چی؟….
نفس عمیقی میکشم و میگم: تا….تا همینجا بسه امیر جان….
میخنده و میگه: عزیزدلم کاری نمیخوام کنم برا چی میترسی؟….
همونجور نشسته عقب میرم و میگم: می..میدونم…یعنی بهت اطمینان دارم…ولی خب…خب تا همینجا بسه….
چشماشو تو کاسه میچرخونه….مشخصه داره خودشو کنترل میکنه که عصبی نشه…ولی انگاری خیلی موفق نیست و با حرص میگه: طلوع..تمومش کن این مسخره بازی هاتو…چیکار مگه میخوام کنم….برا چی میترسی….اینهمه مدت از دوستیمون میگذره یه لب دادی دیگه….تا همینجا بسه چیه…..
جلوتر میاد و شونم رو میگیره…..
_ نترس قربونت برم….من حواسم هست… کاری نمیکنم که به ضرر دوتامون تموم شه...
نه میخوام از دستش بدم و نه همینجوری بزارم برخلاف میلم بینمون اتفاقی بیفته….
هل کوچیکی میده و اینبار دراز میکشم رو تخت….
حس و حال خیلی بدی دارم….نمیخوام…چطوری بهش بگم دوسش دارم ولی الان دلم چنین رابطه ای نمیخواد……
پاهاشو اطرافم قرار میده و روم خیمه میزنه…..
سرش جلو میاد و من چشمامو میبندم…..
دلم پر میشه…..من بهش مدیونم….اگه امشب به جای خیابون تو این اتاق و رو این تختم فقط و فقط به خاطر خودشه….
حس کسی رو دارم که به خاطر پول داره خودش رو تقدیم میکنه….
نیش اشک رو پشت پلکام حس میکنم و قطره ی بزرگی از چشام سرازیر میشه….
چند ثانیه ای میگذره و وقتی هیچ حرکتی ازش نمیبینم چشمامو باز میکنم و با اخمهای درهم و فک قفل شده ش رو به رو میشم…..
سرش رو به حالت تاسف تکون میده و میگه: آوردمت قتلگاه اینجوری گریه میکنی؟….هوووم؟….آره طلوع؟…..تو چه قرنی داری زندگی میکنی تو؟….این رفتارا چیه؟….بخدا دارم کم کم بهت شک میکنم…تو اصلا حسی به من داری!!؟
دهن باز میکنم حرفی بزنم که به سرعت از روم بلند میشه و از تخت پایین میره…..
لباسش رو مرتب میکنه و تا به خودم بیام با برداشتن سوییچش از اتاق میزنه بیرون….
رفت….دلخور رفت…..
لعنت بهم که تکلیفم با خودم مشخص نیست….
حالا چیکار کنم…..
نگاهمو از در میگیرم و همونجور دراز شده خیره میشم به سقف و به آینده ی نامعلومم فکر میکنم….
امیرعلی میدونست که من شام نخوردم….چرا هیچی نگفت….یعنی تماما دنبال این بود که از فرصت استفاده کنه…..ولی آخه اونکه چند ماهه تو خونشم و ندیدم بخواد از تنها بودنمون سواستفاده کنه…..
واقعیتش اینکه من امیرعلی رو برا یه عمر میخوام….برا یه زندگی تا همیشه….
ولی از اون مطمعن نیستم…..
میترسم قبل از تصمیمش برا ازدواج باهام براش تکراری بشم و ارتباطمون بهم بخوره…
اینقد فکر و خیال میکنم که خواب چشمامو میگیره و تو عالم بیخبری فرو میرم…..
*
_ میشه در مورد حقوقش هم صحبت کنین….
_ماهی چهارتمن….سرویس برگشت هم داره….جا که بیفتین و بیشتر هم با هم آشنا بشیم حقوقتون هم بیشتر میشه….
بهش نگاه میکنم…به اون نیشخند زشت گوشه ی لبش…
پسره ی یالقوز زشت بدترکیب با اون چشمای دریده ش که شک ندارم وجب به وجب بدنم رو تو ذهنش تصور کرده…..
از رو صندلی بلند میشم و میگم: مرسی ازتون….الان که بیشتر فکر میکنم میبینم فاصله ی اینجا تا محل زندگیم خیلی زیاده….
