رمان شاه خشت پارت 111 - رمان دونی

 

 

 

دستم را به‌آرامی کشید و سمت حمام برد.

 

_ موهات خیس باشه سرما می‌خوری.

 

موهایم را با روغن تقویتی ماساژ داد و سشوار را روشن کرد.

 

با احتیاط شانه می‌کرد و سشوار می‌کشید. اخمش را ولی حفظ کرده، روی صورت مبارک نگه داشت.

 

فرهاد خوب سشوار می‌کشید… عادت داشت گاهی موهای سدا را…

 

ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم چکید.

چند ثانیه بعد سشوار را خاموش کرد.

 

_ پریناز؟

 

با دست سریع چشمم را پاک کردم.

 

_ یاد سدا افتادم، ببخشید.

 

فکش چفت شد از شدت فشار روی دندان‌هایش ولی سشوار را روشن کرد و کار نیمه‌تمامش را کامل کرد.

 

بازهم هدایتم کرد به‌سمت تخت. لباس آورد و کمک کرد بپوشم.

 

_ فرهاد، با این خوش‌خدمتیا نمی‌تونی صورت مسأله رو پاک کنی ها!

 

پوزخندی گوشه لبش آمد.

 

_ یه زن حامله واقعی هستی، طوفانی از احساسات… منفی، مثبت. نمی‌تونم سرزنشت کنم حتی اگر یک‌بند اراجیف ببافی.

 

شلوار را از دستش کشیدم و با مصیبت ولی به تنهایی به پا کردم.

 

_ اگه یه زنی از شوهرش توضیح بخواد می‌شه اراجیف بافتن؟ یا این‌که نگاه شما این‌قدر از بالا به پایینه که نیاز نمی‌بینی توضیح بدی؟

 

لبه تخت نشست و با دست گوشه چشم‌هایش را ماساژ داد، انگار سردرد داشته باشد.

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت697

 

 

_ قرص توضیح توضیح خوردی؟ چی بگم خب؟ یه پفیوز الدنگی زن من‌و دزدیده، تنش رو لرزونده، تهدید کرده به تجاوز… چکارش می‌کردم؟ اشرفی می‌ریختم به پاش؟ حالا گفتم تهمون می‌رسه به قاجار، دیگه این‌قدرا هم بی‌ناموس نیستم.

 

_ رفتی براش پاپوش درست کردی آخه؟ گفتی زنباره‌س؟ تو خانواده سنتی این‌و نمی‌شناختی؟

 

شانه‌هایش را با غرور راست نگه داشت.

 

_ لطف کردم در حقش، مرحمت ملوکانه نشون دادم.

 

سرم را به تأسف تکان دادم.

 

_ باقی زمینا رو به نامت زدن؟ واقعاً خرج درمون پسرش اون‌قدر زیاد شد؟

 

_ درمون پسرش پرهزینه بود. من بیشتر اون زمینا رو می‌خواستم چون براشون با ارزش بود. می‌خواستم غرور مسخره‌شون رو بشکونم وگرنه من باغ پسته می‌خوام چکار؟

 

کوتاه نمی‌آمد، هر حرفم را به حساب خودش بی‌جواب نمی‌گذاشت.

 

_ زن محمد جواد اومده در عمارت بیرونش کردی؟ چطور دلت اومد؟

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ دراماتیکش نکن. من خیریه باز نکردم که!

 

رویم را برگرداندم.

 

_ دیده بودیش این‌جوری نظر نمی‌دادی.

 

از جایش بلند شد و سمت دیگر تخت رفت، از داخل پاتختی دنبال چیزی می‌گشت.

 

_ فعلاً که کمک براشون از آسمون رسیده.

 

_ محمد جواد کار برقکشی می‌کرده، افتاده پاش شکسته. باید عمل بشه.

 

حین گشتن داخل کمد زیرلب غر زد:«به درک اسفل السافلین، برق میگرفتش خشک می‌شد مرتیکه بی‌غیرت.»

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت698

 

 

_ دنبال چی می‌گردی؟

 

کشو را بست و سراغ دراور گوشه اتاق رفت.

 

_ ترکه آلبالوم همین‌جاهاس، بذار پیداش می‌کنم.

 

پوف کلافه‌ای کشیدم که ادامه داد:

 

_ پریناز، به هیچ عنوان بهت اجازه نمی‌دم به خونه‌شون بری. می‌خوایی کمک کنی، بسیار خب، ولی اجازه نمی‌دم دنبالشون راه بیفتی. به محمود بگو، اگر خواستی ابراهیم رو می‌فرستم ولی…

 

انگشت سبابه‌اش را سمتم گرفت، جدی و تهدیدوار.

 

_ ابداً ممنوعه که سراغش بری.

