رمان هامین

رمان هامین پارت 29 0 (0)

4 دیدگاه
      به سری که مثل طاووس بالا گرفته بود نگاه کردم.   اما خب با اون وضع چشم و صورت…   «باهم بریم» منظورش کاملا مشخص بود.   می‌خواست منم همراهش برم.   چرا؟ حدسش زیاد سخت نیست.   احتمالا برای اذیت کردنم. یعنی صد در صد برای…
رمان هامین

رمان هامین پارت 28 3 (1)

4 دیدگاه
      اخطار گونه اسمشو صدا زدم.   _ سمن.   _ باشه بابا نزن منو حالا‌. قبول میکنم واسه همون معامله‌ی چند صد میلیاردی که گفتی رفتی نه فرار از عروس تازه واردت.   _ چی می‌خوای مزاحم شدی؟   _ فخرالتاج سلطان امر کردن فردا شب همه…
رمان هامین

رمان هامین پارت 27 0 (0)

بدون دیدگاه
      از اتاق بیرون و به سمت میز غذا خوری رفتم.   از گوشه‌ی چشم سایه‌ی هیکلشو که روی مبل نشسته بود دیدم.   عجیبه هنوز فرار نکرده توی اتاقش…   با آهی پشت میز رنگارنگ و متنوع نشستم.   گاهی از این مبارزه‌ی تموم نشدنی «از من…
رمان هامین

رمان هامین پارت 26 5 (1)

1 دیدگاه
    دکتر قبلا اخطار داده بود که با هر بار مصرف، اثربخشی قرصا کمتر و کمتر میشه.   باید مسکن‌های قوی‌تری بگیرم.   بدنم تقریبا به حد نهایی خودش رسیده.   به چراغ‌های روشن خونه و بعد هم ساعت مچیم نگاه نکردم.   ساعت از 11 شب هم گذشته…
رمان هامین

رمان هامین پارت 25 0 (0)

4 دیدگاه
      خم شدم و به صورت کوچیکش نگاه کردم.   _ جونم عزیزم. چیزی شده؟   _ خاله فال میخری؟   دست‌هاشو جلو آورد و دسته‌ی فال رنگی و بزرگ و توی دستشو نشونم داد.   به چشم‌های گرد و معصومش نگاه کردم و لبخند زدم.   _…
رمان هامین

رمان هامین پارت 24 5 (1)

بدون دیدگاه
      آهی کشیدم.   آخر سرهم بحث کاملا به بیراهه رفت و از مسیری که توی ذهنم بود دور شد.   می‌خواستم از اقا ابراهیم درباره‌ی آشناییش با هامین و کار کردنش توی این عمارت بپرسم اما به جز چندتا توضیح ناقص چیز زیادی دستمو نگرفت….   چون…
رمان هامین

رمان هامین پارت 23 5 (1)

بدون دیدگاه
    البته که قرار نیست از کارتی که بهم داده استفاده کنم؛   اما همین که سعی کرده همه‌ی نیازهای احتمالیمو برطرف کنه خودش نشون از خوب بودنش نمیده؟   و همه‌ی این ها درحالیه که من یه اجبار و بار اضافی توی زندگیشم.   حتی تا حد زیادی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 22 5 (1)

3 دیدگاه
      تیرگی و گودی زیر چشم‌هاش به خصوص توی اون صورت بی‌رنگ مشخص‌تر بود.   همین هم نشون دهنده‌ی بی‌خوابیش بود.   خوب خوردن و خوب خوابیدن…   دوتا اصل لازم و ضروری برای اشخاص مریض.   دوتا چیزی که این مرد رسماً نادیده می‌گیره.   نگاهم سرگردون…
رمان هامین

رمان هامین پارت 21 5 (1)

1 دیدگاه
      تازه پشت میز نشسته بودم که هامین خان هم تشریف فرما شدن.   نگاهش مستقیم به موهای سرم خیره شد.   لب‌هاش لرزید و فکر کردم که می‌خواد چیزی بگه اما درنهایت سکوت کرد و پشت صندلیش نشست.   زیاد به نگاه عجیبش فکر نکردم و بی‌توجه…
رمان هامین

رمان هامین پارت 20 0 (0)

بدون دیدگاه
      _ خانوم چرا این وقت شب پیاده بیرون زدید؟ اگه جایی می‌خواستید برید می‌گفتید می‌رسوندمتون.   به هیچ وجه قصد نداشتم بهش بگم که برنامه‌ی خودمم همین بود…   اما بعداز دیدن جلال ولیعهدتون، یواشکی یه عکس گرفتم و فرار کردم!   زیر لب یه چیزی شبیه…
رمان هامین

رمان هامین پارت 19 0 (0)

1 دیدگاه
      توی اون پولیور خاکستری و شلوار چند درجه تیره ترش، متفاوت از خود معمول و کت و شلوار پوشش بود.   با پوشیدن این لباس‌های نازک از سرما خوردن نمی‌ترسه؟   نمی‌دونه به خاطر ضعیف بودن بدنش باید بیشتر از خودش مواظبت کنه؟   یه لحظه به‌خاطر…
رمان هامین

رمان هامین پارت 18 0 (0)

1 دیدگاه
        یه نگاه به پرده‌های بسته‌ی اتاق انداختم.   توی اتاق نیمه تاریک، تشخیص روز یا شب بودن راحت نبود.   بلند شدم چراغ اتاقو روشن کردم.   با کنار زدن پرده برای مدتی به حیاط نیمه تاریک و روشن نگاه کردم.   نزدیک غروب بود….  …
رمان هامین

رمان هامین پارت 17 5 (1)

1 دیدگاه
      بعد از تغییر لباسم با قدم های بلند به سمت میزی که تمام صبح آرزوشو داشتم رفتم و به محض ورودم با هامین خانی که رأس میز نشسته بود روبه‌رو شدم.   سریع سلام کردم که لطف کردن و سرشونو برام تکون دادن.   تو فکرم بود…
رمان هامین

رمان هامین پارت 16 5 (2)

بدون دیدگاه
        توجهی هم به اون همه پیامی که توش تگم کرده بودن نکردم…   به محض ارسال متنم پیام‌های فحش و بدوبیراه بود که برام سرازیر شد اما بیخیال صفحه‌ی گوشیمو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم.   نیم ساعت بعد سارا و مینا تقریبا به…
رمان هامین

رمان هامین پارت 15 5 (2)

بدون دیدگاه
        دوشنبه بالاخره بعداز چند روز نرفتن سرکلاسای ترم جدید آماده‌ی برگشت به فضای دانشگاهی بودم.   خب پیچوندن کلاسا برای چند روز اول برای ترم‌های بالا عادیه دیگه نه؟   همین که به این زودی دارم بر می‌گردم بازهم نه از وظیفه‌شناسیم که صرفاً به خاطر…