میماند پریناز.
بارداری خیلی سنگینی نداشت، فقط یک شکم بالا آمده، صورتش کمی پف میکرد بیشتر صبحها.
عصر نوبت به ورم پاهایش میرسید.
در خوردن نمک افراط میکرد، چندبار تذکر دادم.
فروغ حرفی نزد ولی در خلوت گوشزد کرد که بخشی از ویار پریناز است!
خودش کم عجیب و غریب بود، ویارهایش هم… گاهی مرا به جنون میکشاند.
سرعتش در راه رفتن کمتر میشد و مرکز ثقل بدنش به جلو متمایل.
میدیدم که زودتر از معمولش خسته می شود.
پرشیطنتترین خانوم جهانبخشی که میشناختم قرار بود دختری را مهمان قلبهایمان کند، دختری که با تمام وجود آرزو میکردم شبیه مادرش شود.
چند روزی از برگشتنم گذشت، سعه صدر میکرد با دیدنش که صبح میرفت به مقصد گاتا، گاهی تا عصر! قدغن کردم.
چهار پنج ساعت مانعی نداشت، بیشتر را نمیپسندیدم.
کجخلقی کرد ولی خودش میدانست که «خیر» مفهومی جز همان «نه» معروف ندارد.
سرم گرم به مدارک و اسناد بود که تقتق به در زده شده.
_ بله؟
_ کاغذ نداری خرد کنم برات؟
منتظر جواب من نشد، تا کنار میز آمد.
صندلی را کنار کشیدم و روی پایم زدم.
نشستنش روی پایم یادم انداخت که سنگین شده و احتمالاً کلافگی این روزهایش نتیجه دوران سخت بارداریست.
_ چیزی نمونده، دو سه ماه و بعد تمومه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت677
سرش را زیر گردنم فروکرد.
_ هی دعا کردم آزاد بشی، عجب غلطی کردم، دو هفتهس برگشتی، شدی سوهان روح من. نمیشه بیان ببرنت زندانی، جایی؟
اراجیفگوییهایش ابعاد جدیدی داشتند.
_ واقعاً این طرز صحبت فقط چوب و فلک میطلبه.
از روی پایم بلند شد.
_ خل شدم توی خونه! حوصلهم سر رفته خب، چرا نرم گاتا؟ بشینم ور دلت که چی بشه؟ دیدی که مامانتم گفت فعالیت برای زن حامله خوبه، حرف من که قارقاره، حرف فروغ جونت رو گوش کن.
_ به مادرشوهرت حسادت میکنی؟
_ کی؟ من؟ حسادت چیه، دلم براش میسوزه! والا من یه پسر مدل تو داشتم، روزی ده دفعه با دمپایی ابری میزدمش! بنده خدا فروغ!
_ زیادهروی نکن، پریناز. درک میکنم که هورمونات بههمریختهس.
جلو آمد و دوباره روی پایم نشست.
سرش جای قبلی، زیر گلویم.
_ فرهاد جونم؟
بازی کثیفی بود که عقل درماندهام اخطار میداد برای فرار اما…
_ بله، خانوم جهانبخش.
_ خانوم جهانبخش رو ول کن سر جدت، اون روی مهربونت رو نشونم بده ببینم.
_ تصمیمات من با توجه به شرایط فیزیکی شما بوده…
ادامه حرفم ناگهان قطع شد.
گرمی لبهایش را جایی روی گردنم، حس میکردم.
سعی کردم خودم را عقب بکشم ولی دست دیگرش لای موهایم خزیدند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت678
_ پریناز، این رفتار رو ادامه نده!
_ چرا؟ اذیت میشی؟
_ خیر، بعدش شما اذیت میشی!
رسماً لبهایم را میبوسید.
_ من که همهش دارم اذیت میشم، اینم روش.
حالش بد بود؟ آمد و مرا هم خراب کرد.
ناگهان از روی پایم بلند شد. دستش را کشیدم.
_ کجا؟
_ برم دراز بکشم، خستهم.
_ مگه دنبال کاغذ نمیگشتی که خرد کنی؟
زل زد به چشمانم.
_ بهخاطر خودت گفتم نری گاتا.
_ اونجا بهم روحیه میده، اذیتم نکن دیگه، باهات بد میشمها!
کف دستش را بوسیدم.
