رمان آشپز باشی پارت 64

5
(4)

 

این خانه یکبار بی مشدی برایم قبر شد یکبار حالایی که لاله رفته بود تا

من را نبیند.

-چمدونامو بیارم میام!

-نمیخواد، بیا برو تو من میارم! البته اگه یقهمو نمیگیری!

کینهای شده بود او هم.

-رفاقتت با لاله کینهایت کرده؟

چپ نگاهم کرد و رفت سراغ چمدانها .

چمدان چپه شده را بلند کرد و آن یکی را هم کنار در آورد.

– نخیر! تن تو به تنم خورده آقا داداش! شما که کینهای تری سر دو کلوم

حرف دوسال رفتی ددر! نمیری تو؟

پرده را کنار زدم و آرام پا گذاشتم در خانهمان، خانهی من و لاله …

لالهی فراری !

همهچیز تمیز و مرتب بود .

 

همهجا بوی لاله میآمد…

انگار یک خط صاف میشد و میرفت در قلب من .

چشم بستم و تصورش کردم. لبخندش را، موهای فرش را.

-رفتنی دلش پای خونه بود. نمیومدی نمیرفت !

-آریا… اون چی؟

با آوردن اسم آریا اخمهای هادی از هم باز شد و لبهایش کش آمد.

میدانستم رابطهی او با آریا از همه بهتر است.

-پدرسوخته! به زور بردش دل از وسایلش نمیکند! خسیسه! عین تو!

من که خسیس نبودم! فقط همیشه حواسم به خرج و دخلم بود.

کم هم نمیآوردم .

این را مشدی یادم داد که هیچوقت مالم را پیشخور نکنم!

چشم چرخاندم. همهی وسایل مدرن شده بودند .

لاله مبل گذاشته بود، تلویزیون جدید، پردههای جدید…

چند اسباببازی هم یک گوشه ریخته بود .

یک تفنگ آبی، یک پلنگ کوچک پلاستیکی و یک کتاب قصهای که تغریبا

پاره و پوره بود.

-عاشق کارتون بچهرئیسه. نمیفهمه چی میگنا! فقط نگاه میکنه هرهر

میخنده!

چمدانهایم را کنار اتاقی کشاند و درش را هم با پا باز کرد.

-اینجا اتاق لالهست. میذارمشون اینجا!

977

سر تکان دادم. سکوت کردنم فقط برای این بود که کمی زن و بچهام را از

هوای خانه استشمام کنم.

بدم نمیآمد بروم در اتاق لاله یک دل سیر نفسش بکشم …

همان اتاق قبلیمان بود با تفاوت اینکه یک تخت قهوهای داشت و کمد

ستش را!

#لاله

خنکای شهریور ماه اینجا بیشتر به چشم میآمد.

رقص سنجاقکها هنوز در آسمان پیدا بود… طلایی مثل یک همرقصی

بزرگ میدرخشیدند.

شالیهای اطراف ده هم عطر دلانگیزی داشتند.

کلا حال آدم خوب میشد با اینجا آمدن.

خانهی ننه یک چیزی بود که وقتی میآمدی دیگر دل کندن سخت بود!

مثل حالای مامان و بابا که دیگر دلشان نمیخواست برگردند به شیراز !

آریا هم با گربهها کلنجار میرفت.

از صبح تا شب کمین میکرد ببیند کی تولهگربهها از میان تلوارههای

چوب بیرون میآیند که اذیتشان کند !

-آریا! نکن، مامان گربهها میاد پنجول میکشهها!

بغ کرده چوب کوچکش را روی زمین کشید و جواب داد:

-نماد! میو… بیا…

978

سر و روی گِلیاش چهرهاش را تخستر نشان میداد آدم دلش ضعف

میرفت برایش!

-ولشون کن مامان! بیا برو پیش جوجهها!

مادر جوجهها هم اعصاب نداشت! کنارش که رد میشدی فورا بالهایش

را باز میکرد و آمادهی حمله میشد !

جای رفتن به آنطرف آمد و خودش را چپاند در بغل من! معلوم بود

خوابش میآید…

با وجود دوساله بودنش هنوز نتوانسته بودم از شیر بگیرمش!

غد بود و لجباز! با وجود آنکه همهی راهکارهای مامان را پیاده کردم

زیر بار نخوردن نرفت که نرفت!

-میمی! لاله میمی!

دور و برم را پاییدم، روی تخت درون حیاط نشستم و پیراهنم را بالا

زدم.

شیری نداشتم که! منتها این توله کوتاه نمیآمد !

-ننه! گنده شده این بچه! شیرش نده دیگه!

هم زبانش باز بود و هم هیکلش کمی درشتتر از بچههای دو ساله!

بهخاطر همین همه میگفتند خیلی بزرگ است برای شیر خوردن!

-زیر بار نمیره! دو دفه موهای مامانو کشید سر این حرف !

ننه دست به کمر کنارم نشست .

979

خیلی لاغر شده بود نسبت به دوسال پیشش اما هنوز سرحال بود در این

هوا زندگی کردن سرحالی هم داشت.

-میخواستی یهکم از موهاتو قیچی کنی بزنی به سینهت! جلو روش بزنیا!

دیگه نمیخوره !

همهی این کارها را کرده بودم. فلفل زده بودم مو زده بودم! فایده نداشت

که نداشت.

-هی ننه! دست رو دلم نذار! این بچه یعنی تو لجبازی دست خودمو از

پشت بسته!

دستی به موهای فر آریا کشید و لبخند زد.

-قیافهش عین شوهرته انگار اون کوچیک شده اومده اینجا !

باز هم او! هرچه میخواستم ذهنم را از امیر دور کنم مگر میگذاشتند!

-شبیه خودمه !

-فقط لجبازیش! ننه تا کی میخوای فرار کنی؟ این بچه گناه داره…

گناه داشت بچهام! بابا میخواست اما خودم چه؟ خودم آدم نبودم؟

-من لجبازی نمیکنم. فقط… دیگه نمیخوامش ننه!

اخم کرد، عتابش را کم میدیدم .

همیشه مهربان بود اما حالا داشت با سرزنش نگاهم میکرد.

-پس چرا طلاق نمیگیری؟

طلاق نمیگرفتم چون میترسیدم از دلم .

چون از حرف مردم میترسیدم چون…

980

میترسیدم امیر را نداشته باشم مالکش نباشم.

من عاشقش بودم هنوز هم…

-ننه شما شریک دزدی یا رفیق غافله؟ خب من…

میان حرفم پرید.

-من هم شریک دزدم هم رفیق غافله! اون مرد گناه داره! تو خودت تو

زندگیت اشتباه نکردی؟

اشتباه کرده بودم به اندازهی موهای سرم اما این اشتباه هردویمان بود

هم من و هم امیرحسین.

 

شاید فرارم هم بهخاطر همین بود که میترسیدم امیر بیاید و او من را

پس بزند!

-حرفشو نزنیم ننه!

نگاهم را دوختم به آریای خوابیده در آغوشم.

هنوز هم داشت میمکید .

آیندهی او برایم مهمتر از همه چیز بود. مهمتر از عشق خودم به پدرش.

-شما جوونا فکر میکنید همیشه همینجوری میمونید؟ هم سن من بشی

خودت میمونی و یه دنیا حسرت ننه!

خودش بلند شد و رو به من ادامه داد:

-پاشو! پاشو این بچه رو ببر تو داره غروب میشه میچاد! الان روحی و

مسعودم هرجا باشن پیداشون میشه!

981

نگاهم رفت پی تولهگربهها که حالا از زیر تلوارها بیرون آمده بودند.

بیچارهها حالا با خیال راحت و بدون مزاحمت آریا داشتند از کاسهی آب

اردکها آب میخوردند.

شاید اگر زندگی ما هم مزاحمی نداشت به اینجا کشیده نمیشد.

شاید اگر کیسان دنبال کارش میرفت، اگر شهناز خصومت نمیکرد اگر…

-پاشو دختر بچه چایید! اینجا شبا خیلی سرده ها !

خورشید داشت غروب میکرد .

خنکای دم عصر سنجاقکها را هم برده بود پی جایی گرم و نرم.

یخچال پر بود از انواع مربا.

بیسکوییتهایی که میدانستم خودش پخته و کلوچههای مادرش!

تمام این خانه بوی زنده بودن میداد.

مهیار هنوز لنگش به هوا بود و غرق در خواب.

شده بودیم مثل گذشتهها دوتا مرد عذب !

حنا بهخاطر حاملگیاش رفته بود خانهی حاجمسعود و مهیار هم رویش

نمیشد هرشب هرشب آنجا بخوابد.

