رمان شاه خشت پارت 118
دستم را شل کردم تا بچه را بردارد. _ سرم داره میترکه. _ ببخشید، با هول بیدار شدی. گفتم خوابت برده، ترسیدم بچه یههو بیفته از بغلت. از جایم بلند شدم، به مقصد آشپزخانه، مسکن لازم بودم. _ فرهاد، برو بخواب، چیزی میخوایی برات بیارم. _ سهند خوابید؟ _ رفت اتاقش، فروغ