رمان هامین

رمان هامین پارت 59 4.5 (2)

6 دیدگاه
        _ نمی‌دونستم تو خودت همچین قراردادهایی رو ثبت می‌کنی.   _ همه‌ی قراردادهای کارمندهارو میلاد آماده می‌کنه. این یکی هم مستثنی نیست.   _ پس؟   آه نمی‌فهمم چرا لحنم اینقدر بازجویانه بود…   نفهمیدم چرا اما صدای هامین ته مایه‌های خنده‌ی خفه‌ شده‌شو نشون می‌داد.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 58 5 (1)

1 دیدگاه
      هول زده بازوشو چنگ زدم و جلوی رفتنش به سمت درو گرفتم.   نگاه متعجبش که به دستم افتاد با سرفه‌ای خجالت زده دستمو پس گرفتم.   _ چیزی شده؟   با خجالت زمزمه کردم:   _ نمی‌خوام کسی بدونه من توی این اتاقم.   _ نگران…
رمان هامین

رمان هامین پارت 57 0 (0)

1 دیدگاه
        این همه اتفاق فشار زیادی بهم وارد کرده بود.   اما بدتر از همه رفتاری بود که چند دقیقه‌ی پیش با این مرد داشتم…   اینکه اونقدر بی‌شرمانه خودمو بهش پیشنهاد می‌دادم و اون همه کار‌های گستاخانه رو انجام دادم.   در عوضش اون باهام اینحوری…
رمان هامین

رمان هامین پارت 56 5 (1)

9 دیدگاه
      نکنه از چاله در اومدم و خودمو انداختم توی چاه؟   برای هول دادنش دستمو روی سینش گذاشتم و فشار دادم…   اما حتی خودمم متوجه شدم کاری که انجام دادم بیشتر از هول دادن شبیه نوازش بود!   نمی‌دونم به خاطر این بود که قدرت دست‌هام…
رمان هامین

رمان هامین پارت 55 5 (1)

4 دیدگاه
      _ بقیش به من ربطی نداره من از اینجا میرم.   چند صدای خفه بلند شد. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد.   _ معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟ کدوم قبرستونی می‌خوای بری؟ هنوز دختره رو پیدا نکردیم.   _ تا همینجاشم من کاری که باید می‌کردمو انجام دادم.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 54 5 (1)

2 دیدگاه
      قبل از رفتن توی بالکن باید می‌رفتم دستشویی.   از جام بلند شدم که یه لحظه دچار سرگیجه شدم.   دوباره روی مبل نشستم.   چشم‌هامو بستم و باز کردم.   دستمو روی سینه‌م گذاشتم. ضربان قلبم تندتر شده بود.   اینبار با احتیاط و آروم از…
رمان هامین

رمان هامین پارت 53 5 (1)

3 دیدگاه
      بداخلاقه، کم حرفه، لجبازه…   همش باعث میشه حرص بخورم.   از اون نگاه عقل کلیش هم خوشم نمیاد.   و بدتر از همه مریض…   اونقدر مریض که چراغ مرگش از زندگیش روشن‌تره…   اشکی که روی گونه‌م راه افتاده بودو با پشت دستم پاک کردم…
رمان هامین

رمان هامین پارت 52 5 (1)

10 دیدگاه
      یکم توی سالن نشستم و با گوشیم سرگرم شدم و یه چشمم همش به راهروی منتهی اتاق هامین بود.   الان داره چیکار میکنه؟   نکنه باز داره کار می‌کنه؟   نیم ساعت بعد که بالاخره صبرم تموم شد به قدم‌های مستأصل به سمت اتاقش رفتم.  …
رمان هامین

رمان هامین پارت 51 4 (1)

بدون دیدگاه
    کنجکاو بودم و انگار نگرانی انیسه هم به من منتقل شده بود.   اما وقتی دیدم انیسه چیزی نگفت منم نتونستم دلیل نگرانیشو بپرسم.   هامین بعداز صبحانه از پشت میز بلند شد و به اتاقش رفت.   به محض ناپدید شدن هامین انیسه دست توی جیب روپوشش…
رمان هامین

رمان هامین پارت 50 0 (0)

3 دیدگاه
    صورت و هیکلش ریزه میزه است.   با چشم‌های درشت و مشکی..   اصلا شبیه انیسه نیست..   این جور چشم‌ها و نگاه، مهم نیست چی بگن و چیکار کنن یه جور مظلومیتو به آدم القا می‌کنن.   جواب سلامشو دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.   طبق…
رمان هامین

رمان هامین پارت 49 4 (1)

1 دیدگاه
      می‌خواستم سرمو‌ به خاطر چیز‌ی که دیدن و فکری که کردن بکوبم به دیوار.   از جام پریدم.   صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک‌های کف فضارو ناخوشایندتر کرد.   بدون نگاه کردن به صبحانه‌ی نصفه‌و‌نیمه یا صورت همین با عجله چند جمله گفتم و به سمت…
رمان هامین

رمان هامین پارت 48 5 (1)

1 دیدگاه
      به محض ورودمون به خونه انیسه جلومون سبز شد.   _ خانوم، اقا… خوش اومدید.   _ ممنون انیسه.   _ صبحانه آماده است تا شما بشینید منو ابراهیم میزو می‌چینیم.   خسته بودم و به جای غذا فقط دلم رخت‌خوابمو می‌خواست.   اما یادم نرفته بود…
رمان هامین

رمان هامین پارت 47 3 (1)

2 دیدگاه
      فقط یه لحظه سرشو برای دیدنم بالا آورد و باز به ادامه‌ی کارش برگشت.   روی صندلی جلوی میز توالت نشستم و حوله‌ی دور موهامو باز کردم.   سشواری که روی میز بودو برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم‌.   فقط در حدی که رطوبت موهام…
رمان هامین

رمان هامین پارت 46 4 (1)

3 دیدگاه
      با صدای آلارم گوشیم به سختی چشم‌های خسته‌مو باز کردم.   با دراز کردن دستم گوشیو از زیر بالشت بیرون آوردم اون زنگ مته مانندو قطع کردم.   ملافه رو روی سرم کشیدم و چشم‌های که از شدت بی‌خوابی میسوختنو بستم.   اما لحظه‌ی بعد با شوک…
رمان هامین

رمان هامین پارت 45 0 (0)

2 دیدگاه
      وقتی به اتاق برگشتم خبری از عمه فخری و مبین نبود.   نساء خاتون و محمود خان هم روبه‌روی دکتر روی مبل نشسته بودن و حسابی مشغول صحبت بودن.   اینقدر که حتی متوجه‌ی ورودم نشدن.   نگاه کردن به اشک‌های کوچیک‌روی صورت نساءخاتون حس بدی بهم…