دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 273

            آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم:   _ نپرس…منو برسون، برسون هتل…   متعجب‌تر شد:   _ هتل چرااا آخه؟ نریم روستا؟ همش دو ساعته؟   اشک از چشمانم جاری بود و من عصبی‌تر از آن بودم که بخواهم با اهالی روستا سر و کله بزنم:   _ نه، نه نمیخوام…بریم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 272

            بی راه نمی‌گفت، میدانستم این حرکتم ریسم بزرگی ایجاد کرده، اما خب قباد که من را نمیخواست، فرزندش را که میدید قطعا من هم دیگر برایش مهم نخواهم بود و طلاقم را توافقی میگیرم.   _ بگذریم خاله نبات، گفته بودی یه خبر برام داری؟ واسه اون اومدم، راننده پایین منتظره…   کمی در

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 271

            به سمت دفتر مدیر حرکت کردم، دیگر مثل دفعه‌ی قبل به سمت سالن خواب نرفتم. دلم نمیخواست بار دیگر گذشته را هجی کنم، به قدر کافی گذاشتن پایم در این مکان یادآور خاطرات ریز و درشت میشد.   پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، زود خسته میشدم و با این شکم کمی سخت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 270

            با توصیه‌های دکتر از مطب بیرون آمدم، محمد به دیار من این هفته مانده بود. کیمیا هنوز بستری بود و قرار شد که اخر هفته مرخص شود.   نمیتوانستم ببینمش، قباد انگاری آنجا لانه کرده بود مردک، همان یکبار هم با کمک وحید توانستم جفت بچه‌ها را دوباره ببینم.   بهرحال، ترجیحم این بود

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 269

            وحید به سراغم آمد، با کودکی که در میان ملحفه پیچیده شده بود، ممنونش بودم که من را لایق همچین لطفی دید. اینکه بدون دیده شدن توسط قباد کودکشان را ببینم.   موضوع خاله‌نبات را هم بازگو کردم برایش، درواقع گفتم رفیقی قدیمی که نه قباد را میشناسد و نه قباد او را، خبرم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 268

            لحظه‌ای ماندم چه بگویم، نمیدانستم وحید با وضعیت بچه‌اش و کیمیا میتوانست من را همراهی کند یا نه! محمد چه؟ میتوانست؟   _ نمیدونم خاله‌نبات، باید ببینم میشه یا نه، خدای نکرده چیز بدی که نشده؟   _ نه عزیزم خیالت راحت، اتفاقا…یه خبر خوبه بنظرم، شاید خودت ببینی بهتر متوجه شی، نمیخوام نگرانت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 267

            کمی که دقت کردم فهمیدم شماره‌ی ثابت است، یعنی یا از دفتر و مطب یا خانه‌ای تماس گرفته‌اند، پس نمیتوانست درحال حاضر قباد باشد.   با احتیاط و کمی استرس تماس را وصل کرده به گوشم چسباندم، حرف نزدم تا او به حرف بیاید:   _ الو؟ حورا خانم؟   صدای زنی بود، من

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 266

            بعدی و بعدی را هم خواندم: «شماره‌هامو بلاک کردی!» «پیامکامم برات دریافت نمیشن، مگه کجایی؟»   شک داشتم قباد بود یا نه، اما آنطور که میگفت «کجایی» حسی محکم به سینه‌ام چنگ میزد و میگفت که قباد است. فکر نکنم حس ششمم اشتباه کند!   به سراغ پیامک‌های بعدی رفتم: «حورا جواب بده، نگرانتم»

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 265

            وحید بیچاره را نگران کرده بودم، نام زایمان طبیعی همانگونه الکی و از استرس از دهانم پرید و او همان را جدی گرفت.   با شرایط دو قلو بودن بچه‌هایش و پارگی کیسه اب، سریع به بیمارستان رساندیمش، نمیدانم اگر دیر میرسید چه میشد اما به خیر گذشت، عملش با موفقیت انجام شد و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 264

            _ محمد، محمد برو ماشینو حاضر کن، بدو باید برسونیمش بیمارستان!   صدای جیغم هردویشان را از جا پراند اما کیمیا تند تند نفس میکشید، خودم را به کنارش رساندم و موبایلم را برداشتم تا به وحید زنگ بزنم.   تا روشن شدنش دردسر دیگری داشتیم! _ کیمیا، اروم اروم برو سمت در تا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 263

            _ بیخیال کیمیا، هیچکدوم ازینا نمیتونه درد منو دوا کنه…   با عصبانیت دست به زمین و دیوار گرفت و خواست برخیزد:   _ تو که اونجا نیستی حورا، تو که نمیبینی چی میکشه، مادرمو ندیدی، وضعیت لاله و خاله‌مو ندیدی، داداشمو ندیدی…   به زور سر پا ایستاد و دستش را به شکمش

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 262

            این حرفش به مذاقم خوش امد که با لبخند سری تکان دادم:   _ اره اتفاقا بچه‌م دایی میخواد، کی بهتر از محمد…   کیمیا با خنده کمی جابجا شد، دوقلو‌هایش زیاد از حد بزرگ بودند، دو هفته‌ای میشد که آمده بود اینجا، به گفته وحید میخواست قبل از زایمان در حال و هوای

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 261

            _ بیا بخور جون بگیری!   با پشد دست اشک‌هایم را پاک کرده لقمه را از دستش گرفتم:   _ من هیچی نمیدونم کیمیا…بخدا قبول نمیشم، بدبخت میشم، بعدش باید بشینم منتظر یه شوهر جدید باشم، از قباد بدتر…   خندید و رو به محمد که از صبح به حال و روزم میخندید گفت:

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 260

            چهره‌اش رنگ غم گرفت، اما انگار برای کودکش بود که با لبخند تلخی گفت: _ ولی چه کنیم دیگه، یه روز همه‌مون به خاک برمیگردیم…   فقط در جوابش لبخند زدم، که میدانست زمان مرگ کی میرسد.   _ من دیگه برم، مواظب خودت باش، فعلا هم اینجا بمون، محمد هم میاد بهت سر

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 259

            سری به تایید تکان دادم، دلسوزانه دستش را روی دستم گذاشت: _ خب خوبی؟ گفتم نکنه یه وقت ببینیش ویار کنی بهش!   لبخند تلخی زدم، چه میدانست چه در دلم میگذرد: _ خوبم…نه فکر نکنم، چرا اومد؟ گفتم حداقل شما نمیذارید بیاد!   سری به تایید تکان داد:   _ اره راستش با

ادامه مطلب ...