-هوی مرتیکه! پاشو ساعت یازدهه مگه تو نباید بری رستوران؟

چرخید و پشتش را به من کرد.

-ولم کن سر جدت! اوس اسی حواسش هست!

من را بگو دوسال تمام سرمایهام را دست کی سپرده بودم !

982

-بخدا لهت میکنم! نکنه همهی این دوسال همینطوری کار میکردی؟

از همان زیر پتو خندیدنش معلوم بود.

-بد بود مگه؟ اون یوروهایی که گر و گر خرج میکردی از کجا میومد

پس؟

لگد آرامی به کمرش زدم و پتو را کشیدم.

امروز زیادی کار داشتم .

کلید اضافهای هم نبود که بدهم دست مهیار.

-پاشو بیا صبحونهتو کوفت کن من باید برم بیرون !

چند دقیقه بعد با دست و رویی شسته جلویم نشسته بود. چشمانش هم پر

از خواب و قیافهاش مضحک.

-حالا ول نکنی بری سراغ دخترهها! بفهمه من بهت گفتم کجاست پدرمو

درمیارن دوتا خواهری!

پوزخند زدم.

– از کی تا حالا حنا دهنش قرص شده؟

دماغش را بالا کشید.

-زن من همیشه دهنش قرص بود.

-آره جون عمهت!

حالا که میدانستم لاله جای دوری نرفته کمی ته دلم احساس آرامش

میکردم .

شاید هادی راست میگفت .

983

لاله نیاز داشت با آمدن من کنار بیاید.

-جدی نری سراغشا! منو تو دردسر نندازی حسین؟

خندهام گرفت .

واقعا زن ذلیل بود! البته حنا هم حامله بود شاید بهخاطر همین

نمیخواست ناراحتش کند .

-نترس! میخوام یه سر برم پیش شهناز

لقمهی مربای انجیرش را از جلوی دهانش پایین آورد و با ترس نگاهم

کرد .

-مامانت؟

-اون مامان من نیست! آخرین بارت باشه میگی!

حق داشت بترسد، من قبلا از آن زن متنفر بودم.

او فقط مادر فیزیولوژیک من بود!

این زن حتی شیرش را هم به من نداد!

مشدی میگفت آنقدر در قر و فر خودش غرق بود که حتی بهخاطر به

هم نریختن اندامش شیرخشک و شیر گاو نصیب من شده بود!

-حسین گناه داره اون زن! زبونش بستهس نری بهش بتوپیا!

پوزخند زدم.

تا زبانش باز بود که خوب میتازاند!

-کاریش ندارم!

984

کاری نداشتم او دیگر برایم مرده بود! فقط جوانمردی ایجاب میکرد به

قولی که به برادرم داده بودم عمل کنم !

دیدار با مادر و خواهرم!

– چی بگم! من که از کارای تو سر درنمیارم.

سویچ ماشین مهیار را گرفتم.

امروز را میخواستم بروم دنبال کارهایی که شب قبل در فکرم بودند .

اول دوست داشتم سری به مامانروحی و حاجمسعود بزنم.

دلم برایشان تنگ شده بود.

در این دوسال برعکس لاله با آنها در ارتباط بودم.

مامانروحی با همهی آن عصبانیتش و حس مراقبت از فرزندانش هرگز با

من به بدی حرف نمیزد.

حتی نپرسید چرا رفتهام.

حاجمسعود هم پدری را در حقم تمام کرده بود.

او روی قولش ماند، پدر شد برای آریایم!

زنگ درشان را فشردم.

جسته و گریخته شنیده بودم خواستگار قدیمی عمهفرحشان باز سر و

کلهاش پیدا شده.

بهخاطر همین صبح آمده بودم که با فرد غریبهای روبهرو نشوم چون

واقعا حوصلهی آدم جدید را نداشتم.

-کیه؟

985

-امیرحسینم، وا کن حنانه!

هنوز آیفون را سر جایش نذاشته غرغرش را شنیدم.

-باز این اومد…

در باز شد، گلویم را صاف کردم .

سعی کردم تا حد امکان عادی به نظر برسم.

-سلام پسرم، خوش اومدی!

عمهفرح بود حنا هم با یک لباس حاملگی پشت سرش ایستاده بود و

طلبکار نگاهم میکرد!

-سلام فرحخانم. خوبید؟

– خوبم امیرجان، الحمدلله خودت خوبی؟

کدام خوبی؟ من بدون زن و بچهام اصلا حالم خوش نبود !

-خوبم، اومدم یه سر بزنم به مامانروحی و حاجی! هستن؟

حنا همانطور دست به سینه بدون آنکه سلامی بدهد چانه بالا انداخت.

-ما هم که بوقیم حتما!

خندیدم. دیگر حتی حوصلهی سر و کله زدن با حنا را هم نداشتم!

-حال برادرزادهمم میپرسم، خوبه؟

پشت چشمی نازک کرد و با آن شکم گندهاش کنار رفت.

-بیا تو، مامان و بابا هم الانا میرسن!

 

وسایل بازی آریا آنجا هم گوشه و کنار گذاشته شده بود .

مهیار میگفت پسرکم حسابی شیطنت میکند.

986

میگفت شبیه من است اما لجبازیاش به لاله رفته!

-بفرمایید.

فنجانی چای برداشتم.

-ممنونم.

حنا هم دست به کمر با بشقابی مسقطی از آشپزخانه بیرون آمد .

فکر کردم میخواهد تعارف کند اما روی دورترین مبل به من نشست و

خودش مشغول خوردن شد!

-وا حنا عمه! مال مهمونه اون…

-کوفت خورد! خودم دلم کشیده! اینم درک میکنه ویار زن حامله رو! مگه

نه؟

با خنده سری به تاسف تکان دادم.

– میل ندارم فرحخانم. ممنونم.

فرح نگاه خشمگینش را دوخت به حنانه.

فکرش را هم نمیکرد من و حنانه دشمنیمان اینقدر دیرین باشد !

حنا بیخیال پپرسید:

-سوغاتی چی آوردی شوهرخواهر؟

سوغات که زیاد آورده بودم اما حقیقتا اصلا یادم به حنانه نبود !

یا شاید هم از قصد چیزی را یاد خودم نیاورده بودم.

-منتظر سوغاتی بودی؟

987

-تو خسیستر از این حرفایی! گفتم حالا شاید یه وقتی آورده باشی واسه

این بچه!

به شکمش اشاره کرد و ابرویش را طلبکار بالا انداخت.

آن بچه را که یادم بود .

مگر میشد یادم نباشد بچهی مهیار را انگار جنسیت او هم پسر بود.

-آوردم!

نیشش باز شد، بهسختی بلند شد و ظرف مسقطی را هم با خودش آورد و

در صندلی کناری من نشست.

-بیا مسقطی با چاییت بخور!

اینقدر با ولع میخورد که حقیقتا دلم خواست دانهای بردارم و بخورم.

-خب چهخبر عمه؟ خوش گذشت اونور؟ دورهت تموم شد؟

واقعا مسقطی خوشمزهای بود!

-بد نبود، خداروشکر بله، تموم شد… دوساله بود.

سر تکان داد.

-خداروشکر .

انگار حرف مشترک دیگری نداشتیم .

تا تمام شدن چای دیگر کسی حرفی نزد تا بلند شدن صدای باز شدن در

حیاط.

– ماماناینا اومدن!

988

خودش تکان نخورد به جایش فرح از جایش بلند شد و رفت به

استقبالشان.

نمیدانم چرا اما دل من ریخت.

انگار میخواست اتفاق غیر منتظرهای بیفتد.

شاید حاج مسعود تحویلم نمیگرفت، شاید مامان روحی… شاید هم…

نمیدانستم!

-این فرفری هم که اومده! خدا بهخیر کنه! امشبمونو!

حنا گفت و گردن کشید که از پنجره بیشتر ببیند.

منظورش از فرفری لاله بود؟

آب دهانم را قورت دادم.

باز دلم بیشتر ریخت !

به دنبالش بودم اما نمیدانستم اگر دیدمش چه واکنشی باید نشان دهم.

-خوششانسی شوهرخواهر! هیچکی حریف لجبازی تولهت نمیشه !

سر و صدایشان میآمد، صدای حاجمسعود و مامان و یک بچه !

-لاله؟

-نه بابا! لاله نمیخواد ریختتو ببینه! حتما این فرفری لج کرده افتاده دنبال

مامان اومده…

امشبم گریه میکنه واسه مامانش!

لاله چشم نداشت من را ببیند …

989

این حسابش جدا بود. به زودی مجبورش میکردم جز من کسی را نبیند

اما بچهام آمده بود.

آریای من!

مامانروحی آمد داخل، با یک ذوق عجیب و غریب.

