رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1

4.2
(5)

 
هیچ چیز از تو نمیخواستم
جانِ من!
فقط میخواستم
در امتداد نسیم
گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطوره های نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستاره های واژگانم
برایت راه شیری بسازند…

-شکمتو بده تو…
نفسم را داخل میکشم. سوره پشت سرم ایستاده و با زیپ دامن درگیر است. بار دیگر تذکر میدهد:
-تو تر حوری!

حتما اشتباه شنیدم!
-چی گفتی؟!
-میگم این شکم وامونده تو بده تو، این زیپ بسته شه. دیر شد!

خب احیانا اشتباه شنیدم! تا حد امکان شکمم را داخل میدهم تا زیپ دامنِ کتی که یک سایز برایم کوچک است، بسته شود. پشیمانی سودی ندارد و سفارش آنلاین بهتر از این نمیشود که!

-حرومش بشه…زنیکه بهش میگم یه سایز کوچیک دادی، میگه جای دوخت گذاشتیم ببر خیاط واسه ت باز کنه. اگه میخواستم بدم خیاط چرا از پیج تو میخریدم زنَک؟

سوره میخندد:
-پسش میدادی…
هنوز هم از مرور مکالمه ام با پشیبان فروشگاه عصبی میشوم:

-پس گرفتنی که نداشتن…گفتم تعویض، گفت پست کن برامون تا دو الی سه هفته دیگه سایز اندازه تو بفرستیم. سه هفته دیگه میخوام واسه سرِ قبر آیدین خان بپوشم؟

سوره سر بلند میکند و با نگاه گذرایی به صورت برافروخته ام در آینه میگوید:
-خوشت اومده ها…

خنده ام را به سختی فرو میدهم، هرچند کمی در میرود. معلوم است که خوشم آمده! بزرگترین سوژه ی قرن است ذلیل مُرده!!
سوره ضربه ای به پشتم میزند:
-شکمو بده توو!

با هزار ضرب و زور بالاخره زیپ بسته میشود. حالا دیگر نفس نباید کشید وگرنه کلیه هایم از ناحیه ی شکم پاشیده میشود بیرون!
کت تنگ را هم به سختی تنم میکنم و هیچ چیزی نباید حال خوش این روزهایم را خراب کند.

هنوز بعد از یک هفته از یادآوری اش شادم و پوست و گوشت و استخوان و حتی سلول هایم حال آمده اصلا! به جهنم که کت و دامن تنگ است و به درک که گوشی ام خاموش است و خب به اسفل السافلین که حواسش پرتِ من شد!

برمیگردم و حواسم هست که شکمم همچنان تو رفته باشد.
-خوبه؟ معلوم نیست که تنگه؟
سوره یقه ی کتم را درست میکند و میگوید:

-نه بابا خیلی ام بهت میاد. فقط حواست باشه صاف راه بری، شکمت هم همینطوری تو باشه.
با خودم تکرار میکنم که فراموش نکنم. فکرم فقط پیش شکمم باشد و…آخر این سربه هوایی کار دستم ندهد.

روسری ساتن خوشرنگ را با مدل خاصی روی موهایم مرتب میکنم و گره میزنم. این مدل را تازه از پیجِ طلا دلبر یاد گرفته ام.

چرخی روبروی آینه میزنم و اگر تنگی کت و دامنِ مجلسیِ آجری رنگ را در نظر نگیریم، اِی بدک نیستم. چشم دربیار که نه، اما به زور هم که شده، تو دل برو!

عطر محبوبم را از روی میز برمیدارد و بو میکشم. عمیق…عمیق…خیلی عمیق! وقتی که دیگر شش هایم درحال ترکیدن است، وا میدهم.

در زدن عطر بی اراده زیاده روی میکنم و آن بوها برای همیشه باید از ذهنم پاک شود. اینجا دیگر نه مرغ و خروسی هست، نه کبوتری، و نه آن جانور دوپای خر و موذی و بیشعور و نفرت انگیز!

بازهم با یادآوری اش صورتم از حرص و چندش جمع میشود. و بازهم به خاطر آن لحظه ی آخر دلم خنک میشود و حریصانه میخندم. کاش بیشتر حواسش پرتِ من میشد!

-حوری مهمونا دارن میان…بدو!
صدای سوره را که میشنوم، بی اراده جیغ میزنم:
-“ای” نه کند ذهن! چند بار بگم “آ”؟ آآآآ! حورا..حووو…را!!

سوره با شیطنت میخندد و خوب راه حرص دادن مرا یاد گرفته است. بگویم ببند تا لمینت هایت نریخته بیرون، زشت نیست؟! قبل از اینکه بگویم، سوره با خنده میگوید:
-خیله خب زور نیار به خودت، الان دامن تو تنت میترکه…مامان میگه سریع بیا.

سپس در اتاق را به رویم میبندد. نفس عمیق میکشم. دستی به موهای فکُل کرده ام میکشم تا تنظیمش به هم نخورد. سپس شکم وامانده را تا حد امکان داخل میدهم و با لبخندی که برای متین و تو دل برو بودنش کلی تمرین کرده ام، از اتاق بیرون میروم.

وارد شدنم به سالن پذیرایی، مصادف میشود با داخل شدن مهمانها. با متانت و شق و رق، و شکمی که دیگر دارد از کمر بیرون میزند، قدم جلو میگذارم تا به استقبال خواستگار از فرنگ برگشته ام بروم.