_ هروقت خواستی برو، ولی… احتیاط میکنی، زیاد سرپا واینمیستی و…
با هیجان خم شد و گوشه لبم را بوسید.
_ باشه، فرهاد جونم، عاشقتم!
از خوشحالی فراموش کرد که در راه تطمیع من تا کجا رفته… مرا بهحال خودم رها کرد و رفت، احتمالاً به مقصد گاتا!
اینطور که نمیشد، بیملاحظهگیری تا چه حد؟ ابداً قابل قبول نبود.
صدا زدم:
_ پریناز؟
جوابم را نداد.
بیرون اتاق آمدم و بلندتر صدا زدم:
_ خانوم جهانبخش!
فروغ مسیرش را کج کرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت679
_ فرهاد؟ دنبال کسی میگردی؟
سهند از کدام آسمان سقوط کرد را نفهمیدم.
_ خانجون، بابا وقتی میگه «خانوم جهانبخش» منظورش پریه، حتماً پری یه گندی زده.
فروغ چشمغره رفت.
متنفر بود از «خانجون» گفتنهای سهند.
رو به سهند کردم.
_ صدبار به شما گفته که فروغ جان از لفظ «خانجون» خوششون نمیاد.
با لودگی چشم گرد کرد.
_ جداً؟ خانجون که خوبه، دوست ندارین؟!
با کلافگی کنارش زدم، این پریناز…
نگاهم خشک شد.
سهند با دیدنش زیر خنده زد.
پریناز جلو آمد.
_ الهی درد و بلات بخوره تو فرق…
به اطرافش نگاه کرد، سهند در شرف ترکیدن بود، فروغ با ابروهایی بالارفته نگاهش میکرد.
ظرف اسپند را دور سرم گرداند و ادامه داد:
_ بخوره تو سر دشمنات!
سهند کنایه زد.
_ پری، با همین دم و دستگاه بری سر چهار راه کلی گردو میفروشی!
بلند نامش را صدا زدم تا ساکت شد.
باید دست پریناز را میگرفتم و به اتاقمان میبردم.
فروغ سری تکان داد و بهسمت کتابخانه رفت.
_ کجا سرتو انداختی رفتی؟
_ رفتم اسپند دود کنم برات دیگه، چشم نخوری اینقدر مهربون شدی.
_ پریناز، من اجازه دادم بری ولی باید…
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت680
میان کلامم پرید.
_ گفتی دیگه، فهمیدم. سرپا واینمیستم، احتیاط میکنم، حواسمم هست. میخوای کتبی بنویسم امضا کنم؟
وقتی نبود در ذهنم خطونشان میکشیدم که فلان میکنم، بهمان میکنم؛ دیدنش خلع سلاحم میکرد. من را! فرهاد جهانبخش را!
چند روز بعد ثابت کرد که رفتن پریناز به گاتا حکم تجدیدقوا و روحیه را برایش دارد.
دخترک خوشحال و شوخشنگم پرانرژی برمیگشت.
سربهسر سهند میگذاشت، فروغ را سر شوق میآورد، حال مرا خوب میکرد اما با اینحال…
کاش اجازه نمیدادم که برود.
◇◇◇
پریناز
اگر به خودم بود همان صبح اول وقت بیدار میشدم از بس که ذوق داشتم برای گاتا.
احتیاط کردم که حساسیت فرهاد تحریک نشود.
سر صبر صبحانه خوردم و مثل خانومهای متشخص همراه محمود بهسمت گاتا رفتیم.
یکی از ویارهای زمان حاملگیام خوردن آبنبات چوبی بود.
یک ویار ساده، چیزیکه فرهاد نمیفهمید.
آبنبات چوبی را که میدید مثل گاو نری که پارچه قرمز ببیند رم میکرد، سمت من میآمد و بیملاحظه آبنبات چوبی بینوا را روانه سطل آشغال میکرد.
جلوی فرهاد خودداری میکردم، وقتی نبود با خیال راحت آبنباتم را میمکیدم.
اوضاع گاتا خیلی بد نبود، زن وشوهری که قنادی را میچرخاندند از پس کار برآمده و دخل و خرجمان بههم میخورد.