-الهی قربونت بشه مادر! برگشتی عزیزم؟

میدانستم رویش نمیشود بغلم کند وگرنه این کار را میکرد.

بهجایش اشک میریخت …

برای من! منِ بیوفا..

خم شدم به بوسیدن پر چادرش !

در مدت کوتاهی مادرم شده بود این زن… زنی که دوستش داشتم بهجای

شهناز جادوگر!

-خم نشو مادر! خم نشو پسرم…

بی آنکه دست خودم باشد با عطرش بغض کردم و هیجان دیدار پسرکم

کار دستم داد.

اشک ریختم!

منِ بیوفای مغرور اشک ریختم، برای تمام از دست دادههایم.

راست ایستادم و نگاه دوختم به مردی که پدری کرده بود برای بچهام… و

آن بچه !

چشمان پف کردهاش وق زده بود و مثل ناشناسها به من نگاه میکرد.

به پدرش!

990

نتوانستم سلام کنم به حاجی، من بودم و یک پدری ناقص که داشت کمرم

را میشکست.

طاقت نیاوردم راست بایستم.

زانویم شل شد و افتادم همانجا، جلوی پای حاجمسعودی که پسرکم را

در آغوش گرفته بود.

او هم انگار بغضی مردانه را قایم میکرد.

زانو زد کنارم، بچهی من گردن او را چسبیده بود و حاضر نمیشد بیاید

کنار من!

-لاله…

جیغی که از ترس زد اولین کلمهای بود که از دهانش شنیدم.

ترسیده بود پسرک موفرفریام!

-دورت بگرده خاله بیا اینجا پیش خودم زلزله!

حنا بهسختی بغلش کرد با آن شکم گندهاش و من …

فرو رفتم در آغوشی پدرانه! آغوش مسعود برازنده…

…………

آریا کمی آرام شد با کاسهی بستنی وانیلی که عمهفرحش به دستش داده

بود.

هنوز هم جرعت نداشتم سمتش بروم.

بد قلق بود درست مثل مادر سرتقش!

-این بچه یه چیکه اخلاقش به من نرفته! هم ننهش گنده دماغه هم باباش !

991

دوباره داشت تمشک میخورد حنای شکمو!

یک جرعهی دیگر از آب قندی که مامان روحی با گلاب برایم درست کرده

بود نوشیدم.

همیشه آن زنهایی که غش میکردند را در دل مسخره میکردم.

چه میدانستم خودم هم با دیدن این وروجک فشارم میافتد!

-حنا!

-دروغ میگم مگه؟ قیافهشو نگاه! با یه من عسلم نمیشه خوردش!

حاج مسعود خندهاش را خورد و من شق و رق نشستم روی صندلی!

زیادی زنانه رفتار کرده بودم.

-بهتری پسرم؟

لبخند زدم به روی مامان، بهترین زنی بود که به عمرم دیده بودم.

یک زن کامل!

-بهترم مامان، میشه… میشه آرومش کنید بغلش کنم؟

نمیدانم با چه لحنی گفتم که آنطور دلسوزانه نگاهم کرد و رفت سراغ

 

آریا.

آریایی که هم صورت خودش را کثیف کرده بود هم مبلی که رویش

نشسته بود را!

– میای پیش بابات آریا؟

خصمانه نگاهم کرد، نگاهش شبیه لاله با خصومت بود اما فرم چشمهایش

خود من!

992

-نه!

حق داشت بترسد بچه! من حتی یک لبخند هم نزده بودم به رویش!

خب به چه دل خوش میکرد بیاید پیش منی که فقط نام پدر را برایش یدک

کشیده بودم.

-افتاد پی ما که یا نرید یا منم بیام! نصفههای راه یادش به لاله افتاد کلی

گریه کرد تا خوابش برد. مامانش نیست بدقلق شده بچهم !

حنا دست تمشکیاش را با دستمالی پاک کرد و گفت:

-این همیشه بدقلقه !

-ببینم بچهی تو چه گُلی میزنه به سرت !

این را حاج مسعود با مسخرگی گفت و اشاره کرد به شکم حنا!

من اما نگاهم پی آن حجم کوچک کثیف بود.

آرام از جایم بلند شدم و رفتم سمتش! در خودش جمع نشد مثل بچههای

خجالتی!

بهجایش سینه سپر کرد و آمادهی جنگ کاسهاش را گذاشت آنطرف

خودش روی مبل.

سعی کردم لبخند بزنم، هرچند نصفه و نیمه!

-آریا!

-برو حونهت! ادب!

این را غرید و تا به خودم بیایم دست انداخت در موهایم به کشیدن !

سر جنگ داشت این بچه! تولهی لاله بود دیگر!

993

جای آنکه دردم بیاید خندهام گرفته بود !

پنجهی کوچکش میان موهایم حسی شیرین داشت!

– خدایا! ول کن بچه موهاشو کندی! عجب بچهی سرتقیه!

حاجی که با آن همه احساسات من را بغل کرده بود حالا غش کرده بود از

خنده.

مامانروحی و فرح هم هر دو در تلاش بودند آن انگشتهای کوچک را از

میان موهایم بیرون بکشند!

-ادب !

حنا و پدرش که فقط میخندیدند.

-بهش میگه بیادب بابا !

بلاخره موهایم رها شد و توانستم سر بلند کنم به دیدنش !

-قربون انگشتای کوچولوت برم بابایی …

اشک در چشمانم دوباره حلقه زد.

او هم یکجوری چپ نگاهم میکرد انگار با من و کل خاندانمان پدرکشتگی

دارد!

یک لحظه جرقهای در ذهنم زد، شاید با وعدهی سهچرخهاش میتوانستم

بغلش کنم!

-اگه بیای پیشم میبرمت خونهتون با سهچرخهت بازی کنی میای؟

خودش را چپاند در بغل مامانروحی و اخمش را بیشتر کرد.

-وعدهی خوراکی بدی میاد عمه! شکموه!

994

حنا خندید و ادامه داد:

-همینطور وعدهی دعوا با هدی! از هدی متنفره!

خجالت کشیدم که عادتهای بچهام را آنها دارند برایم میگویند.

اما چارهی دیگری هم نداشتم.

-آریا! من کلی لواشک و شکلات دارم تو ماشینم، میای بریم ببینی؟

کمی شل شد و توانستم دستش را بگیرم! نهایت آرزویم دستهای کوچک

او بود…

– بعدشم میریم با هدی کلی دعوا میکنیم، موهاشو میکشیم… خوبه؟

تردید چشمهایش کم شد.

با فشار دیگری که به دستش وارد کردم توانستم او را از بغل مامان

بیرون بکشم و بیاورمش در آغوش خودم…

آغوش پدر و پسری که اولین بار بود لمسش میکردم.

-قربونت برم بابایی!

-فشارش ندیا! باز رم میکنه !

این تذکر نهچندان دوستانهی حنا هم که نبود من فشارش نمیدادم.

چهطور دلم میآمد بچهام را اذیت کنم!

صورت کثیفش را بوسیدم بیتوجه به شوری و شیرینی که قاطی هم شده

بود!

-نکن!

صورتش را تندتند پاک کرد اما از بغلم هم پایین نیامد.

995

-شکلات! کو شکلات؟

شکلات نداشتم، دروغ گفتنم هم مثل آدم نبود.

-بریم مغازه شکلات خوشگل برات بخرم؟ هرچی دوست داشتی… بستنی،

لواشک!

حالا دیگر گردنم را چسبیده بود پدرسگ !

-بریم !

نگاهم را دوختم به حاجی برای کسب اجازه…

صورتش از خنده سرخ بود و هنوز لبخندی باقیماندهی آن خنده را

داشت.

-لاله بفهمه خون به پا میکنهها !

این را حنا گفت که مثل مجسمهی ابوالهول روی مبل نشسته بود و در

همهچیز نظر میداد!

-اینم باباشه عمه! تو نگی لاله نمیفهمه!

چشمهای مامان روحی که به نشان تایید رفت روی هم فهمیدم میتوانم

پسرکم را یک امروزی قرض بگیرم!

#لاله

بغض کرده بودم تنهایی! آریای بیوفا رفته بود پی پدربزرگش و ننه هم

خانهی همسایه.

996

تنها سرگرمیام شده بود همان گربه و تولههایش که حالا بدون مزاحمت

آریا خیلی راحت بیرون میگشتند!

-باز تنها شدم مامانگربه! باز تو بچههاتو داری!

آهی کشیدم.

-من که بچهم مثل باباش بیوفا بود ولم کرد.

پوفی کشیدم، عملا هیچ کاری نداشتم بکنم .

من هفت بیدار میشدم اما ننه قبل از هفت تخممرغها را جمع کرده و شیر

بزهایش را هم میدوشید!

