رمان شاه خشت Archives - صفحه 6 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 43

        _ دیدی، فرهاد، ما هنوز می‌تونیم.   این‌بار نوبت من بود که با پوزخند مهمانش کنم.   _ تونستن که بیشتر نقش منه، شما وظیفه‌ت تسلیم و لذت‌دادنه. منتها..! بسکه این استعداد تسلیم شدنت هرز پریده، عملاً رغبتی ندارم بهت. نمی‌فهمم با اون هوش سرشارت چطور متوجه نشدی که به من لذتی ندادی!؟ از کارکشته‌ای مثل

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 42

      _ قشون‌کشی کردید، دخترعمو!   جلوتر آمد، قد بلندش با پاشنه بلند تا شانه‌ام می‌رسید.   _ یادت رفته که این‌جا ارث من هم هست؟   رویم را برگرداندم، خطاب به جماعت حیران.   _ همه بیرون.   صنوبر جلو آمد و لیوان آبی را به دست آلا داد.   _ خانم، یه‌کم آب میل کنین، آروم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 41

      پیرمرد، شعر مشق می‌کرد؛ از بوستان سعدی، گاهی غزلیات حافظ و این اواخر، از حضرت مولانا.   تخصصش نستعلیق بود، خلقش اصالتی داشت مثال‌زدنی و دین و دنیایش، ماه‌طلعت جان.   موقع نوشتن، از معدود لحظاتی بود که آرام می‌شدم.   روحم را تسخیر می‌کرد، شاید هم شیطان را ولو کوتاه، به بند می‌کشید.   رها می‌شدم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 40

      خودش نبود، کمی بعداز من وارد شد، درست وقتی‌که خریدهایم را از پلاستیک‌ها بیرون می‌کشیدم.   حرفی نزد، نگاهی هم به خریدهایم نکرد.   مستقیم راهی حمام شد و من لباس عوض کردم؛ چیزی راحت و مناسب خواب.   از حمام آمد و لباس پوشید.   به تاج تخت تکیه داده و زانوانم را بغل کرده بودم.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 39

      -‌ خب مجبوری با سن خرپیره ادای جوونای بیست ساله رو دربیاری؟ حالا سه ساعت بخواب، ریکاور بشی!   ساعدش را از روی چشم‌ها برداشت.   -‌ سایه‌بون رو بچرخون، آفتاب به صورتم نخوره.   با دست لرزان، سایه بان را چرخاندم.   -‌ بعد از ناهار با سهند و سدا برو خرید. دو دست لباس مناسب

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 38

        سهند و سِدا برخلاف ما بیرون از آب بودند.   تلاش من برای شنا کردن، منجر به دست‌وپازدن احمقانه‌ای در آب شد که انصافاً حظ وافری همراه داشت.   برخورد شن‌های معلق در آب روی تنم و گاهی حرکت خزه‌ها، فقط در ابتدا ترسناک بود، خیلی سریع عادی شدند.   آب تا سینه‌ام می‌رسید و برخورد

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 37

    صنوبر ظرف خالی صبحانه سهند و سدا را برداشت.   پریناز برای خودش چای ریخت که صدا زدم.   _ پریناز، برای من چای بریز.   لیوان چای را مقابلم گذاشت و قندی از سر میز به دهان برد.   خرت‌خرت قند را می‌جوید و اعصاب مرا متشنج می‌کرد. آرام صدایش زدم.   _ پریناز؟   سرش را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 36

        _ بیا، اینو قرقره کن، اون بوی گند دهنت بپره!   به سمتم آمد و لیوان را از دستم گرفت، بو کرد.   _ وایی! آب شنگولیه؟ من نخوردم تاحالا!   _ ندادم بخوری، قرقره کن.   لیوان را بالا رفت و به‌جای قرقره قورت داد.   او به نفس‌نفس افتاد و من به خنده از

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 35

      _ سدا، عزیزم چی شده؟   روی زانو نشستم، همقدش.   _ پری، لباسم کثیف شد… رفتم دستشویی… ولی…   باید می‌جنبیدم وگرنه سر و صدا باقی اهل خانه را هم بیدار می‌کرد و متوجه غیبت فرهاد می‌شدند، سفته‌هایم، نه…!   دستش را گرفتم.   _ چیزی نیست، دختر خوشگل، الآن می‌ریم لباست رو عوض می‌کنیم… اتفاق

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 34

      به اتاقش رفتیم، پر از عروسک و وسیله‌بازی، تخت‌خوابی شبیه کالسکه.   دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان.   فرهاد خونسرد دوش می‌گرفت و شاید متوجه من هم نشد.   در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم.   شکل فرشته‌ها شد با یک پیراهن صورتی.   واقعاً نمی‌فهمیدم مادرشان چرا این بچه‌ها

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 33

      زن با سهند و سدا هم از پشت شیشه سلام و علیک کرد و با دیدن من عملاً رو ترش کرد!   مصیبت جدید را بو می‌کشیدم.   مکالمه‌شان این بود که «ویلا مرتبه، آقاجان. غذا حاضره، آقاجان. در ساحلی رو تعمیر کردن، آقا جان. بام خانه خرج برداشته، درختای نارنگی بار ندادن و…».   من هم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 32

    با صدای فرهاد به خودم آمدم.   _ پریناز، پیاده نمی‌شی؟   کِی ایستاد؟ اصلاً نفهمیدم!   انگار بلیط عبور موقت بهشت را پیش‌کشم می‌کرد.   _ پیاده بشم؟   _ سهند و سدا می‌خواستن خرید کنن.   مکث کرد.   _ چیزی اگه می‌خوایی پیاده شو وگرنه بشین داخل ماشین.   دستم به دستگیره رفت قبل‌از این‌که

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 31

      _ سرالخفیاتی، موسیو. ای کلک! باشه اینم جواب نده. حداقل بگو چرا به اون اتاق طبقه بالا می‌گن “اتاق سبز”؟   دستی به ریش نداشته‌اش کشید.   _ اتاق خانوم اون‌جا بود، مادر فرهاد. گل و گیاه دوست داشت، کل اتاق پر بود از پیچکای سبز، برگ بیدی، گلدونای سرخس، حسنی یوسف…   دستش سبز بود، چوب

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 30

      _ اجازه بدید فشار و‌ دمای بدنتون رو‌چک کنم.   دقیق معاینه کرد، تنها تماسش با بدنم، نوک انگشتش بود که به سرم خورد وقتی گوش‌ها را معاینه می‌کرد.   نسخه کوتاهی نوشت و توضیح داد چند روزی غذای سبک بخورم.   خواستم نسخه را بگیرم که با خودش برد و قرار شد با داروها پس بفرستد.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 29

    در خواب غلت زد، حتماً پوستش می‌سوخت.   دست روی پیشانی‌اش گذاشتم، حرارت بدنش بیشتر می‌شد.   شاید حولهٔ خیس کمک می‌کرد.   عجیب دلم می‌خواست در بغلم بفشارمش.   شاید شبی دیگر… امشب نه… به‌هیچ‌قیمتی دیگر خوابش را خراب نمی‌کردم.   تا صبح یکی دو ساعتی چرت زدم، برایم کافی بود.   ◇◇◇   پریناز   با

ادامه مطلب ...