام؟ سرمو تکون دادم. _ آره. _ خوب می‌دونی دیگه مامانت صددرصد میره به عمه فخریت می‌گه. _ آره. _ اونم به سمن می‌گه! _ آره. _ خوب سمن هم می‌ذاره کف دست امیر. _ می‌دونم دانیال می‌دونم؛ بگو‌ به چی میخوای برسی برای من زنجیر اسم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 138 4.1 (23)

1 دیدگاه
  با حس نوازش موهام بیدار شدم. یکم طول کشید تا یادم بیاد سیاهی جلوی چشم‌هام به خاطر تاریکی اتاق نیست. همه‌ی خاطرات قبل از بی‌هوشیم پشت سرهم توی ذهنم ظاهر شد. از حضور ژینوس و حرفامون تا سردرد و تهوع بعدش. وقتی یادم اومد وسط اتاق بیمارستان بالا آوردم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 137 4.6 (22)

بدون دیدگاه
  صدای آه کشیدن بابارو شنیدم. _ شما صحبت کنید من میرم ببینم مامانت و عمه‌ت کجا رفت. بعداز رفتن بابا صدای کشیده شدن صندلی شنیدم. برگشتم و پاهامو روی تخت دراز کردم و به پشتی تخت تکیه دادم. _ چطور فهمیدی که به پروژه شک کردن؟ صداش از کنارم…