فقط یک گاو داشت آن هم حامله بود و شیر نداشت.

آه… شیر! بچهام چه میخورد بدون شیر مادر!

غمگین دست کشیدم به سینهام و دوباره آه کشیدم.

“آه دست پسرم خورد به سنگ

پای پسرم یافت خراش” !

-ایرجمیرزا میخونید؟

در حیاط که بسته بود! پس این صدا از کجا میآمد؟

نگاه چرخاندم به اطراف، کجا بود این صدای مردانه؟

من اینجام خانم، این بالا!

تند نگاهم چرخید سمت درخت خرمالو.

پشت آن درخت روی دیوار ایستاده بود یک مرد که بهنظر پسر همسایه

بود .

997

شاید همانکه میگفتند پزشک اعصاب و روان است؟؟

-دلتنگ اون پسرکوچولویید؟

از روی دیوار پایین پرید، یک پیراهن و زیرشلواری معمولی تنش بود!

خیلی معمولی!

– شما… شما کی هستید؟

-پسر همسایه! نترس نیومدم دیدزنی! اتفاقی دیدمت.

لبخند روی لب داشت، او هم فرفری بود انگار !

 

موهای کوتاه و فرش کم و بیش تارهای سفیدی در میانشان دیده میشد

و دماغ پهنش به چهرهی خندانش عجیب میآمد.

-منم نگفتم اومدید دید بزنید!

حوصلهی آدم جدید و حرفهای جدید نداشتم .

دلم میخواست فقط بنشینم و فکر کنم به آیندهی نامعلومم.

-ولی نگاه جنگجوت اینو داد میزنه!

نگاه من جنگجو نبود، بیحوصله بود. دوباره نشستم روی همان تخت.

اگر بیادبی نبود عمرا جوابش را میدادم اما حیف!

-درست نیست از روی دیوار میاین، حوصله ندادم یکی بهم تهمت بزنه!

دندانهای سفیدش را معلوم بود دستی به سر و گوششان کشیده!

همهاش هم میخندید.

-پس راست میگفت ننهخانم! واقعا حوصله نداری!

آمد و کنارم نشست، با فاصله مودبانه.

998

رفتارش آزارم نمیداد. حتی استرس هم نداشتم.

-ننهخانم منو فرستاد باهات حرف بزنم، از رو دیوار اومدنم قصه داره! از

بچگیم عادت دارم.

-مشاور! اونقد اوضاعم خیطه یعنی؟

-مگه هرکی اوضاعش خیطه مشاوره میگیره؟

دوباره نگاهم را دوختم به گربهها که داشتند با دم یکدیگر بازی میکردند.

– نه!

او هم نگاه دوخت به گربهها.

-ننه میگفت آشپزی! اومدم بهت پیشنهاد یه کار بدم، البته واسهی یه

شب.

یک شب؟ اگر برای یک ساعت هم میگفت حوصلهاش را نداشتم .

– البته اجباری نیستا… فقط چون کار خیره.

کنجکاو شدم، کار خیر؟

-چهکاریه؟

برگشت و چهارزانو سمت من نشست .

فقط عجیب برایم این بود که هیچ حس بدی نداشتم به او.

حس ترس یا چیزی که آزار دهنده باشد.

-راستش من اینجا هرازچندگاهی جهیزیه تهیه میکنم واسه دخترای

بیسرپرست. این بار هم این کارو کردم منتها…

دستهایش را در هم قلاب کرد و ادامه داد:

999

-این دفه یهکم قضیه فرق میکنه، کمیتهی امداد جهیزیهشو داده ولی ما

غذای عروسیشو به عهده گرفتیم.

تا تهش را خواندم،میخواست آشپزیاش به عهدهی من باشد.

-چی میخواید بپزید مگه؟

راستتر نشست و با هیجان جواب داد:

-یعنی قبول کردی؟

-بستگی داره غذاتون چی باشه!

فکر کردم از آن مردهایی باید باشد که هر زنی را خوشبخت میکند.

-چلو جوجه با گوجه کبابی، میتونی؟

به تیریش قبایم بر خورد! خیر سرم سرآشپز بودم!

-چرا نتونم؟؟ شمام حرفایی میزنی!

از آن دست آدمهایی بود که چشمانش هم میخندید!

-پس یا علی؟

نمیدانم چرا! شاید بهخاطر غرورم و شاید هم واقعا بهخاطر احساس قلبی

که به مردم اینجا داشتم جواب دادم:

-یا علی!

گوشی سادهای از جیبش بیرون آورد، از آن یازده دوصفرهای قدیمی!

شاید هم مدلش چیز دیگری بود نمیدانم!

-الو؟ رستم حل شد! سرآشپز پیدا کردم، فقط تو لطف کن چنتا زن که

میخوان کمک کنن رو بیاو ور دستش!

1000

سرتاپا گوش شده بودم و چشم. فقط داشتم نگاهش میکردم.

ننه گفته بود زنش ولش کرده، بهخاطر همین مشغلهها که خیلی وقت

نمیکرد به خانه و زندگیاش برسد.

-نه بابا اونجا که ظرف کافی نیست، با ننه حرف زدم بیارید همینجا!

عالی بود، خانهی ننه دیگر معذب نبودم، کمکیهایم هم زن بودند!

-کارش حرف نداره! تو نگران نباش!

خندهام گرفت، او که دستپخت من را نخورده بود! از کجا میدانست حرف

ندارد؟

-خب کجا بودیم خانمِ لاله؟

شانه بالا انداختم.

-نمیدونم! ریسمون از دستم در رفت!

– مهمونا! آهان اینجا بودیم. حدود یه دویست نفری باید بشن فامیل

عروس و داماد…

#امیرحسین

آنقدر غرق در خوردن پاستیلش بود که نفهمید آوردهامش کجا!

آمده بودیم خانهی شهناز! همان خانهی خانه خرابکن.

-رسیدیم آریاخان! نمیخوای پیاده شی؟

اهمیتی نداد! شده بود عین خودم !

-خیلی خب! مثل اینکه باید بغلت کنم، شیطونی تو خونته پسر!

1001

لحظهای بعد سرش روی دوشم بود و نایلون خوراکیهایش در دستم و

هدی داشت قربانصدقهی قد و بالایمان میرفت!

-قربونت برم داداش الهی! اسفند دود کنم واسه داداشم و بچهش!

چلاند هردویمان را!

هنوز هم همانقدر تپل بود گیسگلابتون !

خانه همان بود، همان موزاییکهای سفید با شیارهای کج و معوج.

همان در و پنجره، همان راهرو.

اما دیگر شهناز شهناز نبود!

شده بود تکهای گوشت که حتی برای دستشویی رفتنش محتاج بقیه بود.

محتاج هدی و مرتضی و هادی!

-قربونت برم داداش! بیا بریم تو. به خدا مامان تو رو ببینه ذوقمرگ

میشه!

-بسه اینقدر نچسب به من! خون مادرتم نمیخواد بیفته گردنم. هادی

خونهست؟

خندید و دوباره بوسه زد روی شانهام.

– الهی من قربون این بداخلاقیات بشم! نه رفته مغازهش!

سفت شدن دست آریا دور گردنم را حس کردم .

حنا گفته بود از هدی بدش میآید! اصلا شاید به همین خاطر خودش را

زده بود به موشمردگی!

– این چشه چسبیده به تو! بیا اینجا ببینم ورورهجادو !

1002

دستهای کوچکش محکم من را در بر گرفت! چه لذتی… بچهام به من پناه

آورده بود!

-نه! هدی… نه برو!

نتوانستم خودم را کنترل کنم! به زور صورتش را گرداندم و محکم

بوسیدمش!

-الهی قربونت بره بابا !

-عمه هم قربون دوتاتون!

مهر نگاهش واقعی بود و آهنگ صدایش هم !

برای هزارمین بار پشیمان شدم از اینکه تمام دوستداشتنیهایم را در

این شهر رها کردم و رفتم.

-داداش؟

نگاه کردم به چشمان ملتمسش!

-جونم آبجی؟

 

-میگم… به خاطر منم نمیای تو پیش مامان؟ لطفا!

دوست نداشتم بروم، حداقل تا وقتی که لاله من را نبخشیده بود.

-نمیتونم عزیزم. باید ماشین مهیارو بدم هادی چک کنه، بچه باهامه!

چشم ریز کرد و مهربانانه پرسید:

-جایی میری؟

اطمینان داشتم به تصمیمم. نمیخواستم به قولی که به هادی داده بودم

عمل کنم.

1003

میخواستم سراغ لاله بروم.

تاب نداشتم برای بوسیدنش، در آغوش گرفتنش..

