سر آریا را گذاشته بود روی قلبش و داشت آرامش میکرد. -هوم؟ -میگم… نظرت چیه خودمونم دستبهکار بشیم؟ آریا دماغش را محکم میکشید بالا که آب دماغش نریزد، لاله…
اشکهایم بیامان میبارید، قلبم شکسته بود از این رفتار سرد او! از عصبانیتش و اینکه نگاهم نکرد. اولش فکر کردم آمده پی رابطه! میخواستم شرط بگذارم. میخواستم باز از…
در کرده! -نمیام! بذار برم… من حاملهم کیسان… اگه اتفاقی واسه بچهم بیفته به خدای احد و واحد دودمانتو به باد میدم! انگار حرفهایم را اصلا نمیشنید ! نمیشنید…