**** درد طاقت فرسای گردن و کمرم باعث میشود چهره در هم کشیده و تکانی به تن کوفتهام بدهم. پلک باز میکنم و با ناله خودم را روی سرامیکها بالا میکشم. تمام شب را با ترس و وحشت آمدن او پشت در سپری کرده بودم. با آه…
سراب را با زورگویی روی صندلی جلو نشاند و خودش هم پشت فرمان جا گرفت. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. سراب دست روی شکمش گذاشت و من و من کنان گفت: _ من… نمیفهمم چرا داری اینکارو میکنی. حامی با انگشت روی فرمان…
سر بلند کردم و از پاهای مردی که رو به روم ایستاده بود نگاهمو لغزوندم و روی صورت خشمگینش ثابت شدم… بابا بود … عصبانی بود … خیلی زیاد … زیر لب غرید کجا داشتی میرفتی دختره ی آشغال کثافت ؟ جمله ای که با غرش شروع کرد…
خلاصه رمان: خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
دنیز با تردید نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد… از جاش که بلند شد با تعجب گفتم: -چی می خواستی بگی؟.. تند تند مشغول پوشیدن مانتوش شد و گفت: -هیچی هیچی..پاشو بپوش دیگه دیر شد.. چشم های سرخم رو بهش دوختم…
پلک های خسته م رو از هم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم نور شدیدی که از پنجره به داخل میتابه….. اصن نفهمیدم دیشب چیشد و چطور خوابم گرفت….نمیدونم شایدم بی هوش شده بودم….فقط آخرین چیزی که یادمه اینکه بارمان کمک کرد دراز بکشم…
پوزخندی زد و مشغول بازی با نمکدون و سر دادنش روی شیشه میز شد و من.. عجیب حس می کردم که این فقط یه ترفنده که سعی داره باهاش استرسش و مهار کنه.. – حرف هام.. حداقل اون قسمتی که به تو مربوط می شه..…
هنوز حرفش و کامل نزده بود که تو یه تصمیم آتی یه قدم بلند سمتش برداشتم و محکم چسبوندمش به خودم ساکت و ترسیده نگاهم میکرد اما من نمیدونستم چی بگم! میگفتم ببخشید به خاطر قضاوتای الکیم یا میگفتم منم هنوز دوست دارم ولی هنوز از دستت…
قباد چشم ریز کرد: _ پس چرا اونجوری راه میرفت؟ اخمهای کیمیا در هم رفت، برادرش به زن بی گناه و پاکش شک کرده بود و او خودش را مقصر میدانست، شاید اگر حرفهای و خالهزنک های او، خاله و مادرش، به همراه ان لالهی…
دخترها وحشت زده هینی کشیدند و بعد … در یک چشم بهم زدن پراکنده شدند ! دوستِ شروین زنجیر سگ را گرفت و آن حیوان را به سمت در خروجیِ محوطه کشاند … . در عرض کمتر از یک دقیقه … دور و برمان خلوت شد .…
#پارت_41 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کمی خودم را پوشاندم و با احساس خجالت لب گزیدم. _واقعا افتضاحه! زودتر عوضش کن یکی دیگه واسهت بیارم. البته اگه خوشت اومد واسهت میخرم که یه وقت تو دلت نمونه ولی حق نداری توی این مهمونی بپوشیش! لبهایم را ورچیدم و با ناراحتی نگاهش کردم.…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_2 و بعد از اون فقط سیاهی مطلق بود… * یه سری تصویر عجیب غریب داشت از جلو چشمم رد میشد. یه جاده تاریک و یه طرفه! یه خونه خالی و سوت و کور! لکه های سیاه و قرمز روی زمین! سایه ترسناک و یه…
همین که برگشتم با چهره سوالی و تقریبا گرفته کامیار رو به رو شدم …. جبهه گرفتم و تو دلم دعا میکردم چیزی نشنیده باشه… تو چرا همچین میکنی؟ در زدن بلد نیستی؟ ابروهاش تو هم گره خورد : + مهراد کیه ؟ دهنم باز موند … بدبخت شدم…
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_1 خسته و بی حوصله بعد از یه روز کاری کلافه کننده، بالاخره به خونه رسیدم. کلید رو توی قفل در انداخته و وارد شدم. همونطور با برق خاموش خودم رو به کانتر آشپزخونه رسونده و گوشی و سوییچم رو روش پرت کردم. تا دستم رو…