خندید و دستش رو یک طرف سرم گذاشت، خم شد و شقیقه ی طرف دیگه ام رو طولانی بوسید… لب هاش رو که جدا کرد، تازه فهمیدم چشم هام بسته شده بود و تو داغی لب هاش و حس بوسه ش غرق شده بودم…. …
فشاری به بازوم اورد و جلوتر راه افتاد و من هم پشت سرش رفتم… سورن طبق معمول با خنده و خوشرویی بلند گفت: -سلام..به به چه خانوم جیگری..احوال شما؟.. از بغل سورن، صورت مامان رو دیدم که لبخند عمیقی روی لبش نشست و گفت:…
با ناراحتی زیادی نگاهم کرد و من درجا از حرف هام پشیمون شدم… نباید این بحث رو باز می کردم..من که می دونستم یاداوری اون روزها چقدر ناراحتش می کرد… با دیدن اشکی که توی چشم هاش جمع شد، حالم بد شد و به…
متفکرانه نگاهم کرد و با مکث گفت: -اینجوری فقط وقتی بچه ی سوگل به دنیا بیاد چند روز میرم و برمی گردم… سرم رو به تایید تکون دادم و نگاهم رو پایین انداختم… تکونی به سرم داد تا نگاهش کنم و وقتی نگاهم رو…
سرش بیشتر پایین اومد و پیشونیش روی پیشونیم نشست و اهسته لب زد: -من قربون خودت و دوست داشتنت که دنیامو ویرون کرده… نگاهم رو تند تند از این چشمش به اون یکی و برعکس حرکت دادم و سوالی گفتم: -ویرون؟.. چنگش تو موهام…
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دست هام رو برداشتم و ترکیدم از خنده… اخم هاش توی هم رفت و نگاهش که هشدار دهنده و تهدید امیز شد، با خنده ای که نمی تونستم کنترلش کنم قدمی به عقب برداشتم و گفتم: -ببخشید..نفهمیدم یه…
سورن خندید و خطاب به سوگل گفت: -شنیدی؟..باشه عزیزم..قربونت..به سامیار سلام برسون..مراقب خودت و عشق دایی هم باش… از ذوقش موقع اوردن اسم بچه ی متولد نشده ی سوگل خنده ام گرفت… سورن از سوگل خداحافظی کرد و بالاخره تماس رو قطع کرد… راه…
یک دست سورن از کنار صورتش حرکت کرد و انگشت هاش لای موهاش فرو رفت و سرش رو محکم تر به سمت خودش فشرد…. مشت های پرند از روی سینه ش باز شد و بی اختیار دست هاش رو حرکت داد و نرم دور گردن سورن حلقه کرد…. سورن…
با جمله ی اخرش، پرند پر از حرص شد و با چشم های گشاد شده به سورن نگاه کرد و با صدای بلند گفت: -چرا به تو خبر ندادیم؟..چون جناب عالی مثل بچه ها قهر کرده بودی..چون شما قصد تنبیه کردن منو داشتین و حتی امروزم به زور جواب…
گریه ها و هق هق های پرند داشت قلبش رو از جا می کند و فقط می خواست زودتر بهش برسه و ببینه حالش خوبه و سالمه…. زیر لب مدام خودش رو لعنت می کرد که چرا قبل این اتفاق نرفته پیش پرند و باهاش…
از روی صندلیش نیمخیز شد و با احترام جواب خداحافظی بیمارش رو داد و با نگاه بدرقه ش کرد تا وقتی که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست….. با خستگی روی صندلی نشست و گردنش رو به چپ و راست حرکت داد… با سر انگشت…
دکتر دوباره لبخند زد و گفت: -چیزی نیست..با فیزیوتراپی درست میشه.. لبم رو جویدم و گفتم: -همینطور ناقص نمونم اقای دکتر؟.. دنیز اروم خندید و دکتر هم با خنده گفت: -نه نگران نباش..چون مدت زیادی توی گچ بوده الان کمی مشکل داری..فیزیوتراپی بری کم کم حل میشه… تشکر کردم…
دستی به صورتم کشیدم و اروم گفتم: -میشه یه چیزی بگم؟.. کیان با لبخند گفت: -شما دوتا چیز بگو.. لب هام رو جمع کردم و با مکث گفتم: -من خیلی اینجا حوصله ام سر میره..هیچ کاری نیست انجام بدم..میگم میشه کارامو بیارین تو خونه فعلا روشون کار کنم؟…. کیان…
کیان با اخم و ناراحتی کمی نگاهم کرد و بعد از جاش بلند شد و اومد طرفم… روی مبل کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت و مهربون گفت: -ما نمی خواهیم اذیتت کنیم عزیزم..فقط دوست داریم حالت خوب باشه..ببین با یه کار اشتباه هم حال خودت اینطوریه،…
اشک هام با سرعت روی صورتم فرو ریخت و حتی توان حرف زدن هم نداشتم… ملتمس و با حالی داغون تکرار کردم: -تورو خدا.. -میگم حالش خوبه پرند..به خدا خوبه.. به نفس نفس افتاده بودم: -با..چی..تصادف..کرده؟.. با نگرانی نگاهم کرد و حرفی نزد که عصبی و بی حال گفتم:…