رمان شاه خشت پارت 37

5
(1)

 

 

صنوبر ظرف خالی صبحانه سهند و سدا را برداشت.

 

پریناز برای خودش چای ریخت که صدا زدم.

 

_ پریناز، برای من چای بریز.

 

لیوان چای را مقابلم گذاشت و قندی از سر میز به دهان برد.

 

خرت‌خرت قند را می‌جوید و اعصاب مرا متشنج می‌کرد. آرام صدایش زدم.

 

_ پریناز؟

 

سرش را به‌علامت «چیه» تکان داد.

 

_ اون قند رو همین الآن قورت بده، دیگه صداش رو نشنوم.

 

مطمئنم منتظر فرصت بود که ادای مرا دربیاورد.

 

با خونسردی چایش را نوشید و همراه بچه‌ها بیرون رفت.

 

با رفتنشان، صنوبر شروع به نطق کرد.

 

_ آقاجان، اگه امر کنین، خودم برم مراقب بچه‌ها باشم. حقیقت خوبیت نداره که ولشون کنین دست این خانوم.

 

_ خانوم از نظر شما مشکلی دارن؟

 

_ والا آقا، خب یه‌هو فکر بچه‌ها رو مسموم نکنه. بالاخره…

 

بلندشدن من از جایم، صنوبر را ناخودآگاه ساکت کرد.

 

رو به پنجره باغ ایستادم؛ درختان نارنج، با شاخه‌هایی سنگین از بار…

 

از دور می‌دیدم، پریناز کلاه حصیری‌اش را پر می‌کرد از نارنج‌ها. آیا وقت داشت فکر بچه‌هایم را سمی کند؟

 

یاد مربای بالنگش افتادم، هوس داشتم برایم لقمه بگیرد! یادم بماند برای فردا صبح.

 

_ صنوبر.

 

خودش را به کنارم رساند، چند قدم عقب‌تر، مثل یک خدمتکار وظیفه‌شناس.

 

 

 

_ بله آقاجان؟

 

_ چندوقته سرایدار این‌جا هستین؟

 

_ از وقتی دست چپ و راستم رو فهمیدم. آقا، من خانه‌زاد این عمارتم، شما، شازده بزرگ پدرتون…

 

افتخار نوکری خاندان ما چیز کمی محسوب نمی‌شد.

 

_ یادت باشه، نوکر این خونه بودن یعنی اونی که من می‌خوام رو ببینی، اونی که من امر کنم رو بشنوی، اونی رو که من اراده کنم رو بگی. چال کردن یک نوکر زبون‌دراز توی این باغ برای من ابداً کاری نداره. می‌بینی که نارنجا چطور بار می‌دن؟ شازده بزرگ نوکرای فضول رو پای درختا چال می‌کردن، عبرت بقیه.

 

چشمانش از ترس گشاد شده و دسته‌های آویزان روسری‌اش را با استرس به‌هم گره می‌زد.

 

_ جسارت کردم، آقا، شما عفو کنین.

 

_ به‌خاطر حُسن چاکری این سال‌ها، امروز از خطات گذشتم، بار دومی در کار نیست.

 

سرش را به احترام خم کرد و تقریباً از آشپزخانه فرار کرد.

 

◇◇◇

 

پریناز

 

لحظه موعود فرا می‌رسید، دیدار من و دریا!

 

از بچه‌ها بیشتر ذوق داشتم.

 

هرچند که سر راهمان نارنج کندیم و در کلاه‌های حصیری ریختیم.

 

سدا تیوپ‌های بادی و بیلچه‌هایش را بار من و سهند کرده و خودش مثل ملکه‌ها جلوتر از ما راه می‌رفت.

 

الحق و الانصاف هم ابهتی در این دختربچه بود!

 

در خروجی ویلا را رد کردیم، دو نفر از محافظین، دورادور ما را می‌پاییدند.

 

حجم ماسه زیر پاهایم خشکِ خشک بود، دمپایی‌ها را درآوردم که راحت‌تر قدم بردارم.

 

 

رطوبت ماسه‌ها بیشتر می‌شد و صدف‌های نیمه شکسته به کف پایم فرومی‌رفتند، قلقلکی دلنشین و درست جایی‌که آب به ماسه‌ها بوسه می‌زد.

 

پاهایم یک‌باره یخ کردند، فریاد زدم:

 

_ وایی، آبش سرده!

 

سهند با شلوارک تا زانو داخل آب رفته و شیطنتش شد خیس شدنِ من و سِدا.

 

کم‌کم تنم عادت می‌کرد به سرمای آب، در حد آب‌بازی جلو می‌رفتم نه بیشتر.

