خلاصه:
سوگل، دختری تنها و بی نهایت ساده و مهربونه که بخاطره همین صاف و ساده بودنش اسیر میشه..
اسیر ادمایی که هیچ بویی از انسانیت نبردن و با تهدید و زور اونو مجبور به کاری میکنن که هیچکس تا حالا از پسش برنیومده..
اونو به خونه ی پسری میفرستن که شرایط زندگی ازش یه گرگ بی رحم و درنده ساخته..پسری که سرد وخشن و هوسبازه و هیچ دختری نتونسته رامش کنه..
سوگل مجبوره به اون پسر نزدیک بشه و کارهایی که گفتن انجام بده چون جون خودش و تنها دلیل زندگیش تو چنگ اون بانده مخفی اسیره و هیچ راه فراری نداره….
کتش رو با به حرکت از تنش کند و روی دسته ی مبل انداخت..
همینطور که دکمه های پیراهن سفید رنگشو باز می کرد اخم هاشو تو هم کشید و نگاهشو دور خونه چرخوند…
خبری نبود..
گره ی ابروهاش محکمتر شد و خواست صدا کنه که همون لحظه در اتاقی باز شد و دختری با لباس زیر که فقط یه حریر بلنده جلو باز روش پوشیده بود،لبخند به لب و با طنازی اومد بیرون..
اروم و با لوندی قدم زنان اومد طرفش که باعث شد اخمای درهمش کمی باز بشه و نگاهی به سر تاپاش بندازه..
ست لباس زیرش قرمز بود و حریر روش مشکی و تضاد جالبی با پوست سفیده تنش ایجاد کرده بود..
موهای مشکیشو لخت کرده بود و ریخته بود دورش که تا کمرش میرسید..
ارایشی ملایم و در اخر رژ جیغ قرمز رنگ..
ابروهاشو انداخت بالا و نگاهشو خیره روی تن دخترک چرخوند و خودشو انداخت روی کاناپه پشت سرش و لم داد..
سرشو بالا گرفت و با یه ابروی بالا داده به دختری که به طرفش می اومد خیره شد..
هیچی بیشتر از یه رابطه ی پرشور، وقتی اینقد خسته بود سرحالش نمیاورد…
دخترک نزدیکش که رسید دو طرف حریرشو گرفت و با ناز از روی شونه هاش پایین کشید که سرخورد و افتاد پایین پاش روی زمین..
.
با دو قدم کوتاه خودشو بهش رسوند و پاهاشو دو طرفش روی کاناپه گذاشت و روی پاش نشست..
دستاشو دور گردنش حلقه کرد و صورتشو خم کرد تو صورتش و بی حرف لبشو روی صورتش حرکت داد…
با حرکت لبای خیسه دخترک روی صورتش،چنگی به موهای لختش زد و لباشو به گوشش رسوند و خمار و با لحنی پر از غرور گفت:
-می دونی که بعدش باید بری؟
دخترک لبشو گزید و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد که دوباره صداش با لحن قبلی بلند شد:
_خوبه..این رابطه زیادی کش پیدا کرده..باید تمومش کنیم..
و قبل از اینکه دختر بتونه جواب بده بازوهاشو گرفت و با یه حرکت انداختش روی کاناپه و خیمه زد روش…
چشمکی زد و انگشت اشارشو زیر بند لباس زیرش انداخت و از روی شونه اش کشید پایین..
با لحن وسوسه انگیزی لب زد:
-چون اخرین بزم شبانمونه،می خوام بهت خوش بگذره..
دخترک نگاهشو به چشمای جذاب پسر مقابلش انداخت و به سختی لبخند کمرنگی زد..
هنوز خواهان این رابطه بود اما انگار تاریخ انقضاش رسیده بود و باید می رفت..
سرشو فرو کرد تو گردنش و نفسی از بوی عطرش گرفت و دستشو برد پشت کمرش و لباس زیرشو باز کرد و انداخت پایین کاناپه…
دست داغشو روی کمر و پهلوی دخترک کشید و نفس داغشو تو گوشش فوت کرد..
چشماشو بست و لحظه ای لاله ی گوششو بین لباش نگه داشت و زبونشو روش کشید و بی وقفه بوسید..
کمی بعد که صدای نفسای بلنده دخترک رو شنید، مغرورانه لبخند زد و لباشو از بناگوشش حرکت داد به طرف گردن بلوریش…
مکی به گردنش زد و انگشتاشو روی سینش کشید و لحظه ای بعد محکم فشرد و صداشو با لباش خفه کرد…
به محض اینکه لبای داغ و زبون خیسش محکم روی لبای دخترک نشست،چنگی به کمرش زد و صدای اه و ناله اش بلند شد:
-اه..اخ سامیار..
.
***************************************************
روی صندلی پشت میز نشستم و به اون که پشت به من از گاوصندوقش چیزی برمیداشت نگاه کردم و منتظر شدم..
چند دقیقه بعد با یه پاکت تقریبا بزرگ تو دستش اومد و بهم که رسید پاکته تو دستشو پرت کرد روی میز به طرفم که چون توقع نداشتم هینی کشیدم و چسبیدم به صندلیم…
چشم غره ای بهم رفت و جفت دستاشو به میز تکیه داد و خم شد:
-خب..
با چشم و ابرو به پاکت اشاره کرد و با اون صدای کلفتش گفت:
-همه چیز درباره ی سوژه تو این پاکته..از عکسش گرفته تا ساعتای رفت و امدش و حتی تعداد دوست دختراش..
