سوالاتم از همان دم در شروغ شد، بی هیچ سلام و احوالپرسی!
_ این چه حالیه؟ چیشده؟ قباد فهمید اره؟ کیمیا؟ بچه خوبه؟
به ارامی هلم داد و داخل آمد:
_ اروم چخبرته…ور ور سوال میکنی!
یک لحظه ورژن همان کیمیای اوایل زندگیام را از او دیدم، حتی رنگ نگاهش هم در آن لحظه محبت نداشت، گیج بودم!
_ یکیتون بگه چیشده خب؟ مردم از نگرانی!
وحید با لبخندی خسته و تلخ به داخل اشاره کرد:
_ اگه اجازه بدین، بشینیم…حرف میزنیم!
نشستند، خاله حلیمه نبود، رفته بود تا تخممرغها را از زیر مرغها بردارد، و به گفتهی خودش گلها را هم اب دهد، البته کاری که مش حسن هر روز میکرد را میگفت!
برای پذیرایی سماور را گذاشتم و از یخچال هم میوههای چیده شده را برداشتم، یا چاقاله بود یا آلوچه، البته سیب و خیار هم بود، بنظرم کافی باشد!
مقابلشان گذاشتم، کیمیا سریع آلوچه برداشت:
_ نمیخواید چیزی بگین؟
وحید نگاه نگرانی به کیمیا داد، کیمیا اما گازی از الوچه زد و با لذت مزه مزه کرد، با همان دهان پر لب زد:
_ داداشم راجع به لاله فهمید، بچه مال خودش نیست…لاله رو زندونی کرده تو خونه، خالهم هم حاضر نیست بیاد گردن بگیره، روز نیست لاله رو به کتک نگیره…ته مراعات کردنش اینه که شکمشو نزنه!
دستم را شوکه روی دهان گذاشتم، فکر نمیکردم به این زودی بفهمد، دروغ بود اگر میگفتم دلم خنک نشد، اما برای ان کودک بیگناه درونش هم سوختم، چه گناهی کرده بود که همچین مادری داشته باشد؟
#پارت545
_ مامانمم که فهمید…
اینجا بغض گلویش را چنگ زد، نگاه اشکآلودش را به من دوخت:
_ آه غصههات دامنشونو گرفت، حورا…مامانم فلج شده، هیچکاری نمیتونه بکنه، حتی حرف هم نمیتونه بزنه، دسشویی کردنش هم باید کمکش کنیم، شدیم محتاج پرستار و خدمتکار…
بدتر جگرم سوخت، هیچوقت بدیشان را نخواستم، اما انگار چرخ زمانه به دست من نمیچرخید، من فقط میخواستم دور شوم:
_ دست ازون طرف هم کلی بدخلقی میکنه، پرستارا میخوان ببرنش صداهای عجیب غریب میده، انگار نمیخواد، همش زل میزنه به یه نقطه و گریه میکنه…
دستم روی دهانم محکمتر شد، قلبم روی هزار بود، تکان نرمی که در شکمم حس کردم هم میگفت هیجان و اضطرابی که داشتم را حس کرده:
_ خب…خب، قباد…قباد چی؟
دستی به زیر چشمانش کشید، وحید برای دلداری دادن، دستش را گرفت:
_ هیچی…خواب و خوراک رو از خودش گرفته، همش میگه باید حورا رو پیدا کنم، باید به پاش بیوفتم، التماسش کنم…با اب خوردن و نون خشک خوردن سر پاس، میگیم یه چیزی بخور… میگه مگه حورا هم وضعش خوبه؟
با اشک خندید، خندهی تلخی بود، حتی من هم بغض کرده بودم، قباد دیر کرده بود، دیر فهمید، دیر به یادم افتاد:
_ هربار از حماقتاش حرصم میگیره، سرش خالی میکنم و باهاش دعوا گرفتم چند روزه، اما باز میگم ببین حورا چیکار کرد با زندگیمون…حورا معذرت میخوام، ببخشید، بارها اذیتت کردم، مامانم حرف بارت میکرد، خالهم و لاله…نمیدونم، نمیدونم چیکار کنم که ببخشی، که این وضعیت درست شه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 262
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه شورشو دراوردین با این همه تبلیغ
ی لحظه انگشت ادم بره رو صفحه صدتا سایت باز میشه
😡 😡 😡 😡 😡 😡 😡
فلج شدی خب به
خدا خودش تقاص اونایی که بد کردن پس میده 🙂
ببینید کی آمده
انیس تو ستایش جررر😂
عاا گفتم یه چیزی جامونده آخه تاحالا نشده یه پارت کسی آلوچه ترش را در دهانش نگذاشته و از لذتش چشم نبسته باشد.
🤣🤣🤣🤣
😎😎😎من بلاخره زنده موندم و آخر رمان هم دارم میبینم😂از بس رمان طول کشید گفتم به گمونم بمیرم آرزو به دل بمونم آخر رمان نتونم بخونم ممنون از نویسنده که زحمت این رمان زیبا رو کشیدن💐ای کاش توی واقعیت هم همه زود به سزای کارشون میرسیدن
هزار ساله شی عزیزم
این رمان در این حد خوب که ردش کنی انقد کم برسی لیست بقیه رمان ها ببینم پارت جدیدشون اومده یا نه
وایی پشماممم بلخره رمان داره تموم میشه😂
حورا خر میشه با اینا میره مامان قباد بغل میکنه بعد مامانه آروم میشه از حورا میخوان مراقبت کنه ازش🥺😂💔💔
همینقدر رویایی و زیبا😪🤣🤣🤣🤣
خدا بده شانس
کلید اسراره انگار
چه زود به حاجتاشون میرسن
والا اینقدر مادرشوهر بدجنس دیدیم هیچیشون نشده و طلاق عروس رو گرفتن و زندگیها رو پاشوندن
حالا این خوبه زود مادرشوهر رو بعد ۳ سال نابود کرد البته اگه نخواد بسه پرستارش
حالا اگر ما بودیم خودمون فلج میشدیم 🗿😂
سلام. ممنون ادمین جان.
گلم چک میکنی ببینی یک پارت این وسط جا نمونده باشه؟؟
حس میکنم این وسط یک چیزی کمه
سلام آره فک یکی جا مونده ،،الان درستش میکنم
ممنونم فاطمه جان، الهی خیر ببینی
و اینک حورا خر میشود
حورا خر بود
حتی برنگرده هم چیزی از خریتش کم نمیشه نترس
اونکه از اول خر بوده
آخیششش خستگیم در رفت حقشونه
دقیقا منم