رمان گرداب

رمان گرداب پارت 179 5 (2)

1 دیدگاه
    سوگل غمگین سرش رو به تایید تکون داد: -اره..سامیار برام تعریف کرده..گفت که مسموم شدی و مجبور شدن بیمارستان بستریت کنن..بعدم شاهین پیدات کرده….   سورن سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد: -نه مسموم نشده بودم..   سوگل یکه خورده نگاهش کرد: -پس چرا بیمارستان بودی؟..سامیار…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 52 4.8 (5)

11 دیدگاه
    -حالا در کنار حضرت یار خوش گذشت…؟!   شهریار سمت بهزاد چرخید… -انگار شما هم از قافله عقب نموندی بهزاد خان…!!!   بهزاد با چشمانی براق خندید… -چه کنیم دیگه نخواستیم از داداشمون عقب بمونیم…!!!     شهریار تک ابرویی بالا اندتخت… -چقدر جدی هستین…؟!     بهزاد…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 359 5 (3)

7 دیدگاه
          – این جوری که شما می گید.. من خیلی آدم مزخرفی بودم نه؟ مکثی کرد و شاید فقط به خاطر لحن بیش از حد مظلومم دلش نیومد تایید کنه و گفت: – نه.. شاید منم زور می گفتم.. به هر حال هر آدمی حق انتخاب…
رمان حورا

رمان حورا پارت 72 5 (2)

41 دیدگاه
      انگشت اشاره اش را سمتم گرفت و با عصبانیت داد زد:   _ خفه شــو حورا، خفه شو!   خفه شدم، ساکت سر جایم نشستم، درد گوشه‌ی لبم از درد قلبم بیشتر نبود، سینه‌ام تیر میکشید، مغزم فریاد میزد، من را فحش میداد!   بی عرضه، احمق،…
InShot 20230529 185656970

رمان نغمه دل پارت 44 4 (6)

10 دیدگاه
    (حال) یک هفته بعد…. دیگه کم کم موقع فارق شدنم بود و نمیتونستم تکون بخورم با هر لگد بچها قلبم هم محکم تو سینه م میکوبید و ترسم بیشتر میشد که نکنه موقع زایمان بمیرم و بچهامو نبینم ولی بازم خیالم راحت بود اگرم بمیرم علی میدونه که…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۷ 1 (1)

بدون دیدگاه
  * * * *   با صدای آلارم تلفن خواب از چشمانم پرید. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.   و از اتاق بیرون آمدم ،مادر در حال قرآن خواندن بود‌.   مرا دید سرش را به جهت مخالف برد. گویا آن حرفی که به او…
رمان هامین

رمان هامین پارت 45 0 (0)

2 دیدگاه
      وقتی به اتاق برگشتم خبری از عمه فخری و مبین نبود.   نساء خاتون و محمود خان هم روبه‌روی دکتر روی مبل نشسته بودن و حسابی مشغول صحبت بودن.   اینقدر که حتی متوجه‌ی ورودم نشدن.   نگاه کردن به اشک‌های کوچیک‌روی صورت نساءخاتون حس بدی بهم…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 221 5 (2)

7 دیدگاه
      ـ سوء استفاده موقوف گندم خانم ………… بگیر بخواب .       و یک دست بالا آورد و پشت سر گندم قرار داد و سرش را به سمت سینه خودش هدایت کرد و چسباند …………. اگر به خود گندم بود حالا حالا ها قصد پایان دادن…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 44 4.4 (28)

59 دیدگاه
#پارت_44   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نفس سنگینی کشید و با صورتی سرخ شده نگاهم کرد.   بی‌هوا دستش را جلو آورد و صورتم را کف دستان بزرگش فشرد.   خیره در چشمانم خیلی جدی لب زد: هرچی که اون نریمان احمق گفته رو فراموش می‌کنی آنا فهمیدی؟   تکانی به صورتم داد…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 358 4 (4)

13 دیدگاه
          – ولی این یه کم بی انصافیه.. اونم وقتی من از هیچی خبر نداشتم. – می دونم.. ولی خب یه جورایی به اونم حق می دادم.. استاد تقوی خیلی خیلی بیشتر از من.. وقت و هزینه صرف کرده بود برای شغل جدیدمون و اون آموزشگاهی…
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 18 3.8 (5)

7 دیدگاه
  ***   بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد !   من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…
رمان نگار

رمان نگار پارت 16 0 (0)

3 دیدگاه
  سرمو به طرفین تکون دادم تا خیالات واسه چند دقیقه هم که شده رهام کنن … بلند شدم ظرفمو شستم ، آشپزخونه رو مرتب کردم و راهی اتاق شدم … مستقیم رفتم رو تخت و طاق باز دراز کشیدم ، سعی کردم بیخیال همه چیز حداقل چند ساعتی رو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 178 4.5 (2)

بدون دیدگاه
    سورن هم لبخند زد: -خداروشکر..باید همه چی رو برام تعریف کنی..   -حتما..اما اول تو..دوست دارم کل این مدتی که نبودی رو برام بگی…   سورن دست دراز کرد و لپش رو کشید: -چشم..برات تعریف میکنم..هرچند زیاد خوشایند نیست اما حالا که دوست داری بدونی برات میگم…  …
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 58 5 (1)

5 دیدگاه
    تقلا می‌کنم و او بی‌حوصله از تقلاهای من، تنم را بیشتر به خودش می‌چسباند و دست سمت ماجد دراز می‌کند   – گواهی‌ها رو بده…   بغض توی گلویم چنگ می‌زند و ماجد مدارک را با اخم به دست اویی می‌سپارد که با یک دست مرا مهار کرده…