با کنجکاوی پاکتو برداشتم و همینطور که بازش می کردم، اون روی صندلی روبه روم نشست و صداشو شنیدم:
-سامیار سلطانی..٢٨ساله..فقط مادرش هست و یدونه برادر داره که جدا ازشون زندگی میکنه..برادرش ٣سال ازش بزرگتره و اونم مجرده..پدرش خیلی سالها پیش فوت کرده..
نیم نگاهی به شاهین خان انداختم و محتوای پاکتو روی میز خالی کردم..نگاهم روی عکسش ثابت موند..
خیلی با چیزی که فکر می کردم متفاوت بود..
پسری هیکلی و چهارشونه..
چشمای فوق العاده جذاب و لبای گوشتی و درشت..
بینیش یکم قوس داشت اما بهش می اومد..
عکس تمام قد بود..
یه کت اسپرت مشکی تنگ پوشیده بود که از قسمت بازوهاش انگار میخواست لباسو پاره کنه..
.
با ترس نگاهمو از روی عکس بالا کشیدم و به شاهین خان نگاهی انداختم..
لبخند کجی زد و بیشتر خم شد طرفم و با لحن مرموزی گفت:
-یه چیزی خیلی مهمه که بدونی..
سوالی نگاهش کردم که پوزخنده صداداری زد:
-هیچ دختری نبوده تا حالا که این پسرو ببینه و عاشقش نشه..کلا دخترارو بدون اینکه بخواد با یه نگاه میکشه سمت خودش..و همچنین هیچ دختری هم نبوده که تا حالا زیرش نرفته باشه..یعنی میتونم بگم این بابا از اون دختربازای قهاره روزگاره که هر ماه دختره تو خونه اش عوض میشه..بیشتر از یک ماه دختری رو نگه نمیداره…
اب دهنمو قورت دادم و با وحشت به چشمای شاهین خان خیره شدم:
_چرا از یه دختر دیگه استفاده نمیکنین وقتی دخترا راحت می تونن بهش نزدیک بشن؟..چطور توقع دارین من بتونم از پس همچین ادمی بربیام؟..
لباشو مرموز کج کرد و از روی صندلی بلند شد و با تحکم و دستوری گفت:
-برمیایی..باید بربیایی..تا حالا بیشتر از ١٠تا دختر فرستادیم جلو اما اون هفت خط تر از این حرفاست که متوجه نشه..چون تو انگیزشو داری و اونا نداشتن..اما تو مجبوری راهشو پیدا کنی..امانتیتو که فراموش نکردی…
اشک تو چشمام جمع شد و نفسم برید..بی وجدان..بی وجدان..
.
******************************************
همینطور که گریون و به سرعت می دویدم،نگاهی به ساعتم انداختم و با نور چراغ ماشینی که از پشت سرم حس کردم بی معطلی و با همون سرعت خودمو انداختم تو خیابون و جلوی ماشینی که داشت بهم نزدیک میشد…
با هق هق دستامو به دو طرف باز کردم و با صدای وحشتناک ترمز ماشین چشمامو با ترس بستم..
وقتی چند دقیقه گذشت و چیزی حس نکردم چشمامو اروم باز کردم که همزمان صدای باز شدن در ماشین به گوشم رسید..
قبل از اینکه فرصت کنه از ماشین فاصله بگیره و به سمتم بیاد، دستامو مشت کردم و به سرعت چند قدم فاصله رو برداشتم و با گریه و ترس و تته پته کنان نالیدم:
-تو..تورو خدا..من…منو از اینجا..ببر..دنبالمن..التماس..التماست میکنم…
با اخم هایی ترسناک بین در ماشین ایستاده بود و نگاهم می کرد…
نگاهه سرگردونم تو چشمای سرد و یخیش می چرخید و وقتی دیدم هیچی نمیگه هق هق کنان خواستم عقب گرد کنم و ازش دور بشم که صداش میخکوبم کرد…
صدایی مردونه، بم، جذاب، تنی کلفت و فوق العاده سرد و بی احساس:
-سوار شو..
یه ان ترسیدم ازش..صورتش اخمالو و عصبانی بود..یه قدم به عقب برداشتم که بی حرف نگاهم کرد و با سر به ماشین اشاره کرد یعنی سوار شو…
اب دهنمو قورت دادم و لرزون رفتم سمت ماشینش و با مکث کوتاهی کولمو از روی شونه ام برداشتم و در جلو رو باز کردم و سوار شدم..
کیفمو تو دستم فشردم که اونم سوار شد و درو محکم کوبید و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون…
.
ببخشید کسی ک این رمان رو اینجا گذاشته همون کسیه ک رمان گلاویژ رو گذاشت
چه هیجانی داره فقط زود به زود پارت گذاری کنین لطفا
ب نظر میاد رمان خوبی باشه امیدوارم ارزش خوندنو داشته باشه
این رمانو خیلی وقته داره مینویسه خوبه خوشم میاد ازش
وایی من عاشق این رمانم خیلییییی قشنگه
قلمش حرف نداره ، نویسندش خیلی معروفه با هما پور اصفهانی رقابت میکنه
اسم نویسنده این رمان چیه؟
بگو میخام بدونم میشناسمش
هما پوراصفهانی ک رماناش عالیه حرف نداره
قشنگ بود بره جلوتر بهترم میشه