رمان گریز از تو پارت ۸۰
یاسمین با ناباوری دست روی سینه ی او گذاشت و خودش را عقب کشید: چی؟ ارسلان کلافه شد. زبانش به گفتن چیزی باز شده بود که برای عمل کردن بهش باید هزار پیچ و خم را دور میزد. چشم های یاسمین میان اشک برق میزد: میتونی؟ ارسلان رهایش نمیکرد. میترسید پرنده ایی که اسیرش کرده بود از این قفس