روز: مهر ۸, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۸۰

  یاسمین با ناباوری دست روی سینه ی او گذاشت و خودش را عقب کشید: چی؟ ارسلان کلافه شد‌. زبانش به گفتن چیزی باز شده بود که برای عمل کردن بهش باید هزار پیچ و خم را دور میزد. چشم های یاسمین میان اشک برق میزد: میتونی؟ ارسلان رهایش نمیکرد. میترسید پرنده ایی که اسیرش کرده بود از این قفس

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۱۰

  موهای حالت دارش پخش و پلا، و نخ سیگاری پشت یک گوشش… و نگاهش.. به مرغ و خروس هایی که در حیاط رها کرده تا از هوای بهاری لذت ببرند! نگاهم نمی‌کند… من با تعلل چشم میگیرم و به سمت خانه قدم برمیدارم. میخواهم بی تفاوت بگذرم و بروم. اما متاسفانه چنگیز هست! نسبت به بهادر هم بی تفاوت

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۲۲

  چند دقیقه بعد دلارای پرسید _ هنگامه ناراحت نمیشه بفهمه اینطوری به هومن همه چیزو گفتی؟ ارسلان غرید _ با دهن پر حرف نزن ، خدایا چه مرگت شده؟ دلارای لقمه را فرو داد و لب گزید _ گرسنمه! ارسلان ظرف نیم خورده اش را عقب هل داد _ بیا منم بخور! فیل سیر شده بود با این حجم

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۴۳

  حوله رو باز کردم اشکی هم سشوارو زد به برقو مشغول خشک کردن موهام شد از تو آیینه بهش نگاه کردم این بشر واقعا خوشتیپه مخصولا با این اخلاق خوبش که امشب دارم باهاش روبه رو میشم اشکی: میدونی بعضی شب ها خیلی تاریک اند و حتی ممکنه اون شب بارونی هم بشه یه بارون سنگین که با وجود

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹

    چی؟…. نفس عمیقی میکشم و میگم: تا….تا همینجا بسه امیر جان…. میخنده و میگه: عزیزدلم کاری نمیخوام کنم برا چی میترسی؟…. همونجور نشسته عقب میرم و میگم: می..میدونم…یعنی بهت اطمینان دارم…ولی خب…خب تا همینجا بسه…. چشماشو تو کاسه میچرخونه….مشخصه داره خودشو کنترل میکنه که عصبی نشه…ولی انگاری خیلی موفق نیست‌ و با حرص میگه: طلوع..تمومش کن این مسخره

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۶۳

  چونه ام لرزید و مقاومتم شکست و بغضم ترکید: -چرا..چرا جای سورن منو نکشتی راحتم کنی؟… مستقیم تو چشم هام خیره شد و بی پروا و اروم لب زد: -تو مادرتی..انگار که خوده خودشی..چطوری از تو بگذرم..این صورت انگار صورت جوونیای مادرته..نمیتونستم بی خیالت بشم..تو مال منی…. دلم ریخت و شوکه نگاهش کردم: -چی؟.. دستش رو از روی فکم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت ۳۱

  نوید محکم زیر بغلم رو گرفت و من رو عقب کشید. – بلند شو بریم، یاک. پلیسا سر رسیدن، راشد به‌زور معطلشون کرده! قلبم یکی‌درمیون شروع‌به تپیدن کرد. دست‌های لرزونم رو جلو بردم تا صورتش رو لمس کنم، ولی ترسیدم و عقب کشیدم. نکنه خواب باشه؟ کِی ان‌قدر بزرگ شده بود… چرا به‌طرز غریبی نزدیک‌ترین آدم به تن و

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۶۰

  تصمیم کشیک دادن توی تیمارستان عملی شد. قرار شد من غروب برم اونجا. و خیلی نامحسوس توی حیاط کشیک بدم. یا بشینم توی اتاق موسوی و از دوربین ها چک کنم ببینم کی میاد و کی می ره. کی یه چیزی واسه سروش می ذاره پشت پنجره. شک ندارم همش برنامه ریزی شده بود. حتی اتاق سروش که طبقه

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت ۳

  اینقدر دست پاچه شده بود که نفهمیدم چجوری از لبم خون اومده…   +اَه چجوری خون اومد؟!   کاش یکی بره درو باز کنه الان این عمارتو رو سرمون خراب میکنه…   +سارا برو درو باز کن آقا پشت دره!   سارا: ها؟! کی؟! آقا کیه؟!   +  سارااا! کوروش دیگه!   سارا: وای زودتر بگو دیگه چرا تو

ادامه مطلب ...

چشمانے غرق בر عسل

چشمانے غرق בر عسل🧡   (کارن) کمربندمو بردم بالا….. محکم روی بدن سفیدش کوبیدم که جیغ بلندی کشید…. _ای…ارباب زاده….. ضربه دوم رو زدم +ببند دهنتو هر ضربه رو می‌شماری صدای هق هقش بلند شد ضربه سوم رو زدم…. که دوباره جیغ زد….. فریاد زدم +نشنیدم…. ضربه بعدی شروع کرد با درد شمردن _ی…ک….د.و….س…ه….چهار…پنج….شیش….هفت.. کم کم صداش آروم شد با

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۹۹

  هرچند که حرص و خشمش و.. سر منم خالی کرد که خب.. عاقبت خوبی نداشت. ولی همین اول باید گربه رو دم حجله می کشتم.. باید می فهمید که حق رد شدن از خط قرمزای من و نداره. زور داشت برام.. خیلی زور داشت دختر اون عفریته.. اون کثافت بی پدر مادر.. به مادر من انگ هرزگی بچسبونه.. هرچقدرم

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۵۰

  اونقدرآروم گفته بود که فکرمیکنم فقط من که کنارش ایستاده بودم شنیدم.. _ارسلان منه؟ پس چرا اینقدر پیرشده؟؟ قطره اشکم روی گونه ام چکید.. مطمئن شدم فراموشی گرفته.. اومد کنار تختش روی موهاشو بوسه زد و اومد چیزی بگه که آرش گفت: _تقصیر توبود.. همش تقصیر توبود بابا… ارسلان باتعجب برگشت وبه آرش نگاه کرد.. _چی میگی؟ چی شده؟

ادامه مطلب ...