عصرها هم با اینکه دوست داشتم بیشتر بمانم، بهخاطر خوشحال کردن همسر بدعنقم زودتر به خانه میرفتم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت681
یک هفتهای از رفتنم به گاتا میگذشت که…
وسط هفته بود… از پشت دخل، چشمم به زنی چادری افتاد که یکیدو بار وارد مغازه شد.
چرخی زد ولی چیزی نخرید.
حدس زدم شاید پول بهاندازهٔ کافی نداشته باشد.
لباسهایش تمیز ولی کارکرده بودند.
به بهانه مرتب کردن نان وشیرینیها، به قسمت جلوی مغازه رفتم.
بازهم از در وارد شد و به من زل زد.
ناخودآگاه یکی از نانهای شیرمالی که مرتب میکردم را سمتش گرفتم.
_ اینا خیلی تازه هستن، میخواین تست کنین؟
صورت رنگپریدهاش وحشتزده به من نگاه میکرد.
لبهایی که از شدت خشکی و بیرنگی مثل پوست صورتش کمرنگ بودند.
_ شما پری خانومین؟
دلم هری ریخت.
این زن مرا میشناخت ولی من… تا به امروز ندیده بودمش.
بیاختیار نگاهم افتاد به محمود که صندلی راننده را خوابانده و داخل ماشین چرت میزد.
_ من شما رو میشناسم؟
چادر را روی سرش مرتب کرد.
_ نه خانوم، ولی… من… من زن محمد جوادم. پسر دایی شما.
دستم مشت شد، آخرین دیدار من و محمد جواد خاطرهٔ خوبی برایم نداشت.
اخم کرده یک قدم عقب رفتم.
انگار وحشت کرد. دستم را با التماس گرفت.
_ پری خانوم، به جان بچهم من چاره نداشتم اومدم اینجا. شما رو به خدا…
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت682
_ دست از سر من بردارین.
دستش به کناره تنش سقوط کرد و سر به زیر انداخت. زیرلب گفت؛«حق دارین».
نمیدانستم بهترین کار چیست، معلق میان زمین و آسمان در افکار درهموبرهم دستوپا میزدم.
صدای فرهاد در سرم اکو میشد «مراقب باش»، خندههای زشت و کریه پسردایی ناتنیام همراه با رفیق همراهش.
انگار تکلیفم مشخص بود، کاری با زنی که با شانههای افتاده بهسمت در میرفت نداشتم ولی…
صدایی جدید… زمزمه آوازی که مادرم زیرلب میخواند، وقتی روی پشتبام توتها را پهن میکرد:«یشکی دوشکی سنجتی پیش رف دوشکی بی قهوهای دتا مشکی…»
انگار بین تمام اصوات عالم، صدای مامان واضحتر میآمد، آنهم پس از سالها، درست مثل یک نشانه !
جلو رفتم و گوشه چادرش را گرفتم.
_ صبر کنین.
چشمان پرش، برقی افتاد.
نگاهش به شکمم گفت:
_ به خدا نمیخواستم با این وضعیت شما…
حرفش را خورد.
بهسمت میز و صندلی خالی اشاره کردم.
_ چایی میل دارین؟
بازهم محجوبانه چادرش را جلو کشید.
حیای یک دختر شهرستانی در وجودش تهنشین بود، همانی که من هم سالها پیش داشتم و به غارت رفت.
_ نه، ممنونم. راستش…
با خودش میجنگید.
_ بگین، من اسم شما رو هم نمیدونم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت683
_ من طهورا هستم. همسر آقا محمد جواد. والا… راستش… پری خانوم، من درِ منزلتون هم اومدم ولی شوهرتون دوست نداشتن… خیلی التماس کردم ببینمتون، میدونم عصبانی میشن بفهمن من اومدم اینجا.
دم عمارت آمده بود؟ از ما چه میخواست؟
_ من چکار میتونم برای شما بکنم؟
دستش مشت شد.
_ کمکم کنین، من هیچکس رو ندارم که رو بندازم بهش. محمد مریضه، بچهم تازه خوب شده…
چه میگفت؟ مگر خانوادههایشان نبودند؟
_ مگه پدرشوهرتون، خانواده خودتون…
به میان کلامم پرید:
_ ما رو طرد کردن.
هرلحظه تعجبم را بیشتر میکرد.
_ طرد برای چی؟
اینبار طهورا متعجب شد.
