اونقدرآروم گفته بود که فکرمیکنم فقط من که کنارش ایستاده بودم شنیدم..
_ارسلان منه؟ پس چرا اینقدر پیرشده؟؟
قطره اشکم روی گونه ام چکید.. مطمئن شدم فراموشی گرفته..
اومد کنار تختش روی موهاشو بوسه زد و اومد چیزی بگه که آرش گفت:
_تقصیر توبود.. همش تقصیر توبود بابا…
ارسلان باتعجب برگشت وبه آرش نگاه کرد..
_چی میگی؟ چی شده؟
_چی شده؟ منو یادش نمیاد.. پسرش رو یادش نمیاد..
_چـــــیییی؟؟؟؟
آمنه_ اینجا چه خبره ارسلان؟ توچرا اینقدر شکسته شدی؟
این…این همه موی سفید توی موهات چیه؟ مگه من چندساله که اینجام؟ پسرم کجاست؟ این آقا چرا میگه پسرمنه؟ آرشم کجاست؟ چرا اینجوری میکنید؟ من پسرمو میخوام ببینم..
حالا دیگه ارسلان هم مثل ما توی شوک رفته بود و چشم های اون هم خیس اشک شده بود..
_خانومم این پسرمونه.. آرشه دیگه.. کمتر از دو هفته اس که اینجایی عزیزم.. یادت نمیاد؟
آرش با بغض و قهر از اتاق زد بیرون..
نتونستم تنهاش بذارم.. فورا دنبالش رفتم..
_آرش؟ کجا میری؟ صبر یه لحظه..
ایستاد.. اشکش رو پس زد وگفت:
_دکترها گفتن حالش خوبه.. اینجوری حالش خوبه؟ پسرش رو نمیشناسه سارا.. به این میگن حال خوب؟
مامانم فراموشی گرفته سارا.. فراموشی گرفتههههه!
_آروم باش قربونت برم.. درست میشه.. سکته ی مغزی کرده خب.. خب ممکنه به مغز آسیب برسه و باید خدارشکر کنیم آسیب جدی تر وترسناک تری نبوده.. خداروشکر کنیم بیدار شده و داره حرف میزنه..
دستش رو گرفتم و ادامه دادم:
_ببین شرایط سختیه خودمم خوب میدونم راه سختی پیش رومون داریم اما من مطئنم که موقته و به زودی درست میشه..
_چی چی رو درست میشه سارا؟ مادرم پسرخودش رو نمیشناسه.. چی میخواد درست بشه؟ باید با دکترش حرف بزنم.. باید بفهمم چی شده!
_خیلی خب.. حرف میزنیم.. اصلا بیا باهم بریم حرف بزنیم.. اما یه کم آروم باش اینجوری با این حالت که نمیشه حرف زد!
بانفرت میون دندون هاش غرید:
_باعث وبانی تموم این روزا اون بابای نامردمه!
باعث وبانیش اونه اما مامان اونو شناخت ومن رو فراموش کرده!
_نه عزیزم.. نه قربونت برم.. فراموش نکرده اگه فراموش میکرد که اسم آرش ورد زبونش نبود.. مگه ندیدی چطوری پسرش رو میخواست؟
اما.. اما انگار تا شش سالگی آرش رو یادش میاد..
دیدی که منم نمیشناخت..
_نمیتونم اینجوری.. دارم دیونه میشم سارا.. من باید برم پیش دکترش..
باهم رفتیم پرسون پرسون دکتر رو پیدا کردیم و متاسفانه درست حدس زده بودیم..
آمنه بخاطر سکته و آسیبی که به مغزش وارد شده بود بخشی از حافظه اش رو ازدست داده بود ومتاسفانه حافظه ی بلند مدت بود..
دکترش میگفت آمنه خطر و آسیب جدی رو پشت سر گذاشته که ممکن بود خدایی نکرده مرگ مغزی باشه و از آرش میخواست که خداروشکرکنه که توی این مرحله ختم به خیر شده..
دکتر میگفت بخاطر حمله ی ایسکمیک و بیهوشی قسمتی از حافظه پاک شده و متاسفانه ممکن بود هیچوقت حافظه برنگرده واگه با حمایت و درمان های متوالی پیش نمیرفتن
حتی ممکنه بود با مشکلات بدتری همچون زوال عقلی روبه رو بشیم.. وتنها راه درمان جلوگیری از اون مشکلات انجام دادن یه سری مراحل درمانی پزشکی بود و مرور خاطرات..
برای همون مرور خاطرات هم باید اونقدر آهسته و پیوسته جلومیرفتیم که فشار به مغز وارد نشه.. درکل میتونم بگم به معنای واقعی کلمه بیچاره شده بودیم!
توی حیاط نشسته بودیم و داشتم باصدای هق هق های بلند آرش بیصدا اشک میریختم که ارسلان هم اومد پیش ما..
اون هم از پیش دکترش اومده بود و حال اونم دست کمی از آرش نداشت..
به آرش نزدیک شد و اومد دلداریش بده که آرش باصدای بلندی گفت:
_به من دست نزن لعنتی هرچی میکشیم ازدست تو میکشیم!
دیگه نمیذارم مادرمو به چشم ببینی.. قسم میخورم اگه یک صدم درصد بخوای مخالفت کنی یه جوری از این شهر و کشور خراب شده میرم که دیدنم آرزوت بشه..
ارسلان باگریه گفت:
_چرا اینکار هارو میکنی آرش؟؟ اونی که روی تخت بیمارستان حافظه اش رو ازدست داده زن منم هست.. اون عشق منه آرش..
مادر بچمه.. سی وپنج سال شریک زندگیم و رفیقم بوده.. چرا فکر میکنی برای من دیدن و تحمل این روزا سخت نیست؟ چرا منه پیر مرد رو مقصر همه چی میدونی؟
وای یا خدا کی میره این همه راهو بابا نویسنده تمومش کن چقدر طولش میدی 🥴😂
حالا خر بیاورید و باقالیلی پر کنید
😅 😅 😅 😅 😄