-آره، میخوایم بریم سمت لاله! من و آریا! نه بابایی؟

هدی ذوق زده خندید و آریا خوشحال سر روی شانهام برداشت.

-آره! بریم لاله!

از تصور دیدن لاله قلبم بنای تپیدن گذاشت .

آن چشمها! آخ! امان از آن چشمان خانمانسوز!

-خدا کنه لاله قبول کنه برگرده، دلم خیلی میسوزه براش.

من بد کرده بودم با او! مقصر که نبود دختر کوچولویم …

-برمیگرده! من برش میگردونم!

………..

آریا روی صندلی عقب خوابش برد.

پدرسوخته آنقدر وول خورده بود که ماشین راه نیفتاده خوابش برد.

آنجا را زیاد خوب بلد نبودم. آنبار هم مامان روحی همراهم بود که زود

پیدا کردم خانهی ننه را.

اما انگار قلبم با یک ریسمان من را وصل میکرد به معشوقه… میکشاندم

سمت لاله.

من و بچهمان را میکشاند !

آریایی که مخلوط لاله و امیرحسین بود.

شب انگار طولانی بود.

1004

انگار این راه دوساعته سالها کش آمده و میخواست ریسمان من را بلند

و بلندتر کند.

تا جایی که شک کنم به رسیدن.

-نرسیدیم بابایی! توم که خوابیدی پدرسوخته! پاشو راهو نشون بابا بده!

انگار نه انگار! خواب خواب بود!

حتی خروپف ریزی هم میکرد!

تابلوی روستا را دیدم! در اینکه رسیده بودم شکی نبود اما این موقع

شب…

ماشین را پارک کردم کنار، ساعت دو شب بود.

کم مانده بود تا طلوع سحری که قرار بود ببینمش.

حالا نمیتوانستم بروم.

میترسیدم زابهراهشان کنم. شاید آن پیرزن یک بیماری داشت و سر و

صدا برایش خوب نبود.

صندلی را کمی خواباندم و خودم هم چشم بستم تا رویای لاله بار دیگر

غرق در خوابم کند.

………………………..

#لاله

دیگها را چک کردم، میتوانستند غذای دویست نفر را رواج دهند.

پیشبندی قدیمی که در وسایل ننه بود را بستم، آشپزی میتوانست

روحیهام را کاملا عوض کند.

1005

-سحرخیزی توم سرآشپز !

ساعت مچیام را نگاه کردم، ساعت پنج صبح بود. غذاها را برای ساعت

دو میخواستند.

-ولی کمکیهای شما خوابشون برده آقای دکتر!

باز هم خندید، همانطور که چشمهایش چین میافتاد!

-هر کمکی میخوای خودم دربس در خدمتتم!

یک لگن را بهسختی گذاشتم روی زمین و سعی کردم یک نایلون بزرگ

مرغهای خورد شده را داخلش بریزم.

-بیزحمت ادویههای بهدردنخوری که خریدیو بیار.

ننه با دست و رویی شسته از خانه آمد بیرون.

-چیکار داری بچهمو لاله!

با خنده و شوخی مرغها را دوتایی ادویه زدیم و گذاشتیمشان کنار.

دکتر مرد خیلی خوبی بود.

شوخطبع و مهربان… یکطوری که از وقت گذراندن با او خسته نمیشدم.

شاید بهخاطر تخصصش بود.

شاید هم ذاتا خونگرم و مهربان بود نمیدانم.

لالهخانم زیر گازا رو روشن کنم؟

راستش قصد نداشتم از گاز استفاده کنم.

برنج آتشی یک چیزی بود برای خودش…

1006

-نه مریمجون، به آقای دکتر بگو آتیش آماده کنه واسه زیر دیگا، ننه هم

سهپایهی آهنی بزرگ داره ببین تو انبار پیداشون میکنی؟

مایع ظرفشویی را برداشتم و شروع کردم به آغشته کردن دیوارهی

بیرونی دیگها به آن.

-شمام ریکا میزنی به دیگ؟ مامانم میگه نمیذاره دیگ سیاه بشه راسته؟

نگاه کردم به نازگل کوچولو دختر مریم.

دختر خوب و عاقلی بود، حدودا شش سالش بود اما به اندازهی

چهاردهسالهها میفهمید.

-مامانت راست گفته عزیزم!

سرش را با افتخار آورد بالا، معلوم بود به مادرش افتخار میکند.

-مامانم خیلی چیزا بلده خاله لاله!

یادم افتاد به پرهام، حالا کمی خجالتی شده بود و منزویتر اما هنوز هم

پسر من بود .

خودم الفبا را یادش دادم، به جای والدش رفتم به مدرسهاش…

-منم یه پسر دارم تغریبا هم سن تو.

-فکر کردم فقط اون یه پسرو داری !

نگاه دوختم به دکتر که نفت میریخت روی چوبها.

نگاه نازگل هم پر از سوال شد.

-پسرخوندهمه، اسمش پرهامه.

1007

نازگل خندید، دندان او هم مانند پرهام افتاده بود و صورتش را بامزهتر

نشان میداد.

– میاریش اینجا من باهاش بازی کنم؟

دکتر کنارم ایستاد و نگاهش را دوخت به نازگل خندان.

-البته که میاره! پرهامم دوست داره با تو بازی کنه نازگل !

لبخند زدم، بهجای من قول داده بود اما واقعا خودم هم میخواستم یک بار

پرهام را بیاورم که از این طبیعت لذت ببرد.

-از کیسهی خلیفه میبخشی دکتر؟

-من و تو که این حرفا رو نداریم سرآشپز! دمت گرم بابا! ضایهمون نکن

دیگه !

خندهام عمیق شد و شد قهقهه! کجا ضایعش کرده بودم آخر !

-چه حرفی رو با هم ندارید؟ شما چه صنمی داری با زن من آقا؟

خنده از لبم پر کشید، قلبم تپیدن را یادش رفت… حتی لاله گفتن آریا برایم

یک صدای ضعیف شد!

تنها صدایی که در گوشم تکرار شد صدای عصبی او بود!

-من نمیدونم اینجا چهخبره که زن من منو پیچونده اومده ور دل

 

غریبهها!

باز هم نیامده قضاوت میکرد!

دلم برای این صدای لعنتی تنگ شده بود… دلم پر میزد اما دلخور بودم.

بغض کردم.

1008

-سلام آقا، از ملاقات باهاتون خوشوقتم!

من هنوز پشتم به او بود، برنگشتم نگاهش کنم، یعنی دلش را نداشتم.

آریایی که چسبیده بود به پایم را بغل زدم و پا تند کردم سمت داخل

خانه…

-برو کنار ببینم! من کاری به تو ندارم!

نرسیده به در ورودی شانهام کشیده شد.

دست قویاش، دست گرمش… گرمایی که جان میدادم برایش.

-کجا؟

ایستادم، لال… نمیتوانستم هیچ بگویم.

این حس دوگانه داشت از پا درم میآورد.

از یک طرف دلتنگ بودم و شوق دیدارش را داشتم.

از طرف دیگر دلخور بودم که نیامده تهمت میزد و شکش را شروع کرد…

-وایسا ببینم این مرتیکه کیه لاله! واسه خاطر این فرار کردی از من؟ ها؟

سر آریا روی سینهام بود و خودم اشکباران خیره شده بودم به یک مرد

آراستهی چشم سیاه.

-آقای… فامیلیتو نمیدونم! کاری ندارم من با همسرت! ولش کن گناه

داره.

-تو حرف نزن! تو دهنتو ببند مرتیکهی هرزه!

هلش داد، دکتر سکندری خورد …

او هرز نبود… او مرد بود! خیر بود! چشمش پاک بود!

1009

-ولش کن!

-چی گفتی؟؟

اخمهایش در هم و خیره به من فریاد کشید:

-چه غلطی کردی؟ طرف اینو گرفتی؟

-آره! گفتم ولش کن!

آریا سرش را بلند کرد و چشمان پف کرده اش را دوخت به منی که بیهوا

انداختمش توی بغل مریم.

– واقعا برات متاسفم امیرحسین بردبار! واقعا متاسفم که اینقدر بیشرم

و وقیحی!

-روانی نکن منو! رو اعصابم راه نرو!

میان دندانهای کلید شدهاش غرید و بازویم را گرفت که هل بدهد سمت

خانه !

-برو تو! برو تو حرف نزن تو !

دکتر با فک باز ایستاده بود! باورش نمیشد همسر من، پدر آریا چنین آدم

بیملاحظهای باشد!

-خاک به سر ننه! بدبخت ننه! چی شده؟ چه خبره مادر!

ننه بهسختی و توی سر زنان داشت میآمد، ته باغ بود صبح رفت سراغ

بزهایش!

