دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 258

            انگار فلج شدن مادرش و خیانت لاله حسابی دلخورش کرده، بی اراده بغض کردم، روزی که فکر میکرد من خیانت کردم را به یاد آوردم، نفس‌هایم تنگ شدند و عضلات شکمم منقبض، کودکم داشت از غم من دلخور میشد.   نفس عمیق کشیدم، یکی، دو تا، سه تا، انقدر که ارام شوم. برای فرزندمم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 257

            زانوهایم را بغل زده و از پشت پنجره خیره‌ی ازدحام جمعیت بودم. فوت خاله حلیمه شوک بزرگی به روستا داده بود، همه جمع شده و داشتند برایش سوگواری میکردند و من اینجا، مانده، تک و تنها در میان غم.   لحظه‌ای با خود گفتم چقدر پا قدمم نحس است که تا وارد زندگی این

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 256

                      اینکه در این روزها، چنین دردی را میبایست تحمل کنم کمی سخت بود. درد اینکه زندگی شاد سه سال پیش به چنین آواره‌ای تبدیل شد. چقدر خوشحال بودم وقتی ازدواج کردم، چقدر ساده و احمقانه رفتارهای نارضایت مادرش را نادیده گرفتم.   فکر میکردم میتوانم مادرشوهرم را به خودم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 255

            _ خب میگم خریت کردی همینه دیگه، بچه‌ای که باباش معلوم نیست و مادرش همچین آدمیه همون بهتر که به دنیا نیومد…وگرنه بدبخت تا عمر داشت لکه‌ی ننگ فرق پیشونیش بود.   شانه بالا انداختم، محمد هم بی راه نمیگفت، آن بچه چه گناهی داشت که میبایست تا عمر داشت اسم و رسم بر

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 254

            کسی مثل لاله می‌توانست زندگی خوبی داشته باشد اگر چنین نمیکرد و زندگی دیگری را هم به هم نمیزد.   _ تو فکری…   نگاهم را به محمد دادم، داشت هنداونه‌ را در حوضچه میشست، هوا خنک شده بود جدیدا، بهار دیوانه سر بازی گرفته بود، گاهی گرم تابستانی و گاهی سرد پاییزی و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 253

            _ برام مهم نیست…وضعیتش چیزی نیست که بشه اینارو سر هم کرد، الان فقط زنمو میخوام… هروقت خواستی بگی تو که حورا رو همیشه تعقیب میکردی الان کجاس، بیا و حرف بزن!   کیومرث را به بیرون هل داد و او عصبی گفت:   _ احمق من که نیازمند نبودم که برا ننه‌ت کار

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 252

            از همه متنفر شده بود، از خودش، مادرش، خانواده‌ها و دوستانش، تنها کسی که تحملش امکان پذیر بود، کیمیا و وحید بودند که با بچه‌ی تو راهیشان کمی میتوانستند به روحیه‌ی قباد کمک کنند.   در را باز کرد و با دیدن اخم‌های در هم کیومرث و حضورش پشت در خانه‌یشان، قبل از عصبی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 251

            پوزخندی زد تا بتواند بغض و حال بدش را کنترل کند:   _ اونقدر تو تربیتت کم گذاشتی که الان وضعم اینه، یه ماهه نرفتم شرکت، چند هفته‌س عید شده‌ و من انگار عزادارم…   با درد خندید و پر بغض نالید:   _ زندگیمو دو دستی خراب کردم، از خودخواهی و حماقتم خراب

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 250

            نفس‌های لاله به شمارش افتاده بود، تکیه به دیوار میداد و پله‌ها را پایین میرفت، چند پله مانده بود که نگاهش به مادر قباد افتاد، ان نگاه پر از نفرت و حرف‌های ناگفته که هیچگاه هم قرار نبود گفته شود.   روی ویلچر بود و لب‌هایش کج شده، دستانش روی دسته‌ی ویلچر، فقط چشمانش

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 249

            سریع کنارش خزیدم و دستش را گرفتم:   _ خر شدی باز کیمیا؟ چی میگی؟ بخدا من کسیو دعا نکردم، بدی کسیو نخواستم، نخواستم هیچکدومتون زندگیتون بد پیش بره… حتی، حتی دیدی که برای خوشبختی قباد و بچه‌دار شدنش هم راضی شدم لاله رو بگیره…اینکه لاله چیکار کرد به هیچکدوم ما مربوط نبود، خودش

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 248

            سوالاتم از همان دم در شروغ شد، بی هیچ سلام و احوالپرسی! _ این چه حالیه؟ چیشده؟ قباد فهمید اره؟ کیمیا؟ بچه خوبه؟   به ارامی هلم داد و داخل آمد: _ اروم چخبرته…ور ور سوال میکنی!   یک لحظه ورژن همان کیمیای اوایل زندگی‌ام را از او دیدم، حتی رنگ نگاهش هم در

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 247

            تشکر کردم، وقتی رفت من هم از جا برخاستم و به سمت خانه رفتم که همان لحظه مش حسن از دور، دوان دوان نزدیک شد.   منتظرش ماندم و پتوی مسافرتی نازکی که به دور شانه‌هایم بود را محکم‌تر گرفتم:   _ حورا دخترم…واسا یه دقه باباجان.   لبخندی زدم، لحن مهربان و پدرانه‌اش

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 246

            بلند خندیدم، بد هم نمیگفت، نظافت و رسیدگی‌هایش بینهایت بود:   _ فکر کن نصفه شب با صدا گریه‌ش پاشی بهش شیر بدی، تا صبح هم خوابش نبره، انصافا خواب بهت حروم میشه!   شانه بالا انداختم: _ امل من بیشتر به فکر شیرین زبونیاشم، فکر کن…با اون زبون صاف نشده حرف بزنه واست،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 245

            حورا     کنار حوضچه‌ نشسته بودم و از آلوچه‌های ترش میخوردم، خاله حلیمه هم مدام در گوشم میگفت بچه پسر است…   دوست داشتم دختر باشد اما، با اینکه میترسیدم، از اینکه مبادا در تربیت و بزرگ کردنش خطا کنم، مبادا کم بیاورم، کوتاهی کنم، جا بزنم…   وقتی به این فکر میکردم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 244

            چنگی به موهایش زد: _ اونیو که باید بکشم خودمم، به ولله باید خودمو بکشم، این زندگی به من حرومه…   با بیرون آمدن دکتر از اتاق کیمیا سریع به سمتش رفت: _ اقای دکتر، مادرم چطوره؟   دکتر که مردی میانسال با عینک‌های گرد بود، لبخند زد: _ فعلا مشخص نیست، سکته‌ی مغزی

ادامه مطلب ...