_ خب بعداز اون مسألهای که محمد جواد مزاحم شما شد…
سرش را پایین انداخت. یعنی میدانست قصد شوهرش چه بوده؟
_ همسرتون اومدن کرمان، به ما گفتن… خب خبر نداشتیم که! حتی عکساش رو نشون دادن که… استغفرلله با وضعیت بد…
لب گزید.
_ آقای جهانبخش کمک کردن که پسر من درمان بشه، آخه یه بیماری خاص داشت، باید میبردیمش خارج. آشنا هم نداشتیم. قرار بود زمینا رو بفروشیم، مهدی… پسرم… رو ببریم برای درمان. بعد آقابزرگ وصیتشون بود که سهم شما رو بدن… سرتون رو درد نیارم. مهدی رو بردن خارج، عمل شد، خدا رو شکر سلامت شد بچهم. الآنم گاهی دارو میخوره ولی خوب شده.
_ فرهاد کمک کرد پسرتون درمان بشه؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت684
_ بله، البته باقی زمینا رو به نامشون زدیم ولی خب بازم خیلی لطف کردن.
پس کمک کرده و زمینها را برداشته.
حرفش در ذهنم چرخ خورد؛«من یه جهانبخشم، پریناز.»
_ خب پسرتون که درمان شده!
سرش را پایین انداخت.
_ بعد که مهدی درمان شد، محمد جواد خواست برگرده. پدرش اجازه نداد. پدر منم گفت باید طلاق بگیرم. ولی خب من… نتونستم… خطا کرده قبول… اومد گفت غلط کردم، عذرخواهی کرد…
مستأصل مرا نگاه کرد.
_ پدر بچهمه، خب…
_ شما هم برگشتی پیشش؟
_ بله. اومدیم تهران، چون کرمان همه میشناختنش. یک سالی میشد که کار میکرد، سر ساختمون برقکشی میکرد… منتها افتاد، پاش صدمه دیده. باید عمل بشه، بیمه هم نبوده، خودمون باید میدادیم. من رفتم سراغ پدرش، پدر خودم… ولی عصبانی بودن…
یه مدته افتاده خونه. طلاهام رو فروختم، خرج شد… گرونیه، محمد جوادم باید عمل بشه.
سرم به نبض افتاد.
خانوادهها گاهی میتوانند تا سرحد اعلی بیرحم باشند.
به صورت محزونش نگاه کردم، من هم روزی در این شهر بیدروپیکر تنها وغریب دنبال سرپناه میگشتم.
_ الآن کجا هستین؟ خونهتون؟
دستش مشت شد.
_ دوتا اتاق کرایه کردیم. یه آپارتمان کوچیک داشتیم ولی خب اجارهش زیاد بود، نمیتونستیم بدیم.
_ پا شو، یه سر بریم خونهتون. حتماً راهت هم دوره.
_ با اتوبوس اومدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت685
انگار نگران بود.
_ مزاحم شما نمیشم، خودم میرم… فقط شما اینجا رو بلدین، اگه یه کاری برام پیدا کنین، هرچی؛ نظافت…
به میان کلامش پریدم.
_ باشه، کار هم پیدا میکنیم. بیا بریم توی راه حرف بزنیم.
با بلند شدن از جایم کمرم تیر کشید، انگار سنگینی شنیدهها روی کمرم اثر کرده باشد.
دستش را جلو آورد.
_ خوبین؟
_ خوبم.
گاتا را به بچهها سپردم و سمت ماشین محمود رفتم.
هنوز خواب بود، مجبور شدم به شیشه بزنم و بیدارش کنم.
همراه طهورا صندلی عقب نشستم.
آدرس را داد و محمود برخلاف من آن منطقه را میشناخت.
یک ساعتی در ترافیک ماندیم تا به خیابانی شلوغ رسیدیم.
کوچههایی باریک با جویهایی پر از گل و آشغال.
علیرغم اصرار من، محمود ماشین را گوشهای پارک کرد و دنبالمان آمد.
طهورا جلوی در خانهای بزرگ و قدیمی ایستاد.
در بزرگ باز بود ولی پارچه برزنتی آویزان پشت در، نمیگذاشت فضای حیاط را درست ببینیم.
پرده را کنار زد.
_ بفرمایین، پری خانوم.