بازویم را بهضرب کشیدم و قدم تند کردم سمت ننه! داشت پس میافتاد

پیرزن!

1010

-هیچی ننه! یه غریبه اومده ادعای مالکیت میکنه! بیا بالا!

آوردمش روی ایوان، پیرزن رنگ و رویش خیلی پریده بود تا مرز سکته !

-من غریبهم لالهخانم؟ من؟

-غیر از اینه؟ تو آشنایی که خونه این پیرزن آبرو ریزی راه میندازی؟

دهانش را بستم، احترام به بزرگتر انگار حالیاش بود که سکوت کرد!

-شوهرته مادر؟ برگشته؟

نفس عمیق میکشید، آریا هم انگار تازه باخبر شده بود دعواست! بعد تمام

شدن دعوا!

-بگو بیاد مادر !

امیرحسین جلو آمد، آرام… از آن حرارت اولیهاش کم شده بود! دوستش

داشت ننه را!

چندبار گفته بود دوستش دارد…

مریم لیوان آب را هولکی به دستم داد، تا آوردنش نصف لیوان ریخته بود.

-یا خدا! چش شده پیرزن سکته نکنه لالهجون !

بقیهی کارگرها هم کمکم میرسیدند. زشت بود ببینند این اوضاع را.

قول داده بودم وگرنه حوصله نداشتم هیچ کاری کنم.

-طوری نیست مریم، قرصاشم بیاری خوبه.

امیرحسین زانو زد کنارمان، زلفهای حنازدهی پیرزن آمده بود بیرون از

زیر چارقد آبیرنگش…

دم صبح کمی خنکتر بود اما حالا کمی هوا رو به گرمی میرفت .

1011

یا شاید هم هیجان من را داغ کرده بود.

-بیا مادر! بیا ببوسمت پسرم! کجا بودی ول کردی دختر منو؟ ها پسر؟

امیرحسین کف دست ننه را بوسید و لیوان را از دست من گرفت.

-معذرت میخوام، معذرت میخوام که سر و صدا کردم ننه…

سرش را ننه بوسید، آب را گرفت جلوی دهان پیرزن، انگار شد آب حیات!

قرص هم نمیخواست …

سرپا شد!

-قربونت برم آقا سید! پاشو پاشو آستین بالا بزن عروسی این بچه رو

راه بندازید گناه داره…

دست گذاشت روی چشمش.

-چشم… روی جفت چشام پیرزن!

این مرد انگار محبوب بود همهجا… ننه فقط یک بار دیده بودش و انگار

پسرش بود!

هرکسی میگفت پیرزن بدش میآمد اما به رویش میخندید… به روی

امیرحسین بردبار!

دست پیرزن را گرفت و بلندش کرد.

-شما بیا برو استراحت کن، منم کمک میکنم .

نگاه خصمانهاش را دوخت به دکتری که هنوز هم متعجب بود و دستش را

تکیه داد به کمر ننه.

1012

انگار فهمیده بود حالا اینجا فقط باید ریش ننه را چرب کند که کارش پیش

برود!

آریایی که هنوز در بغل مریم گریه میکرد را خودم بغل کردم.

دکتر آهسته کنارم ایستاد و چانه بالا انداخت.

-واقعا شوهرت اینه؟

شوهرم همین بود، از اولشم بدش میآمد کسی حتی به من نزدیک هم

شود .

البته! خودم قبول کرده بودم رفتارهایش را اما اینطور انتظارش را نداشتم

بعد از دوسال ببینمش و باز هم داد و هوار راه بیاندازد.

-مثل اینکه همینه!

فکر میکردم ناراحت است اما دوباره یک لبخند از آن خندههای قشنگش

تحویلم داد.

-اگه نزدیکت نیومدم ناراحت نشو، دیدی که؟

اتفاقا حالا من میخواستم نزدیکش شوم.

بدم نمیآمد امیر را بچزانم! به تلافی رفتار زشتش.

-طوری نیس دکتر جدیش نگیر!

لباس آریا کثیف شده بود، بردمش داخل که لباسش را عوض کنم و

صورتش را بشویم.

دختر مریم هم دنبالم راه افتاد، نمیشد بیشتر از این معطل کرد مردم

ناهارشان را میخواستند.

1013

 

-صورتتو بشورم مامان، بچهمو شب میبرم حموم.

– خاله لاله؟ این پسرت پرهامه؟

نهعموجون، این آریاست، پسر من و خاله لاله !

فکم فشرده شد، مشت دیگری آب به صورت پسرکم زدم که حالا آرام

شده بود .

-بده بچه رو به من، من برنج سنگین نپختم اما جوجهها رو درست

میکنم .

توجهی نکردم، خودم پلههای اتاق بالا را بالا رفتم و در را به هم کوفتم.

-مردک پررو!

حالا مجالی داشتم کمی کودکم را ببوسم و رفع دلتنگی کنم .

دیگر هرگز نمیگذاشتم از من دور شود… همین یک شب برای هفتاد پشتم

بس بود.

اصلا مامان و بابا چرا بچهی من را داده بودند دست امیرحسین؟؟

-این چه رفتاریه جلوی این مرتیکه با من میکنی؟

بیتوجه لباس آریا را از تنش درآوردم و تیشرت آستیندار زرد رنگی را

از سرش رد کردم.

دلم نمیخواست جوابش را بدهم.

جوری حرف میزد انگار نه انگار دوسال من را ندیده.

اینقدر خودش را محق میدانست؟

-با توم لاله!

1014

نازگل هم با همان دندانهای افتادهاش چسبیده بود به در و نگاهمان

میکرد.

-نازگل؟ برو به مامانت بگو دیگا رو پر آب کنه تا من بیام.

-این بچه هم از من واسه تو با ارزشتره نه؟

آریا خوابش میآمد، از بیحالیاش معلوم بود.

گذاشتمش روی تخت و آرام شروع کردم زدم به پشتش.

-بخواب مامانی..

#امیرحسین

دست خودم نبود دیدنش کنار آن مرد عصبانیام کرد! حسادت کردم که

داشت میخندید…

حالا هم که با این رفتارش بیشتر آتشم میزد!

یعنی یک ذره دلش تنگ نشده بود برای من؟؟

-پشت بچه رو کبود کردی! ولش کن اونو!

نگاهم کرد، پر از خشم، پر از عشق و نفرت! پر از دلتنگی!

-چی میخوای؟

میدانست چه میخواهم! میدانست که هنوز النگوهای سر عقدمان در

دستش جیرینگ جیرینگ صدا میداد.

چشمهای سبزش قلبم را واداشت به تپیدن.

دلم تنگ این عطر بود، این دستهای کوچک که نوازشم کنند…

1015

یا آن لبهای سرخ به رویم بخندند…

-دلم… دلم برات تنگ شده بود لاله!

بلند شد و ایستاد، خیلی تهاجمی! اما چون آریا خواب بود نمیتوانست

صدایش را بلند کند.

آهسته و عصبی پچ زد:

-از اینجا برو امیرحسین بردبار!

نفس عمیقی کشیدم که دوباره لجبازی نکنم. این دوسال دوری از دلبرکم

کافی بود!

-جاییو ندارم برم! زن و بچهم اینجان!

-کدوم بچه؟ تازه یادت افتاده بچه داری؟ واقعا متاسفم!

با فاصلهی زیادی از من خواست از اتاق بیرون بزند .

-وایسا!

پشت سرش ایستادم، آنقدر نزدیک که حرارت تنش میتوانست تحریکم

کند…!

-من اومدم جبران کنم لاله !

برنگشت نگاهم کند اما صدای پوزخندش را شنیدم .

حق داشت به این زودی نبخشد! به قول مامانروحی حالاحالاها باید منت

میکشیدم !

آهی کشیدم از رفتنش، بیاختیار خم شدم و گونهی آریا را آرام و با لذت

بوسیدم.

1016

-دعا کن آشتی کنه بابایی!

در را آرام بستم و رفتم پایین، برنامهشان را که به هم زده بودم. حداقل

کمک که میتوانستم بکنم!

اول سری به ننه زدم، خواب بود او هم. انگار قرصش بدنش را شل

میکرد.

برای خودم هم جای تعجب داشت که اینقدر تحویلم گرفت!

البته از مامانروحی شنیده بودم ننه خیلی با سیاست است!

شاید هم میخواست من را برای لاله خوب جلوه دهد!

-شازدهی عصبی! نمیخوای یه کمکی بدی به ما؟!

برگشتم، همان مردک پررو و وراج بود!

-بخوام کمک کنم یا نکنم به خودم مربوطه!

جای آن که ناراحت شود با پررویی بیشتر خندید. انگار نهانگار من سعی

کرده بودم بزنمش!

