رمان هامین

رمان هامین پارت 44 0 (0)

4 دیدگاه
  نساءخاتون با یه دستمال درحال پاک کردن عرق روی پیشونی هامین بود.   با عجله سمت راست هامین نشستم و درحالی که به توضیح‌ سمن راجع‌به قرصای هامین گوش می‌دادم کیفمو باز کردم.   از بین انبوه قرص‌های رنگارنگ و متفاوت توی پاکت، دوتا قرصی که توی این مدت…
رمان هامین

رمان هامین پارت 43 5 (1)

7 دیدگاه
      _ داریم حرف می‌زنیم چرا اینقدر عجله داری؟   _ می‌شه این حرفارو بس کنید؟ می‌خوام برم.   _ اخی پرنسس کوچولومون ترسیده؟ تو…   قبل از اینکه جمله‌شو تکمیل کنه صدای سمن شد فرشته‌ی نجاتم.   _ مهران، محنا…   بدنم قبل از مغزم عمل کرد…
رمان هامین

رمان هامین پارت 42 5 (1)

2 دیدگاه
      نگاهمو به هامینی که رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود دوختم.   چشم‌هاشو محکم روی هم فشار داده بود و از این فاصله‌ی نزدیک می‌تونستم چند دونه عرق ریز روی پیشونیشو ببینم.   چشم‌هاشو باز کرد و چشم تو چشم شدیم.   بعداز صحبت عمه فخری توجه افراد اطرافمون…
رمان هامین

رمان هامین پارت 41 5 (1)

1 دیدگاه
      مهدیار رهایی‌…   چرا این اسم اینقدر برام آشناست؟   انگار که یه جایی شنیدمش اما درحال حاضر هیچ ایده‌ای ندارم که کجا…   سرمو برای دیدن هامین چرخوندم و متوجه شدم که نگاه اونم به منه.   تعجب کردم… این نگاه دیگه چی میگه؟   چرا…
رمان هامین

رمان هامین پارت 40 3 (1)

1 دیدگاه
      شوکه نگاهش کردم.   نمی‌دونم چه فکری باید بکنم.   از همون اول حدس می‌زدم که همچین انتظاری داشته باشن ازم اما بازهم…   بعداز آه عمیقی که کشید به چشم‌هام خیره شد.   نمی‌دونم از نگاهم چه برداشتی کرد اما سرشو تکون داد و آروم خندید.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 39 0 (0)

4 دیدگاه
      اولین بار بود آقا محمودو اینقدر عصبانی می‌دیدم.   و اولین بارهم بود که می‌دیدم بااین لحن تند صحبت می‌کنه.   انگار به سختی سعی می‌کرد خشمشو کنترل کنه.   _ آقا جون…   _ کافیه.   نساء خاتون بود که بحثو متوقف کرد و دستشو روی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 38 5 (1)

1 دیدگاه
  مرد لااوبالی که اوازه‌ی هرزگی‌هاش تو کل شهر پخش شده.   از دوست دختر‌های رنگ و وارنگ گرفته تا جنده‌های خیابونی!   این کسی بود که بابای خودم برام لقمه گرفته…   منو لایق همچین شخصیتی دونسته…   البته که بقیه برای همین شازده سرو دست می‌شکونن!   هرچی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 37 5 (1)

2 دیدگاه
          _ خوش اومدی نورچشمی.   _ هف فوبیای آقازاده انتخابیه…   با صدای پچ‌پچ‌وار سمن نگاهمو از صحنه‌ی مقابلم گرفتم و به سر خم شده و لبخند گوشه‌ی لب دختر مقابلم دادم.   _ باورکن اگه ندیده بودم که خیلی راحت زندایی و مامانو بغل…
رمان هامین

رمان هامین پارت 36 3 (2)

2 دیدگاه
      پالتو‌هامونو که تحویل دادیم و به سمت سالن داخلی رفتیم.   هنوز پامونو داخل سالن نذاشته بودیم که یه چیزی مثل تیر از کنارم رد شد.   بهت زده چرخیدم و به دختر سفید پوشی که با دوتا دست بازوی هامینو گرفته بود و مثل میمون درختی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 35 0 (0)

2 دیدگاه
      اصلا چطور می‌تونه فقط یه ابروشو اینجوری بندازه بالا؟   یه جورایی حسودیم می‌شد.   تلاش برای پایین نگه داشتن یه ابرو و بالا انداختم اون یکی‌….   قبلا بارها سعی کردم که این حرکتو انجام بدم اما هربار قیافم شبیه سکته‌ای ها می‌شد.   _ باهاش…
رمان هامین

رمان هامین پارت 34 5 (1)

5 دیدگاه
      دیدم که با دقت طرح و جنس لباسو بررسی کرد و سری به تأیید تکون داد.   اروم گوشه‌ی کتشو کشیدم که سرشو به سمت چرخوند و با تعجب نگام کرد.   خجالت کشیدم و دستمو عقب کشیدم.   قبل از زدن حرفم یکم مکث کردم و…
رمان هامین

رمان هامین پارت 33 5 (1)

4 دیدگاه
      گیج و ویج نگاش کردم.   _ چرا اینقدر طول کشید؟   نگاهش سرتا پامو رصد کرد.   یه لحظه به پشت سرم نگاه کرد.   اخمش بیشتر شد.   _ یه چیز دیگه رو امتحان کن‌.   گفت و از اتاق پررو بیرون رفت.   با…
رمان هامین

رمان هامین پارت 32 0 (0)

4 دیدگاه
        نمی‌دونم چطور از پشت میز پریدم و بلند شدم.   هنوز اون لبخند کریه مرد و چشم‌های شرور شیما تو ذهنمه.   باقی شب خودمو توی توالت زندانی کردم و بیرون نیومدم.   حتی بعد از مهمونی هم مجبور شدم به نارضایتی و حرف‌های تند بابا…
رمان هامین

رمان هامین پارت 31 0 (0)

8 دیدگاه
    _ این‌ها هم جدید ترین کالکشن زمستونمونه.   دوتای دیگه از دستیار‌های فروش، یه رگال لباسو به سمتون آوردن.   _ از بهترین کارهامونه؛ پارچه‌ها همگی سبک و نرمن. روی پوست حس خوبی داره.   تصمیممو گرفتم. بیشتر اینجا موندن جز به زحمت انداختن فروشنده‌ها و خجالت زده…
رمان هامین

رمان هامین پارت 30 0 (0)

3 دیدگاه
    _ متوجه شدم استاد.   نه کامل اما چیزی که می‌خواست بگه رو درک کردم.   عکس‌هایی که از سر تحریک یهویی و بدون آمادگی گرفتم عنوان بهترین کارهامو گرفتن.   چون حس اون عکس‌هارو توی لحظه احساس کردم.   درک کردم که چقدر صحنه‌ی روبه‌روم و احساسش…