میخوام بچرخم که میگه: منکه گفتم سرویس برگشت داریم…
برخلاف میلم که دوست دارم تا ابدالعمر حتی اتفاقی هم از فاصله ی ده کیلومتری چشمم به چشمش نیفته نگاش میکنم و میگم: شرایطش جور نیست برام….
_ بخوای جورش میکنم….
ایششششش…
بر هر چی آدم هول و هوسباز لعنت….
اینبار بدون حرفی از فروشگاه میزنم بیرون…..
دو دختر از کنارم میگذرن و صداشون رو میشنوم که دارن در مورد کار کردن تو همین فروشگاهی که من ازش زدم بیرون حرف میزنن….
روزگار خیلی بدی شده….آدمهایی کمی پیدا میشن که عوض لطفی که میکنن چیزی ازت نخوان…..
از بین آدمها میگذرم و با خودم فکر میکنم آرزوهای هر کسی به یه جا ختم میشن…یکی پول زیاد…. یکی دانشگاه و تحصیل…یکی همسر….یکی ماشین و خونه…یکی مسافرت…..
ولی چند نفر زیر این آسمونن که آرزوشون خانواده باشه….پدر…مادر…..برادر….خواهر….
اسم ساره تو ذهنم پررنگ میشه….و من چرا دست و دلم برا گرفتن جواب آزمایش نمیره…..
خدایا….خودت کمکم کن که من جز تو پناهی ندارم…..
موبایلو از جیبم در میارم و نگاش میکنم….
بدون حتی یه پیام….یا یه تماس….
با امروز شد شش روز….
شش روز گذشته و امیرعلی انگار دیگه نمیخواد ازم خبری بگیره……
خودمم دیگه ناامید شدم ازش…هم از خودش هم از دوست داشتنش….
دوست داشتنی که به سکس و رابطه بند باشه به درد نمیخوره..
با تمام وجود دلم براش تنگ شده ولی غرورم این اجازه رو بهم نمیده که بخوام بهش زنگ بزنم….
ترجیح میدم آویزون کسی نباشم……
وارد اتاق هتل میشم….امروز آخرین روزیه که اینجا میمونم…زندگی یه هفته ای شاهانه ی من رو به اتمامه…..
چراغو روشن میکنم و اتاق غرق روشنایی میشه…..
میچرخم و با دیدن امیرعلی غرق خواب جیغ خفه ای میکشم…..
دستمو رو قلبم میزنم….باورم نمیشه چیزی که دارم میبینم….
لبخندم کم کم پهن میشه و همه ی صورتمو میگیره..
از ته دلم خدا رو شکر میکنم که برگشته…..
جلوتر میرم و کوله رو میذارم گوشه ی تخت…
یه دستش زیر سرشه و اون یکی هم رو شکمش….
آروم نفس میکشه و من دلم میخواد ساعت ها بشینم و نگاش کنم…..
چی از این دنیا کم میشد اگه این مرد شوهر من بود…
با صدای زنگ موبایلش هم من از جا میپرم و هم خودش از خواب…..
چشماش اول منو میبینه بعد گوشیش رو……
رو تخت میشینه و بدون توجهی بهم موبایلش رو جواب میده….
دلخور از بی توجهیش سمت سرویس میرم و دست و صورتمو میشورم…..
از حرف زدنش مشخصه که همکارشه….
بیرون میام و سمتش میرم و رو تخت میشینم….
تماس و قطع میکنه و موبایلو میذاره کنار…..
دستاشو رو صورتش میکشه و میگه: خانم کجا بودن؟….
قطعا اگه بگم دنبال کار یه دعوای جدیدی تو راهه…پس به دروغ میگم: رفته بودم بیرون یه دوری بزنم….
سرش میچرخه سمتم و با نگاه کردن بهم کشیده میگه: عجب…این دورت چرا اینقده طول کشید…
چقد همیشه دلم میخواست یه برادر داشتم و وقتی از بیرون میومدم همینجوری بهم گیر میداد….
شاید مسخره باشه….ولی واقعا من این گیر دادن رو دوست داشتم…اینکه یکی باشه براش مهم باشم….برام غیرت به خرج بده….
نمیدونم…..شایدم عقده ای شده باشم….
