رمان گرداب پارت 6
1 دیدگاه
********************************************** چند روزی میشد من جن بودم و سامیار بسم الله..اصلا همدیگه رو نمیدیدم… من صبحا قبل رفتنش میز صبحانه رو اماده میکردم و بعد از رفتنش میرفتم جمع میکردم.. روزا به کارای خونه خودمو سرگرم میکردم و شب قبل اومدنش میز شامو میچیدم و وقتی مطمئن میشدم خوابیده…