رمان ملورین Archives - صفحه 2 از 5 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ملورین

رمان ملورین

رمان ملورین پارت 51

      محمد تقریبا حتی حضور آن زن را هم فراموش کرده بود، آن زن که تمام مدت حواسش به محمد و دخترک و کنارش بود تاب نیاورد و وقتی غذایشان را تمام کردن به سمت آن ها حرکت کرد.     نمی‌دانست حتی چه می‌خواهد بگوید فقط می‌دانست باید حرصش را خالی کند.     به تخت که

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 50

            محمد لبخند پهنی به او زد و دستش را روی پای  ملورین که در شلوار سفیدش خودنمایی می‌کرد گذاشت: – قربون خانم خوشگلم بشم امشب می‌برمتون پاتوق خودم مطمئنم مینو عاشقش می‌شه…     ملو لبخند خجالت زده ای زد و برای اولین بار با محمد همراهی کرد، دستش را روی دست محمد گذاشت

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 49

        شرم در صورتش دوید. سر پایین گرفته و اهسته پچ زد:   – خیله خب حالا، نیاز نیست همه چیزو کامل تشریح بدی.   قهقه‌ی مرد بلند شد. به سمتش خیز برداشته و با هر دو دست لپ‌هایش را کشیده و لب زد:   – اخ خد! تو چقدر شیرینی اخه!   سر خم کرد و

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 48

    با زور و زحمت خودش را عقب کشید و نگاهی دلخور روانه‌ی محمد کرد! آهسته گفت:   – میشه اینقدر به من نچسبی؟   ابرو بالا فرستاد:   – نه!   پروو بودن محمد همتا نداشت! انگار نه انگار همین چند روز پیش، بدترین حرف‌ها نثارِ ملورین کرده بود و حالا…   زبان روی لب زیرینش کشیده و

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 47

    مادرش محکم بازویش را چنگ زده و گفت:   – الله و اکبر یه موقع خجالت نکشی!   بیخیال شانه بالا انداخته و گفت:   – نه چرا خجالت بکشم؟ شما یه جوری دارین رفتار میکنید که انگار اونی که قراره زندگی کنه شمایین نه من!   با انگشت به پدرش اشاره زده و ادامه داد:   –

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 46

    زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را شنید که چشم غره‌ای اساسی به سمت ملورین پرتاب کرده و گفت:   – میفهمم چی میگی! دست وردار از بچه بازیات، تو دیگه بزرگ شدی، همسن و سال مینو نیستی که ناز کنی و یکیم مدام نازتو بخره!   هر دو دستش را مشت کرده و کنار زانوهایش قرار داد و به ارامی

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 45

    با استیصال پلک‌هایش را روی هم فشرده و پچ زد:   – نمیدونم!   بغص بیخِ گلویش تار بسته بود و سیبِ ادمش تکانی محکم خورده و گفت:   – من واست دستمال کاغذیم محمد؟   بالافاصله ابروهای محمد در هم گره خورده و آرواره‌هایش را روی هم فشرد:   – کی همچین زری زده بگو بزنم تو

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 44

    محمد نزدیکش شد و درست در یک قدمی‌اش ایستاد، با جدیت به چشم‌های درشت و سبز رنگش خیره شد و گفت:   – من همچین حرفی زدم الان؟   سر بالا انداخت و گفت:   – خب نه ولی منظورت چی بود؟ نکنه دیگه نمیخوای بیای اینجا نه؟   دست کوچکش را که لبه‌ی ژاکتش را به چنگ

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 43

    ملورین نخودی خندید و از روی شانه‌ی محمد به بیرون گردن کشی کرد.   زمانی که از نبودنِ مینو خیالش راحت شد، روی پنجه‌ی پا بلند شده و زیر چانه‌ی مرد را بوسید..   پلک‌های محمد با حسی خوب روی هم افتاد و دمی عمیق از عطر دخترک گرفت و همانجا پچ زد:   – نکن…میفتم به جونتا!

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 42

    بهت زده سرش را به سمت در چرخاند و با ندیدن کسی مطمئن شد که صدا از داخل حیاط است!   از پنجره‌ی کوچک اشپزخانه به بیرون خیره شد و چشمش به محمد افتاد.   با یک دست مینو را در اغوش گرفته بود و سر و صورتش را بوسه باران می‌کرد و در دست دیگرش دستی گلی

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 41

    گره‌ی کورِ ابروهایش حتی زمانی که پشت فرمان هم نشسته بود باز نشد.   پشت چراغ قرمز، دخترِ کوچکی که دسته‌ای گل رز در دست داشت، پشت شیشه‌ی ماشین ایستاد و چند تقه به شیشه کوبید.   شیشه را پایین فرستاده و خیره به دخترک با مهربانی گفت:   – جونم عمو!   دخترک به دسته گلی که

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 40

    دنیا حربه‌ی زنانه‌اش را در پیش گرفت و زیر گریه زد. آنچنان بلند که محمد مجبور شد کمی گوشی را از کنار گوشش فاصله دهد تا صدای جیغِ بلندِ دنیا پرده ی گوشش را پاره نکند.   زیر لب غر زد:   – یه دقیقه آژیر نکش ببین چی میخوام بگم!   دنیا بریده و بریده گفت:  

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 39

    نفس‌های ملورین تند شد. لبخندی شیرین کنجِ لبش نشسته و آهسته گفت:   – داری منو به خودت عادت میدی! زود به زود دلم واست تنگ میشه!   لب‌های محمد به دو طرف کش آمد.   گوشی را طوری محکم در دست فشرد که انگار جسمِ کوچکِ ملوریت را میانِ بازوهایش مچاله کرده است.   – پس تازه

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 38

    امیر ناجور پاپیچش شده بود. گویی تا زمانی که از زیر زبانش حرف نمی‌کشید ارام نمیشد.   از روی کاناپه بلند شده و بشاش به سمت محمد رفت و خیره به ابروهای جمع شده اش گفت:   – جون داداش بگو دیگه !   ابروهای رسام بیشتر از پیش در هم کشیده شد و گفت:   – قسم

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 37

    تنها شنیدنِ صدایش کافی بود تا به هویتش پی ببرد. دستش دور فرمان محکم تر شد و اهسته لب زد:   – بفرمایید؟   دخترک با مکث لب زد:   – شناختین؟   گلویش را صاف کرد و دستی به پیشانی کشیده و سعی کرد خودش را نبازد و گفت:   – بله!   خنده‌ی مستانه‌ی دختر در

ادامه مطلب ...