-سخت نگیر سرآشپز! لاله مثل خواهر منه!

-اسم زن منو نیار!!

داشتم میترکیدم از حسادت و عصبانیت!

اصلا چه معنی داشت او بی پیشوند و پسوند بگوید لاله؟؟

-خیلی خب! تسلیم! میگم خانم برازنده! خوبه؟

پر غرور گلویم را صاف کردم.

-بردبار! خانم بردبار!

1017

-خیلی خب مرد! جبهه نگیر! اونقدم بیشرفت نیستم چشم بدم به زن

شوهر دار !

دوباره اخم و تخم کردم و رو گرفتم. اصلا هضم اینجا بودنش برایم

راحت نبود! اما خب…

دستبهخیر بودنش جدای از این بود!

-بهتره بری سیخچوبیا رو بیاری تا دیر نشده! یکی دوتا کمکی هم بیار!

ساکم را هم انگار آورده بودند داخل! کنار در حیاط از دستم افتاده !

دست گذاشت روی چشمش و اشاره زد به ساک.

-رو چشم! لباساتو عوض کنی بیای کلی کمکی داری! اهالی اومدن کمک!

کار خیره…

از خودم حرصم گرفت، مثل دختربچههای لجباز رفتار میکردم!

اما پای لالهام وسط بود! حق داشتم از این دکتر قلابی خوشم نیاید!

-آخ لاله آخ… دعا کن شب نشه که برنامهها دارم واسهت!

من که مرتاض یا عابد نبودم… دوسال دوری از همسر عاصیام کرده

بود.

آن هم من با آن طبع گرمی که داشتم!

دلم بدجوری میخواستش… تن سفیدش را تصور کردم و چشم بستم از

لذت تصورش !

مخصوصا حالا که کمی تپلتر هم شده بود دلبرکم!

-اوف! فقط بیای زیر دستم… حالیت میکنم اخم و قهر یعنی چی بچه!

1018

یک نفس عمیق کشیدم که حداقل آن لحظه از تحریک شدن دور شوم…

صرفا حفظ آبرو!

آنقدر پر شور آمده بودند برای کمک که یک ساعت هم نشد سیخ کشیدن

آنهمه جوجه!

به دستور لالهخانم زنان کمی گوجه پوست میکندند…

 

لاله میگفت درست کردن آنهمه جوجهی چینی آسان نبود که منِ آشپز

فرنگی از پسش بربیایم .

عملا شده بودم مترسک در دستهای کوچولویش!

-مریم عزیزم، ببخشید هر دیقه میگما! میشه یه دیقه ببینی آریا خوابه یا

نه؟

مریم که رفت دور و اطراف را پاییدم .

هرکه مشغول کاری بود، حتی دکتر پیزوری !

لاله هم دستبهکمر ایستاده بود بالای سر اولین دیگ برنج برای جوش

آمدنش!

آرام آرام نزدیکش شدم… بی سر و صدا…

خودم هم میدانستم مقصر اصلی دوریمان منم. من نباید به آن زودی جا

میزدم.

بهخاطر همین میخواستم خودم را بزنم به درهی بیخیالی و قبرستانن

کهنه زیر و رو نکنم…

دلم دیگر یک زندگی بی دغدغه با زن و بچهام میخواست .

1019

-لاله؟

نفسش را کلافه بیرون داد.

منِ سوء استفاده گر هزار سوال آشپزی میپرسیدم دربارهی چیزی که

خودم استادش بودم !

-میگم گوجه نریزی بهترهها!

-تو کاری که بهت مربوط نیست فوضولی نکنی بهتره!

جای ناراحت شدن با نیش باز نگاهش کردم.

-چیه؟ خنده داره؟

او نفسم بود، حتی حالا که اخمو بود… حتی حالا که پرخاش میکرد.

-اهوم!

دست به کمر زد، پیشبندش حالا پر بود از لکههای گوجه و سیاهی آتش!

-میشه بگی دقیقا چیش؟

پر از عشق نگاهش کردم، دلم میخواست همانجا ببوسمش.

آخ که چهقدر دلم تنگ بود برای آن وقتهایی که مثل گربه میخزید در

آغوشم.

-اینکه تو داری سعی میکنی منو ندید بگیری اما نمیتونی!

سرخ شد از عصبانیت در دیگی که برداشته بود را بار دیگر رویش کوفت

و با قدمهای محکم جلو آمد.

سینه به سینهام ایستاد.

-اتفاقا میتونم، خیلی خوبم بلدم چهطوری آدم حسابت نکنم!

1020

حالا نزدیکم بود، آنقدر نزدیک که فقط میخواست دست بیاندازم و بغلش

کنم…

اما هنوز هم افکارم را داشتم، خدا را داشتم… جلوی جمعیت محال بود این

کار را انجام دهم.

-باشه عزیزم، سعیتو بکن حتما موفق میشی!

با آرامشی که میدانستم عصبانیترش میکند لبخندم را گشادتر کردم.

-عزیزدلم…

ساییدن فکش را حس کردم و پشتبندش ضربهای که خورد به پایم!

-آخ!

-اینو زدم که بدونی من لالهی دوسال پیش نیستم! پس از همون راهی که

اومدی راتو بکش برو !

با همان قدمهای محکم و تند از من دور شد و سمت کارگرها رفت.

دلم را با خودش برد، دلم با آن موهایی که حالا گیسش کرده بود رفت و

آن قد و بالایش!

-درست میشه بردبار !

باز هم او! اصلا حوصلهی نصیحت نداشتم… آن هم از یک دکتری که از

اول کنار لاله بودنش روی مخ بود!!

-چی درست میشه؟ !

خم شد و چند چوبی که دستش بود را زیر دیگها تنظیم کرد که زودتر به

جوش بیایند.

1021

-قهر و ناز لالهخانم دیگه!

پر معلوم بود آن خانمی که بست تنگ نام لاله بهخاطر حساسیت من است!

-اونوقت کی گفته ما با هم قهریم؟

با اعتماد به نفس حرف میزدم! اگر حتی لاله هم به او حرفی از رابطهمان

زده بود من نمیخواستم وا بدهم جلویش!

-چرا اینقد سعی میکنی جبهه بگیری جلوی من! والا بلا کاری ندارم با

لاله… خانم!

کمی خیرهاش شدم و بیجواب رفتم سمت جوجهها.

مطمئنا اگر من در زندگی لاله نبودم او جایم را میگرفت!

همین خوب بودنش بیشتر عصبیام میکرد …

او بهتر از من بود، مهربان بود… انگار خوی زورگویی هم نداشت!

با این فکر آهی کشیدم و رفتم سراغ دستورهای آشپز کوچولو!

#لاله

برنجها را آتشی پختیم و جوجهها را هم سپردم دست مردها، البته با

نظارت خودم.

کشیدن غذا را هم امیرحسین و دکتر به عهده گرفتن.

البته با چپچپ نگاه کردنهای امیرحسین و لبخندهای مهربان دکتر.

-دست همهتون درد نکنه واقعا زحمت کشیدین.

گازی زدم به بستنی کاکائویی که دکتر برای همه خریده بود.

1022

دو طرف سوئیشرت آریا را رساندم به هم و زیپش را مرتب کردم.

-بستنی تو! مامان بستنی تو…

خندیدم، فکر میکرد بستنی من مزهی دیگری دارد!

-بیا پسرم، بده مال خودتو به من…

تمام کارهایمان را تمام کرده بودیم. ظرفها شسته و حیاط را هم جارو

کردیم.

بهخاطر ننه چند زن مانده بودند که شب را در حیاطش بساط کباب را راه

بیاندازند.

چون ننه بچه نداشت تمام زنهای ده احترامش را حفظ میکردند.

-بیا پیش بابا پسرم! بیا اینجا!

دلم سوخت، با آن تیشرت نازک سردش نبود در این غروبی که لرز

میانداخت بر جان آدم؟

آریا بلند شد و نشست در آغوشش و یکی از زنها پرسید:

-لالهجون چن ساله عروسی کردین؟؟

آن دونفر دیگر هم زل زدند به من برای جواب… حتی دکتر!

-دوسهسالی میشه!

سوء استفادهگر بودن امیرحسین اینجا معلوم شد که چسبیده به من

نشست.

-بذار یه دختریم گیرت بیاد، با هم بزرگ بشن…

قیافهی من وا رفت و امیرحسین خیلی پر سر و صدا آریا را بوسید.

1023

-والا منم بهش میگم حاجخانم، منتها زیر بار نمیره!

چشم گذاشتم روی هم و حرصی کمی خودم را کنار کشیدم.

-یهکم آریا بزرگ شه بعد، هنوز زوده!