 

بازهم سؤالی در سرم چرخ خورد و به‌طرز عجیبی به‌صورت کلمات از دهانم خارج شد.

 

_ تو من‌و واقعاً دوست داری؟

 

ناگهان مردی که مرا تهدید کرده بود، تغییر ماهیت داد.

 

سرم را به سینه‌اش چسباند و شقیقه‌ام را بوسید.

 

_ احساس من به تو دوست داشتن نیست. تو بخشی از خود منی.

 

ضربانم آرام می‌گرفت با همین حرف‌هایش که…

سر عقب برد.

 

_ یادت باشه که به خودم هم اجازه شکستن بعضی حد و مرزها رو نمی‌دم، خانوم جهان‌بخش.

 

_ برام بگو، فرهاد، بچه‌ش چه مشکلی داشت؟

 

دست روی چشم‌هایش کشیدد.

 

_ یه بیماری خونی، سرطان نه ولی چون خاص بود باید درمان مشخصی انجام می‌شد. من خیلی اسم دارو و اینا رو توی ذهنم نگه نداشتم. شاهرخ دنبال کارشون بود، به خواهش من.

 

محکم و راست نشست، حالتی که اگر نمی‌شناختی می‌گفتی غرق غرور و نخوت است.

 

غرور شاید ولی می‌دانستم وقتی این‌طور حرف می‌زند به خودش می‌بالد.

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت699

 

 

_ مدتی که لندن بودن، آپارتمانم رو در اختیارشون گذاشتم. باعث کاهش هزینه‌ها شد. وگرنه دوبرابر اون زمین هم کافی نبود.

 

_ عجب! هیچ لزومی هم ندیدی که اینا رو برای من تعریف کنی؟

 

_ خیر.

 

دستم را به عضله پایم رساندم، درد می‌کرد.

 

_ رفتم خونه‌شون، حتماً خبر داری.

 

اخم کرده بلند شد و از روی میز، شیشه روغنی که استفاده می‌کردم را آورد.

 

کمی کف دستش ریخت و با آرامش عضلات دردناک پایم را ماساژ می‌داد.

 

حرفم را ادامه دادم:

 

_ دوتا اتاق تو در تو بود با یه سری وسیله، خیلی کم. یعنی حتی مطمئن نیستم خرج خورد و خوراکشون رو داشته باشن.

 

انگشت شستش را بیشتر روی عضلاتم فشرد، آن‌قدر که جای سرخوشی ماساژ، درد را بیشتر حس می‌کردم.

 

انگار بخواهد عصبانیش بابت شنیدن این حرف‌ها را تلافی کند.

 

کوتاه نیامدم.

 

_ یه نگاه به همسایه‌هاشون می‌نداختی دستت می‌اومد که اصلاً چشم و دل پاک نیستن، طفلک اون زنش، طهورا هم جوون و ساده احتمالاً!

 

بازهم با خشونت به ماساژ دادن ادامه داد.

 

_ حالا تلافی این حرفا رو سر من درنیار، پام درد گرفت، درست ماساژ بده خب!

 

_ حقته به‌خاطر کارت تنبیه بشی، منتها من ملاحظه کردم و می‌کنم.

 

_ یه جایی بگم ابراهیم براشون پیدا کنه.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت700

 

 

چپ‌چپ نگاهم کرد.

 

_ چیه؟ خودت گفتی کمکشون کن، از ابراهیمم  استفاده کن… خب بگرده یه جا براشون پیدا کنه. طهورا رو من می‌برم گاتا، یه کاری براش جور می‌کنم. محمد جوادم ببینم دکترش کیه، ترتیب عملش رو بدم.

 

_ خیریه باز کردی؟

 

با دست یک طرف صورتش را نوازش می‌کردم… ته‌ریش نه‌چندان بلندش زیر دستم حس خوبی داشت.

 

_ من یه زن ثروتمندم، یادت رفته، آقای جهان‌بخش؟ پول چه فایده داره وقتی بی‌استفاده بیفته یه گوشه؟

 

دست‌هایش را شست و برگشت.

 

_ مسألهٔ من پول نیست، پریناز، اون برخوردی که اینا نسبت به تو داشتن قابل بخشش نبود. تمایلی ندارم روابط فامیلی شروع بشه، متوجه حرفم هستی؟

 

_ حالا چی می‌شه منم دوتا فک‌و‌فامیل پیدا کنم؟ هان؟

 

اعتراض می‌کردم ولی خودم هم تمایلی به نزدیکی با این فامیل عزیز را نداشتم.

 

بدون اهمیت به اعتراض من، با موبایل چیزی را تایپ می‌کرد.

 

_ ابراهیم فردا پیگیر می‌شه.

 

بوسه‌ای گوشه لبش کاشتم.

