رمان ملورین پارت 51
محمد تقریبا حتی حضور آن زن را هم فراموش کرده بود، آن زن که تمام مدت حواسش به محمد و دخترک و کنارش بود تاب نیاورد و وقتی غذایشان را تمام کردن به سمت آن ها حرکت کرد. نمیدانست حتی چه میخواهد بگوید فقط میدانست باید حرصش را خالی کند. به تخت که