رمان آشپز باشی پارت 17امروز در 9:13 amبدون دیدگاه خوشحال گونهام را بوسید و پا تند کرد که برود اما صدایش زدم. – حنا. – جونم آجی… خندیدم… وقتی کاری داشت آجی میشدم بقیهٔ وقتها…
رمان آشپز باشی پارت 1610 بهمن در 9:13 am1 دیدگاه کفش خیسم را درآوردم… پاهایم یخ کرده بود… – کجا رو دارم برم مامان جان… رستوران بودم… کاپشنم را از دستم کشید و چپچپی نگاهم کرد.…
رمان آشپز باشی پارت 158 بهمن در 10:10 amبدون دیدگاه – گفتم که حامله نیستم! یه بار برای همیشه تو مخت فرو کن من جلوگیری دائم داشتم! بخامم آویزون شم میرم پای یه کوه بلند نه یه تپه!…
رمان آشپز باشی پارت 145 بهمن در 10:10 amبدون دیدگاه دوست او بود اما انسانیت که حالیاش میشد… تنها راهی که به خاطرم آمد کمک خواستن از او بود… – آقا کمکم کن… این منو خفت کرده……
رمان آشپز باشی پارت 133 بهمن در 1:44 pm4 دیدگاه – چهخبر از پایین مایینات؟ نرفتی پزشکی قانونی هنوز؟! منتظر احضاریهت بودم! پوزخند تمسخرآمیزی که گوشهٔ لبش بود حرصم را درمیآورد… به قول خودش میخواست حال من…
رمان آشپز باشی پارت 121 بهمن در 9:32 am2 دیدگاه برفپاککن را روشن کردم، باید آرام میراندم که شری گریبانم را نگیرد. باران شدید بود و خیابان لیز اما انگار نحسی دیدن کیسان ول کنم نبود… هنوز…
رمان آشپز باشی پارت 1128 دی در 12:40 pm3 دیدگاه این خانه در یک محلهٔ خوب و خلوت… پر از درختهای نارنج… پر از ساختمانهای زیبا! این همه پول عمو و کیسان کجا برایم خوشبختی آوردند…
رمان آشپز باشی پارت 1026 دی در 8:45 pm2 دیدگاه در تابهٔ مخصوص غذاهای چینی آب و مقدار کمی روغن قاطی کردم و روی شعلهٔ زیاد گذاشتم. مرغ ها را ریختم و شروع به هم زدن کردم.…
رمان آشپز باشی پارت 924 دی در 8:45 pm3 دیدگاه – نه شازده! واستا ببینم حرف حسابت چیه؟ قبل طلاق ما دوست پسرش بودی نه؟ چهقدر میارزید خراب کردن یه زندگی؟ فکر میکرد همه به کثیفی خودش…
رمان آشپز باشی پارت 821 دی در 8:45 pm5 دیدگاه خودم را عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم. – این فقط یه اتفاقه آقای بردبار! – بردبار؟ من بردبار نیستم! اخمهایش دوباره در هم…
رمان آشپز باشی پارت 719 دی در 8:45 pm1 دیدگاه همانطور که به حرفهایش گوش میدادم به آشپزخانه رفتم و از آبسردکن آبیرنگ لیوانی آب برایش آوردم. – ببخشید دخترم تو هم زابهراه شدی… لیوان را…
رمان آشپز باشی پارت 617 دی در 8:45 pmبدون دیدگاه روز بعد با کلی تلاش و التماس مامان را راضی کردم که به خانهٔ خودم بیایم. اما اول باید ماشینم را از کوچهپشتی هتلآپارتمان برمیداشتم. …
رمان آشپز باشی پارت 514 دی در 8:45 pm3 دیدگاه اگر حنانه خانه بود قطعاً دروغم پیش حاجخانم لو میرفت… شعور درست و حسابی که نداشت! – مامان جان سر چه حسابی غریبه تعارف میکنی تو…
رمان آشپز باشی پارت 412 دی در 8:45 pm1 دیدگاه خانه هم میرفتم کلیدی نداشتم… لحظهای نفسم بالا نیامد، نفسزنان ایستادم و آرام پشت سرم را نگاه کردم… ندیدمش… قلبم هنوز هم تند میزد……
رمان آشپز باشی پارت 310 دی 14011 دیدگاه – یعنی چی؟ وایسا ببینم! خیلی بهت رو دادم! قفل مرکزی را زد و لبهایش را به طرز مسخرهای جمع کرد. حال و هوایش را…