 

_ مرسی، فرهاد جونم.

 

گوشی را خاموش کرد و روی پاتختی گذاشت.

 

دستم روی سینه‌اش خزید.

 

_ نگفته بودی لندن آپارتمان داری!

 

حدس نیشخند زدنش با شنیدن حرفم کار سختی نبود.

 

_ بعد از زایمانت می‌تونیم بریم.

 

_ فقط یه کار کوچیک می‌مونه…

 

_ چی؟!

 

_ باید محمد جواد رو با خانواده‌ش آشتی بدیم. کار خودته، فرهاد، برو قضیه رو فیصله بده.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت701

 

 

یک مرتبه از جایش بلند شد.

 

_ ابداً، این اراجیف رو‌ تموم کن.

 

سرم را زیر گردنش فروکردم.

 

_ اشتباه کرد، غلط کرد.

 

_ گفتم ادامه نده.

 

زیر گوشش را مرتب می‌بوسیدم.

 

_ زن و بچه‌ش گناه دارن.

 

_ پریناز، سرت‌و بکش کنار، من‌و تفی نکن.

 

_ حالا اسمش شد تف؟ قبلاً بوس بودا!

 

ساعد دست را روی پیشانی‌اش گذاشت.

 

_ داره تاوان غلطی که کرده رو می‌ده.

 

_ من بخشیدم.

 

_ من اما نمی‌بخشم.

 

خواستم اعتراض کنم که…

 

_ پریناز، در این مورد نمی‌خوام چیزی بشنوم، نه الآن، نه هیچ زمان دیگه.

 

به‌هرحال فرهاد هم برای خودش اصولی داشت که گاهی برایم قابل فهم نبود.

 

صبح روز بعد، بیدارشدم، دوش گرفتم، صبحانه خوردم و اخم‌وتخم شازده را نادیده گرفتم.

 

این را صدقه‌سری فروغ‌ جان اخیراً یاد گرفته بودم. فرمودند:« اگه قراره کاری انجام بدی، چارقدت رو سر کن، چاروقت رو‌ بکش بالا، لبخند بزن و انجامش بده.»

 

خب من‌ هم دقیقاً همین‌طور عمل کردم.

 

پیگیر شدم ابراهیم برای طهورا و خانواده‌اش جایی پیدا کند، ترتیب کارهای عمل محمد جواد را بدهد و…

 

خدا را شکر که از گاتا درآمد داشتم.

 

لازم نبود سراغ فرهاد بروم.

پس‌اندازم بود برای ساختن خانه پدری‌ام. دومین بار که پس‌انداز می‌کردم و…

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت702

 

 

بار اول به فرناز کمک کردم که از ایران برود و زندگی جدیدی شروع کند. این‌بار هم که…

 

گیرم که ساخت دوباره خانه بم طول می‌کشید، برنامه‌ای که شاید به تأخیر می‌افتاد برای انجام کارهایی ضروری‌تر.

 

خودم می‌دانستم که بالاخره خانه را دوباره می‌سازم، روزی که دور نبود.

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

باورم نمی‌شد… دخترک اخمویی که لای پتوی صورتی پیچیده و در خواب ناز بود، مال من باشد.

 

ذره‌ای از وجودم… فرزندی از من و پریناز.

 

بیست‌وچهارساعت گذشته مثل طوفانی سهمگین بود، طوری که بلندت کند و زمین بخوری؛ ناگهان، یک‌ مرتبه.

 

نصفه‌های شب با شدت تکانم داد، بیدار شدم و در مقابلم پرینازی که از درد لحاف را می‌چلاند و دستش را گاز می‌گرفت.

 

_ درد زایمانه؟

 

نفس گرفت و ناگهان… عادی شد.

 

_ ول کرد. آره… پا شو، فرهاد، بریم بیمارستان.

 

ساک را از قبل آماده کرده و گوشه اتاق نگه می‌داشت. کمک کردم لباس پوشید.

 

_ نباید به دکترت خبر بدی؟

 

_ در جریانه. گفت یک‌ ساعت دیگه بیمارستانه.

 

مردد بودم.

 

_ فروغ رو بیدار کنم.

 

_ نه، بریم فرهاد، اذیتش نکن، صبح میاد.

 

به حرفش گوش نکردم.

لازم بود فروغ همراهمان باشد، به‌خاطر پریناز.

 

یک ربع بعد هرسه به‌سمت بیمارستان می‌رفتیم.

 

راننده پشت رل نشست، اعصاب من اجازه رانندگی نمی‌داد.

 

پریناز را بردند داخل اتاقی که دیگر صدایش را هم نمی‌شنیدم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
2 ماه قبل

عزیزممم حتما زایمانش سخت بود خیلی برای پریناز خوشحالم

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x