چشمم به حیاط افتاد، بزرگ با موزاییکهای قدیمی که جابهجا شکسته بودند.
حوض وسط حیاط آب سیاهرنگی داشت و گوشهاش یک شیر آب.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت686
دورتادور حیاط اتاقهایی بودند با اختلاف دو یا سه پله از کف بنا.
مردی همزمان با ورود ما از دستشویی گوشه حیاط بیرون آمد و نگاه تیزش روی ما.
پسربچهای از بالای پشتبام به حیاط سرک میکشید.
زن و مردی هم با ظاهر خمار روی پلههای منتهی به یکی از اتاقها نشسته بودند.
طهورا سمت یکی از اتاقها رفت و در را با کلید باز کرد.
مردد دنبالش رفتم، محمود پشتسرم.
کفشم را درآوردم و وارد شدم، اتاقی شاید هشت یا نه متری با پنجرههای رو به حیاط که پردههای پارچهای آنها را میپوشاندند.
محمود پشت در ماند و داخل نیامد.
کسی طهورا را صدا میزد.
_ اومدی، طهورا؟ این بچه خودشو کشت، معلوم هست کجایی؟ تلفنتم جواب ندادی.
پسری گریهکنان سراغ طهورا آمد و پایش را گرفت، شاید چهارسال!
چشمان درشت و عسلیاش همان طهورا بود با پوستی گندمگون، احتمالاً میراث پدری.
اتاق کوچک دری داشت به اتاقی دیگر.
گوشه اتاق کابینتی با یک گاز رومیزی و چند تکه ظرف و ظروف.
یخچالی که ظاهر خوبی داشت. فرشهای دستباف لاکی.
طهورا خودش را به درگاه اتاق دوم رساند.
_ آقا محمد، مهمون داریم.
بهسمت اتاق رفت و بلافاصله صدای جر و بحثشان آمد.
_ کی به تو اجازه داد بری سراغ این.
_ صبر کن خب، چکار میکردم؟
_ هروقت من مردم برو دست گدایی دراز کن.
معطل نکردم و خودم را به درگاه در رساندم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت687
روی تشکی خوابیده و پایش داخل گچ بود.
انگشتان پایش بیرون گچ به تیرگی میزدند.
با دیدن من اخم کرد، نگاهش به شکم برآمده من افتاد.
_ اومدی اینجا چکار؟ کم شوهرت شر انداخت توی زندگی ما؟ حالا اومدی بدبختی منو ببینی؟
یادم رفت مهمانم، حرمت صاحبخانه را هم کنار گذاشتم.
_ اسم شوهر منو به دهنت نیار، اگه یه آدم درستودرمون توی دنیا باشه، فرهاد منه. تو و تیر و طایفهت که خیلی دین و ایمون سرتون میشد چه گلی سر من زدین؟
در جایش نیمخیز شد.
_ ما که خوب نکردیم ولی اون عالیجناب شما هم نباید جانماز آب بکشه. پول درمون مهدی رو داد، تا قرون آخرشم گرفت.
_ چیه؟ چرا فکر کردی نباید میگرفته؟
گفتم و از دلم گذشت که مگر این پولها برای فرهاد رقمیست؟ بازهم «تاجر» بودنش را به خودم گوشزد کردم.
طهورا در حین آرام کردن محمد جواد، برایش توضیح میداد که برای پیدا کردن کار سراغ من آمده.
با حرفهای طهورا کمی آرام گرفت ومن هم بهخاطر آوردم دلیل حضورم اینجا کمک است، نه شخمزدن گذشته.
نفس عمیقی کشیدم، باید آرام میشدم.
_ ببین، پسر دایی جان، طهورا برام از مشکلات شما گفت، منم دلیل اومدنم اینه که بهتون کمک کنم.
_ لازم نکرده، من از پس زندگیم برمیام.
در جایش غلت زد و دست دراز کرد برای برداشتن لیوان آب و قرص که کمی دورتر از تشکش بود. بهزور خودش را میکشید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطمه جون میگم من اشتراک سه ماهه خریدم 80تومنم از حسابم کسر شد پس چرا باز اشتراک میخواد
اکانتتون درست شد
میرم رو رمانا باز اشتراک میخوادش
تلگرام داری ایدی تلگرامتو بزار