بگویم عشق خواستگار دارم از متانتم کم نمیشود؟! خب هر دختری یک علایقی دارد و خواستگار داشتن هم از علایق من است.
تا علایق بعدی…

پدرش را میبینم. مرد قد کوتاهی که کمی شکم دارد. دستمال گردنش جذبم میکند. چه باکلاس!
-سلام…
مرد میانسال که سبیل های جوگندمیِ پُری دارد، با خوشرویی پاسخم میدهد:
-سلام دختر خانوم. خوشگل خانوم. به به، به به…چه با کمالات!

نمیتوانم لبخندم را جمع کنم، آخر با کمالات بودن ذوق کردن دارد خب!
-ممنونم عمو جون، لطف دارید. خوش اومدید. بفرمایید.

دستی به سرم میکشد و با قربان صدقه ی دیگری کنار میرود. خوش مشرب و دوست داشتنی به نظر میرسد. قبلا دوباری دیده ام اش. البته یکبار سالهای خیلی دور، و بار دیگر چند ماه پیش. دوست قدیمی بابا سجاد است. و این رفاقت قدیم، یک جایی به کار آمد بالاخره!

مادرش را که میبینم، شکمم ناخودآگاه بیشتر فرو میرود. پسر این چه تیکه ای ست! سنش زیاد است، اما قشنگ مشخص است مامانِ پسرِ فرنگ رفته است. البته با حجاب اسلامی!
متانتم هم ناخودآگاه بیشتر میشود.

-سلام…
و انگار متانت صدایم هم!
خانم جلو می آید و با نگاهی به قد و بالای من خریدارانه ابرو بالا می اندازد. در آخر لبخند میزند و خب انگار همچین بگویی نگویی بد هم نیستیم.

-سلام عزیزم…حوری جون شمایی دیگه؟
تمام حال خوشم درجا پر میکشد و اول کاری ضد حال را خوردم. پنچر شده لبخندم را حفظ میکنم:
-حورا هستم…خوش اومدید…

دستم را میفشارد و خنده اش را وسعت میدهد:
-آخ ببخشید…عزیزم حورا جون!
یک جوری نگفت؟! انشاا… که نه!

-بفرمایید خواهش میکنم.
دستش را بالا می آورد و با لحن دل آب کُنی میگوید:
-از الان به دلم نشستی حورا جون، خیالت تخت! فقط تو به درد عروس خاندانِ جواهریان میخوری.
اُه!

مانده ام چه بگویم و فقط لبخند میزنم. زن کنار میرود و چند نفر دیگر وارد میشوند. اصلا شناختی از این خانواده ندارم، جز اینکه پدر خانواده را دوبار دیده ام. و انگار خانواده ی شلوغ و پر جمعیتی هستند.

به تک تکشان خوش آمد میگویم و منتظر میشوم که بفهمم شاه داماد کدامشان است. به کدام میخورد که تازه از فرنگ برگشته باشد؟!

نگاهم میچرخد و دانه دانه شان را رصد میکند. ماشالله همه شان خوش بر و رو و خوشتیپ و با کلاس اند. چه دو دختر جوان، و چه دو مرد جوان. ژن خوب که میگویند یعنی همین!

هنوز به دنبال کشف آقای خواستگاری هستم که دلش را برده ام…که صدایی مهیب، روی تمام پیکره ی پنجاه و نُه کیلویی ام آوار میشود.
-یاالله….یاالله!!

احساس میکنم دیگر قلب ندارم! مغز هم ندارم. چشم و زبان و اعضا و جوارح دیگرم را هم از دست میدهم.
-بفرمایید خواهش میکنم…

صدای مامان است. و نگاهِ من به درِ باز و…وقتی که او در چهارچوب در سالن ظاهر میشود، حالا دیگر روح و جانی هم ندارم! مُرده ام؟! خواب است؟! کابوس؟!! الان بیدار میشوم حتما، کمی صبر!

نگاه تیزش را به من میدهد و کجخندی کنج لبش دارد. بیدار نمیشوم؟! چقدر واقعی! یکی مرا بگیرد که همین حالا پهنِ زمین میشوم.
-سلام عرض شد آبجی!
سرم گیج میرود. ابوالفضل العباس به دادم برس!!

سوره به دادم میرسد. بازویم را میگیرد و آرام میگوید:
-جناب خواستگارو باش!
حواسم به خنده اش نیست و زیرِ لب میگویم:
-اشهدُ ان لااله الا الله!

متعجب خیره ام میشود. رنگم قطعا مثل گچ دیوار سفید شده و نگاهم به چشمهای پر شرّ و شرارت اوست…که با آن کبویِ بزرگ و آن دماغِ ناکار شده و آن گوشه ی لبش که هنوز پارگی اش توی چشم میزند، عجیب رعب آور است. پشمهای نداشته ام مور مور میشود.

-اشهد انّ محمدً…
-ساکت حوری چی میگی؟!

حتی توان ندارم یکی توی دهان سوری بزنم که انقدر نقطه ضعفم را انگولک نکند. یعنی حواسم جز عزرائیل به چیز دیگری نیست و باید اشهدم را کامل کنم؟!

جناب نزدیک میشود و من قفل آن چشمهایی هستم که کینه و انتقام ازشان میبارد. با هر قدمش یک دور سکته را رد میکنم.

روبرویم می ایستد و با لبخند پر کینه و پیروزمندانه ای میگوید:
-مشتاق دیدار حوریه خانوم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
1 سال قبل

بزودی این پارت دوباره گذاشته میشه🤫داریم از اونور به جاهای خوبی میرسیم

raha mazloomzadeh
raha mazloomzadeh
1 سال قبل

خیییلی خوشم اومد فقط لطفا انقد کتابی ننویس

Raha
Raha
1 سال قبل

خییییلی خوشم اومد ولی لطفا انقد کتابی ننویس

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x