دستش رو پام میشینه و میگه: کجا بودی میگم؟….برا چی رفتی تو هپروت؟….
با اخمهای در هم میپرسه و من دلم میخواد این قهر رو تمومش کنم……بخوام اینقد سفت و سخت باشم بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه….
میخندم و میگم: بیرون بودم دیگه….خیابون…پارک….همینجوری برا خودم میچرخیدم…..
نزدیکتر میشم و میگم: چقده دلم برات تنگ شده بود….
یه نگاه به فاصله ی بینمون میکنه و میگه: آره ارواح عمت…
_ واااا….
_ واااا و مرض….دلت تنگ شده بود اونوقت یه تک هم رو گوشیم نزدی….یه چیزی بگو فک نکنم گوشام درازه…
_ خودتم که نزدی….
_ من میخواستم امتحانت کنم…که خدا رو شکر سربلند هم بیرون اومدی…
سرمو میندازم پایین و با ناراحتی لب میزنم: خب…خب منم فکر کردم دیگه نمیخوای باهام باشی…دیگه…دیگه دوستم نداری….
با دستش آروم میزنه تو سرم و میگه: خاک تو سرت با این فکر کردنت….
بهش نگاه میکنم و با دلخوری میگم: برا چی میزنی؟…بعد از یه هفته اومدی اونوقت اینجوری ابراز علاقه میکنی؟…..واقعا که….
_ والا میترسم جور دیگه ای ابراز کنم و به خانم بر بخوره…..
از لحنش خندم میگیره و برا کنترل کردن خودم با دندونام لبام رو فشار میدم…..
بلند میشه و دست و صورتش رو میشوره و برمیگرده….
سوییچو برمیداره و میگه: پاشو بریم بیرون…میخوام باهات حرف بزنم….
از رو تخت بلند میشم و روبه روش قرار میگیرم…..
_ در مورد چی؟…خب همینجا بگو….
_ نه بریم بیرون….یه چند جا کار دارم…گشنمم هست…هم یه چی میخوریم هم حرف میزنیم…
*
دل تو دلم نیست ببینم چی میخواد بگه…..
_ بذار کنار دیگه اون موبایلو….اصن بده ببینم با کی داری چت میکنی؟…
همچنان که به چت کردنش ادامه میده میگه: صب کن الان تموم میشه…یه گروه برا همکاراست دارم با اونا چت میکنم….
_ خب نمیشه بذاریش بعد….قرار بود خودمون حرف بزنیم…..
_ چرا چرا….الان دیگه تمومه….
بعد از چند دیقه که واسه من خیلی حرص درار و مزخرف گذشت بالاخره گوشیشو میذاره کنار….
به چشمام نگاه میکنه و نفس عمیقی میکشه و میگه: خب…عرضم به حضورتون که…. مامان پری دیشب رفت اصفهان…..
متعجب و ناباور میگم: واقعا؟….
_ آره رفت….یعنی برا همیشه رفت….
میخندم و میگم:خب خدا رو شکر….
به شوخی میگه: عه….بی ادب برا چی میخندی؟…..دلت میاد به اون مهربونی….تو رو هم که خیلی دوست داشت….
میخوام حرفی بزنم که همون موقع غذا میارن….به محض رفتن گارسون میگم: خب حالا میخوای چیکار کنی؟…..
_فعلا غذاتو بخور بعدا حرف میزنیم…الان ایقده گشنمه که مغزم کار نمیکنه….
شروع میکنه به خوردن….من اما به این فکر میکنم که واقعا درسته که باید خوشحال باشم!!…
حضور پری خانم تو خونه ی امیرعلی اگر چه باعث آزارم میشد ولی حداقلش این بود که خیالم راحت بود امیر کاری نمیکنه….اما الان چی؟...
درسته که بازم برم خونش!!!……
عالیه 😍
چرا پارت جدید نمیدین
اصلا حس خوبی به امیر علی ندارم 😐 اگه دوسش داشت انقد تحت فشارش نمی گذاشت. در ضمن ادمین اگه دلت می خواد پارت بذار یه هفتس منتظرم
امیر علی عاشقش نیست من همچین حسی دارم
به نظر منم که برو ، میگه تا شجاعت به خرج ندی گنج نبینی😂
اره برو درسته 😂😂
ای خدایاا