 

دریا برایم شعفی پیچیده در خوف به‌همراه داشت، علی‌الخصوص که شنا بلد نبودم.

 

می‌دانستم این دو شازده‌زاده، شناگران قابلی هستند ولی استخر فرق داشت با دریای غیرقابل پیش‌بینی.

 

لذتی داشت فروکردن دستم در آب و بیرون کشیدن مشتی صدف؛ اکثراً شکسته بودند، تک‌وتوک سالم.

 

دلم می‌خواست مثل کارتون‌های کودکی، چندتایی را سوراخ کنم، مثل گردن‌بند به خودم بیاویزم.

 

بچه‌ها زودتر از من دل کندند از دریا و مشغول شن‌بازی شدند.

 

همراهشان شدم، یک‌بار سهند را کامل دفن کردیم.

 

بعد نوبت من شد، سِدا دم به تله نداد.

 

ساختن قلعه آخرین تلاشمان شد، آب را هدایت می‌کردیم به شهری خیالی.

 

ارگ بم جلوی چشمانم می‌رقصید و ناگهان، با یک موج بلند رویایم پرید، ارگ برای بار دوم آوار شد و من حیران!

 

صورتم خیس شد.

 

سهند به‌موقع سطل آب را به سمتم نشانه رفت.

 

می‌توانستم باقی روز را به عزاداری دوباره گذشته‌ام بگذرانم و یا… خاطرات جدیدی را بسازم.

 

 

 

دست سِدا انگشتانم را لمس کرد.

 

_ پری، بیا دوباره یه قلعه می‌سازیم.

 

و ما دوباره قلعه‌ای ساختیم، محکم‌تر از ارگ.

 

با حرف سهند به پشت‌سر نگاه کردم.

 

_ بابا هم اومد.

 

لباس شنای آستین داری به تن داشت و شلوارکی کوتاه، عجب مرد باحیایی!

 

سر راهش، سدا را زیر بغل زد و باهم تنی به آب سپردند.

 

سهند هم کمی بعد به جمعشان شتافت، من ماندم و قلعه شنی‌ام.

 

مثل حال و روزم بود، به‌نظر محکم می‌رسید ولی هرآن احتمال داشت بر سرم آوار شود.

 

همین شازده خندان و خوش‌خلق، می‌توانست روی دیگری از خودش را نشانم دهد، یا چرا راه دور بروم، «وظایفم را یادآوری کند، دلایل حضورم را».

 

اصلاً فرهاد هم مثل دریا بود، لذتی نهفته در آغوشش و البته، ترسی همیشگی از این‌که غرقت کند.

 

نشستن در قلعه شنی هم زیاد عاقلانه به‌نظر نمی‌رسید.

 

امواجش می‌توانست بر سرت آوار شود.

 

سایه‌ای بر قلعه شنی افتاد. درست بالای سرم ایستاده بود.

 

_ بلند شو، چرا غمبرک زدی با این قلعه شنی پیزوریت؟

 

دستم را سایه‌بان پیشانی کردم.

 

_ خوبه دیگه، دارم شن‌بازی می‌کنم.

 

دستش را به سمتم گرفت.

 

_ پا شو شنا کن.

 

جرأت نکردم دستش را نگیرم.

 

به ضرب بلندم کرد و به جلو هول داد.

 

_ من شنا بلد نیستم، می‌ترسم غرق بشم.

 

_ پشت‌سرتم، غرق نمی‌شی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
10 ماه قبل

خواهش می کنم بزار دیگه.سه شنبه است امروز.😣😑😐قرار بود دوشنبه بزاری….جرا نمیزاری 🙁

...
...
10 ماه قبل

امروز باید پارت میدادیا!!!

camellia
camellia
10 ماه قبل

دوشنبه است امروز,یعنی بود ها.😉

سارا ساوا
سارا ساوا
10 ماه قبل

عالی نوشتی🙏

یلدا
یلدا
10 ماه قبل

چقدر زیبا ودلنشین مینویسی
واژه ها با قلمت میرقصند….
دست مریزاد، احسنت

یلدا
یلدا
10 ماه قبل

بعد نوبت من شد، سدا دم به تله نداد…..
خدایااا!

Fateme
Fateme
پاسخ به  یلدا
10 ماه قبل

چته؟😂

چرت میگم
چرت میگم
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

فک کنم داره استعداد نویسنده در نویسندگی و میگه

camellia
camellia
10 ماه قبل

عجب اقتداری داره این فرهاد.کیف می کنه آدم.🤗😊

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x