رمان گرداب

رمان گرداب پارت 46 5 (2)

3 دیدگاه
  **************************************** هنوز نفسم درست جا نیومده بود و خودم رو تو بغل سامیار جمع کرده بودم و صورتم هم روی سینه اش بود…. دوتامون به پهلو خوابیده بودیم و یه دستش زیر سرم بود و اون یکی دستش پشت کمرم… بدنش هنوز داغ بود و با سر انگشت های…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 45 3.8 (4)

4 دیدگاه
  تو اینه نگاهی به خودمون انداختم..سرش خم شده بود روی شونه ام و تو گوشم حرف میزد..چقدر این حالتمون رو دوست داشتم…. لبخنده تلخی زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم: -یه دور حرفاتو مرور کن شاید فهمیدی چرا… درحالی که سرش هنوز روی شونه ام…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 44 5 (2)

4 دیدگاه
  بلند زدم زیر خنده و بهش نزدیک شدم..دست هام رو از پشت دورش حلقه کردم و گونه اش رو محکم و با عشق بوسیدم: -الهی من قربونِ همچین مادرشوهری بشم… زد روی دست هام که روی شکمش تو هم قفل کرده بودم و با خنده گفت: -خب حالا خودتو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 43 5 (4)

5 دیدگاه
  چشم هام بسته شد و گلوم رو بغض گرفت..نفس بریده و با صدایی تحلیل رفته نجوا کردم: -چی میگی سامیار؟.. چشم هام رو باز کردم و با اشک هایی که اماده ی ریختن بودن خیره اش شدم و تکرار کردم: -چی میگی؟.. با اخم هایی که به شدت تو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 42 5 (2)

3 دیدگاه
  سامان همینطور که به چند نفر تعارف می کرد که بیان داخل، صداش رو کمی بلند کرد و گفت: -مهمون داریم مامان… نگاهی به سامیار انداختم که با اخم های تو هم و صورتی بی حوصله نگاهش به طرف راهرو بود تا ببینه کی میاد داخل…. شالم رو از…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 41 4.7 (3)

8 دیدگاه
  سر بلند کرد و برخلاف چیزی که انتظار داشتم، لبخنده نامحسوسی زد و حرکت کرد به طرفم: -بهتری؟..چرا بلند شدی؟ کف دست هام رو با هیجان مالیدم بهم و با ذوق گفتم: -خوبم..سامیار..بهوش اومده؟ سر تکون داد و به درِ یه اتاق درست پشت سرش اشاره کرد… اب دهنم…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 40 5 (4)

5 دیدگاه
  دستش رو کشید روی کمرم و محکمتر بغلم کرد.. چادرش رو تو مشتم گرفتم و پیشونیم رو به شونه اش تکیه دادم و با گریه لب زدم: -مادرجون من دارم میمیرم..دیگه طاقت ندارم..تورو خدا یه کاری کنین… سرم رو بلند کرد و با انگشت هاش اشک های روی صورتم…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 39 5 (3)

7 دیدگاه
  سرش رو تکون داد و اومد گوشی سامیار رو از تو پلاستیک کنارم برداشت و کمی باهاش کار کرد اما نتونست رمزش رو باز کنه…. نگاهش کردم و اروم گفتم: -قفل گوشیش با اثر انگشتش باز میشه… نفسش رو فوت کرد و گفت: -پس زنگ بزنم اداره بگم شماره…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 38 5 (2)

5 دیدگاه
  از ته گلوم جیغ میزدم و صدام میپیچید اما خبری از کسی نبود که بیاد… همینطور جیغ می زدم و کمک می خواستم و بینش سامیار رو هم صدا می کردم..می ترسیدم یه وقت از حال بره…. با سر انگشت هام اروم چند بار زدم روی گونه اش: -سامیار…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 37 5 (3)

6 دیدگاه
  گره ی طناب دور پاهام واقعا محکم بود و هرکار می کردم باز نمیشد… دست های من هم قدرت زیادی نداشت و با کلی زور فقط یکم شل میشد… کم کم داشت گریه ام می گرفت..می ترسیدم یه وقت سر برسن و من رو اینطوری ببینن… تو دلم خدا…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 36 4.5 (2)

4 دیدگاه
  طناب رو از دور دست هام باز کرد..انقدر خشک شده بودم که چند دقیقه طول کشید تا تونستم دست هام رو بیارم جلو…. با هر حرکت درد تو کتفم میپیچید… یکم دست هام رو تو هوا چرخوندم و مالیدم تا یکم بهتر شد..از درد اشک تو چشم هام جمع…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 35 4.3 (3)

6 دیدگاه
  کاش جای این عکس الان خودِ سوگل پیشش بود تا با تمام احساسی که بهش داشت بغلش می کرد و می بوسید… هرچند بخاطره دروغ هایی که گفته و کارهایی که کرده بود، بدجور دلخور و عصبانی بود اما از طرفی هم بهش حق میداد واسه نجات سورن تلاش…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 34 4.7 (3)

4 دیدگاه
  ************************************************ با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم و چند بار پلک زدم و گیج به اطرافم نگاه کردم… یه اتاق خالی و بدون هیچ وسیله ای که شدیدا هم سرد بود و داشتم یخ می زدم… وسط اتاق من رو روی صندلی نشونده و دست و پاهام…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 33 4 (4)

6 دیدگاه
  از صدای شلیک و دردی که از سیلیش تو کل صورتم پیچید، خشکم زد… شاهین خان منو ول کرد و همینطور که دستش رو سمت اسلحه اش می برد داد زد: -چه خبرتونه؟..مگه نگفتم کسی شلیک نکنه… هنوز حرفش تموم نشده بود که ایندفعه صدای دوتا شلیک پشت سر…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 32 5 (2)

8 دیدگاه
  همون پشت در روی زمین یخ زده دراز کشیدم و یه دستم رو روی شکم دردناکم گذاشتم و اون یکی دستم رو روی دهنم و بلندتر زدم زیر گریه….. داشتم پشت اون در جون میدادم… پاهام رو تو شکمم جمع کردم و زار زدم: -خدایا این یکی خیلی سخته..این…