و نگاه چپم را نثار امیرحسین و نیش بازش کردم.

دکتر هم خیلی شیطانی و ریز نیشش را باز کرده بود.

زن دیگری که کنار من نشسته بود دست گذاشت روی شانهام و با خنده

گفت:

-ولی شوهرت دلش میخوادا! پا نذار رو دلش گناه دارهها! خدا قهرش

میاد!

 

لبم را محکم گزیدم، همهچیز زندگیام تکمیل بود فقط بچه دار شدن

دوبارهام مانده بود!!

-تا ببینم خدا چی بخواد. توکل به خودش.

آمدن ننه که مریم دستش را گرفته بود حواسهایشان را از بچهدار شدن

من پرت کرد!

-بیا بالا بشین، تکیه بده به بالش!

جا برایش باز کردند که بشیند روی ایوان، روی قالی تمیزی که پهن کرده

بودیم.

-خدا خیرتون بده ننه! خیلی خوشحال شدم همهچیزو خوب پختین!

دست امیرحسین نامحسوس انگشتهایم را لمس کرد.

سرخ شدم… جلوی آنها که نمیتوانستم رفتار بدی نشان دهم…

1024

-بکش دستتو!

این را یکجوری گفتم که فقط خودش بشنود اما سر آریا هم سمتم

برگشت و متعجب نگاهم کرد.

-آی پدرسوخته! همهی بستنیش ریخت رو من!!

هم خودش را کثیف کرده بود هم امیرحسین را! البته خوبیش این بود که

دستش از من کنده شد!

در دلم عروسی به پا شد! حقش بود !

-برو لباس بچه رو هم عوض کن! ازت برمیاد که؟

همه حواسشان پی ننه بود، داشتند با او حرف می زدند .

یکی از خوبی غذا میگفت و دیگری از زیبایی عروس که پیش کدام

آرایشگر رفته .

دکتر هم داشت سربهسر دختر مریم میگذاشت و از موش خوردگی

دندانش حرف میزد.

تنها کسی که نگاه داده بود به من امیرحسین بردبار بود !

-من بلد نیستم لباس بچه عوض کنم لاله! خودت میای؟

شانه بالا انداختم و بیتفاوت نگاهم را دادم به بقیهی جمع.

-به من چه! دوسال من عوض کردم یه بارم تو! لباساش تو ساک خودمه

زیر تخت!

لبهایش را به هم فشرد و دستمال کاغذی که لباسش را پاک کرده بود را

در جیب لباس آریا فرو کرد.

1025

حرصش گرفته بود.

این را منی میفهمیدم که او را بیشتر از هرکسی میشناختم.

-یکی طلبت لالهخانم!

پوزخند زدم! فکر کرده بود میتواند خلوتگیرم کند!

رفتنشان را نگاه کردم و فکرم رفت سمت اینکه چهطور آریا اینقدر زود

او را به عنوان پدر پذیرفته!

شاید بهخاطر مهر و محبتی که در ذات امیر نهفته بود.

هرکه نمیدانست من که میدانستم او فقط یک ظاهر مغرور و خشمگین

دارد.

که البته انگار همان را هم امروز گذاشته بود کنار! البته بعد از دعوای

صبحش با دکتر!

نمیتوانستم خودم را گول بزنم. دیدنش قوت قلبم بود…

هرچه بود من یک عاشق بودم و معشوق برگشته بود کنارم.

-لالهجون! انگار صدای گریهی آریاست!

عرضهی یک لباس عوض کردن هم نداشت مردک! آنوقت ادعای پدریاش

هم میشد!

تندتند بلند شدم و دویدم سمت اتاق! هزار و یک فکر به سرم هجوم آورد

تا رسیدن به آن دو!

-آریا! چی شدی مامان؟؟

دکتر هم که پشتبند من آمده بود تندتند از پلهها بالا رفتیم.

1026

-دست و پاش نشسکسته باشه بچه؟؟

این حرف دکتر بیشتر ترساندم، انگار رسیدن به بالای پلهها صدسال طول

کشید!

-نکن بچه! آی نکن! عجب بچهایه! مثل مامانش وحشیه!

من و دکتر همانجا متعجب ایستاده بودیم… آریا داشت با جیغ و داد چنگ

میانداخت به روی امیرحسین!

-نکن مامان، چی شده؟

با بدبختی من و دکتر بچهی دوساله را از مرد به آن گندگی جدا کردیم و

امیرحسین نفسزنان سر جایش نشست.

-جدی زورم بهش نرسید! این بچه به کی رفته خدایا!

دکتر خندان آریایی که سر گذاشته بود روی شانهاش و هنوز گریه میکرد

را بوسید.

-چیکارش کردی مگه؟

من خندهام را به زور نگه داشتم. موهایش تار تار میان انگشتهای آریا

بود !

-هیچی فقط تیشرتشو درآوردم .

آریا را از دکتر گرفتم و صورت اشکیاش را بوسیدم.

کمی حلقهی یقهاش تنگ بود و به دماغ و سرش فشار میآورد.

-اشکال نداره پاشو برو لباس خودتو عوض کن.

1027

تا سر برگرداندم دکتر رفته بود. من ماندم و امیرحسین چشم دریده و

آریا!

-نمیشه لباسای منم تو عوض کنی عزیزم؟

ساکم را از زیر تخت بیرون کشیدم و دماغ آریا را با پیراهن کثیفش پاک

کردم.

-مسخره نشو! پاشو برو بیرون حوصلهتو ندارم!

آریا هم با اخم و خصومت نگاهش میکرد. گریهاش بند آمده اما هنوز هم

از دماغش آویزان بود.

-ولی من با یه دنیا حوصله برگشتم لالهخانم! به این راحتیا از دستم

خلاص نمیشی!

من هم نمیخواستم از دستش خلاص شوم.

حداقل بهخاطر این بچهی چقر و شیطانم!

-خب که چی؟

یک پیراهن دکمهای کوچک تن پسرکم کردم و او انگار نزدیکتر می شد.

-که تو حق نداری به تنها بودن فکر کنی… تو هنوز زن منی لاله! عقدمی!

میدانستم میخواهد بغلم کند… گرمای تنش خیلی نزدیک بود…

احتیاج داشتم حسش کنم .

دوسال حسرتش را داشتم. دوسال در این دلتنگی سوختم و دم نزدم.

غرورم نگذاشت دهان باز کنم و بگویم چهقدر دلم سینهی فراخش را

میخواهد که سر تکیه دهم به آن و یک دل سیر نفس بکشم.

1028

-تو و این بچه همهی زندگی منید… من اشتباهی کردم. درسته میتونستم

راحتتر به مسآله نگاه کنم.

دستش آرام دورم خزید و روی شکمم قفل شد.

سرش به گردنم چسبید و یک بوسه دریافت کردم… یک بوسهی شاید

ساده اما برای من…

بیجان شدند دستهایی که داشت شلوار آریا را به پایش میکردند…

-تو رو خدا بیا تمومش کنیم این دوریو…

کدام دوری؟ تمام مدت نبودنش دلم آنجا پیشش بود .

در آن دیار بیگانه، در آن کشور غریب او تنها بود و من میدانستم وفادار

است.

-ولم کن!

 

«امتیاز دادن به رمان رو فراموش نکنید»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Seta
Seta
1 سال قبل

فاطمه ژووون یه پارت دیگه بزار🥲

Hadiye
Hadiye
1 سال قبل

عالیه
یعنی معتادش شدم از بس که جذابه

Seta
Seta
1 سال قبل

نمیشه بی زحمت یه پارت دیگه ام بزاری لطفااا🥲🥲

Hani
Hani
1 سال قبل

عالی واقعا علی برای سه پارت قبل خیلی گریه کردم نمیدونم دست خودم نبود

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

یه پارت دیگه لطفااااا

Roya
Roya
1 سال قبل

من بازم میخام

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگم بدی عزیزمممم؟

Seta
Seta
1 سال قبل

نزدیکای عیده شبم یه پارت میدی🥲

علوی
علوی
1 سال قبل

من به شدت روحیات آریا رو پسندیدم.
بچه باید هیولا باشه! تخس باشه، لجباز و پررو باشه، شیرین هم باشه.
از خوراکی نگذره و در مورد مالکیتش روی وسایلش با باباش هم تعارف نداشته باشه.

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

آخرای رمانه بنظرتون؟

علوی
علوی
پاسخ به  فاطمه
1 سال قبل

کاش باشه. به نظرم مشکلات حله. فقط باید هادی رو زن بدن. دیگه چی مونده؟

ستایش
ستایش
1 سال قبل

هنوز رفتن دوساله امیرو درک نکرده بودم که عکس العمل مزخرف اریا هم اضافه شد

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x