رمان شاه خشت پارت 29

5
(3)

 

 

در خواب غلت زد، حتماً پوستش می‌سوخت.

 

دست روی پیشانی‌اش گذاشتم، حرارت بدنش بیشتر می‌شد.

 

شاید حولهٔ خیس کمک می‌کرد.

 

عجیب دلم می‌خواست در بغلم بفشارمش.

 

شاید شبی دیگر… امشب نه… به‌هیچ‌قیمتی دیگر خوابش را خراب نمی‌کردم.

 

تا صبح یکی دو ساعتی چرت زدم، برایم کافی بود.

 

◇◇◇

 

پریناز

 

با ترس چشم بازکردم.

 

علی‌رغم شبی پرماجرا و سخت، خوب خوابیدم، از آن خواب‌های تخت، بدون رؤیا و کابوس.

 

بدنم کمی لرز داشت ولی نه زیاد، باد خنکی که از پنجره رو به باغ می‌آمد بی‌تأثیر نبود.

 

چشمم به ساعت اتاق افتاد، نه!

 

ظاهراً شازده هم در اتاق تشریف نداشتند.

 

باید قبل‌از این‌که بساط ترکه و فلکش را علم کند، جیم می‌شدم.

 

مردک روانی نامتعادل!

 

دست از رفتارهای جنی‌اش برنمی‌داشت.

 

نصف‌شب با کمربند به جان من افتاد که چرا پیش من نخوابیدی!

 

خب مردک نخوابیدم که نخوابیدم!

 

دستم را روی رانم گذاشتم، جای کمربند به آن بدی‌ها هم که فکر می‌کردم نماند.

 

« دستت بشکنه، مرتیکه عوضی. حیف من که ترسیدم از عصبانیت سکته کنی، بچه‌هات یتیم بشن. هرچند بابا مثل این عوضی نداشته باشن بهتره.»

 

 

 

از جایم بلند شدم که…

 

بلافاصله در چهارچوب در ظاهر شد.

 

بو می‌کشید شازده دوزاری!

 

پیراهن تیره‌ای به تن داشت، از همان‌ها که بوی شوینده می‌دادند.

 

کتی سورمه‌ای با چهارخانه‌های خاکستری.

 

کفش‌های چرم سیاه، کلاسیک و بزرگ!

 

نمی‌دانم از کجا این سایز کفش را پیدا می‌کرد، شایدم دست‌دوز بود.

 

ساعت بند استیلش را بسته و انگشتری با نگین سیاه به دست راستش داشت.

 

ورزیده بود؛ چاق ابداً، لاغر هم حساب نمی‌شد.

 

صورتش ولی حالتی داشت که ناخودآگاه جلویش دست‌به‌سینه می‌ایستادی، مثل ناظم‌های خط‌‌کش به دست مدرسه.

 

_ سلام، صبحتون به‌خیر باشه.

 

سری تکان داد، جواب نه!

 

از قدیم‌الایام می‌گفتند، «سر دومنی رو تکون می‌دی، زبون دو مثقالی رو تکون نمی‌دی؟»

 

لیوان شیری که در دست داشت را سمتم گرفت.

 

_ بخور.

 

نه دل و دماغ لجبازی داشتم، نه حوصله جنگیدن.

 

_ چشم.

 

بالای سرم ایستاد تا لیوان خالی را تحویلش دادم.

 

_ ببخشید، می‌شه برم دستشویی؟

 

_ بله.

 

حسابی معطل کردم بلکه خسته شده و سراغ کارش برود ولی آقا مصمم ماندند تا برگردم.

 

به‌هرحال هرچه مقدر بود اتفاق می‌افتاد و من شانس زیادی بابت تغییر شرایطم نداشتم.

 

 

 

لبهٔ تخت، صاف و محکم نشسته و با دیدن من دستش را روی تخت زد.

 

_ بیا بشین این‌جا.

 

بدون حرف کنارش نشستم.

 

_ پریناز، من راجع‌به حساسیت‌هام کم‌وبیش صحبت کردم. تمایل دارم به رفتار و به‌خصوص نوع صحبت‌ کردنت توجه کنی، دوست ندارم داستان دیشب تکرار بشه.

 

سرم را پایین انداختم، چه می‌گفتم، هر حرفی می‌شد قوز بالای قوز.

 

_ متوجه حرفام شدی؟

 

_ بله، چشم.

 

پاکتی را سمتم گرفت.

 

_ این مال توئه.

 

با تعجب پاکت را گرفتم و سریع باز کردم.

 

دستم خشک شد و نگاهم به رد کمربند روی ران‌هایم افتاد.

 

از جایش بلند شد و روبه‌رویم ایستاد.

 

_ دلم می‌خواد بهم بگی دیشب کی بهت پیغام داد؟ اگر به سؤالم جواب بدی، یکی دیگه ازسفته‌ها رو بهت می‌دم.

 

سرم را بالا گرفتم، رو به صورت جدی مردی که با رفتارهای عجیب و متناقضش مرا به مرز جنون نزدیک می‌کرد.

 

وقتی توقع آغوشش را داشتم، به صورتم می‌کوبید.

وقتی منتظر اجرای حکم تنبیهش بودم، سفته‌ تحویلم می‌داد.

 

_ واقعاً چیز مهمی نبود، یه دوست، بیشتر نمی‌تونم بگم.

 

دستش زیر چانه‌ام نشست.

 

_ حتی اگه تنبیهت کنم؟

 

سرم را پایین انداختم.

 

 

 

 

 

یک سفته، یک کلید از هزار قفل مانع آزادی‌ام.

 

ارزش آدم‌فروشی را داشت؟

 

_ بیشتر نمی‌تونم بگم.

 

از جایش بلند شد.

 

_ دکتر برای معاینه‌ت میاد، استراحت کن.

 

برای خوردن صبحانه پایین رفتم.

 

سهند و سدا آماده رفتن بودند، بازهم روزی با مربی‌هایشان، بیرون از خانه.

 

نقشه‌ام برای روز، وقت گذراندن در کتابخانه بود که سر و کله دکتر پیدا شد.

 

ورزیده و خوش‌تیپ، چهره اروپایی، موهای خرمایی‌رنگ، کت و شلوار طوسی تیره، دستمال گردن و بوی عطری خنک.

 

با دیدن من دستم را گرفت و بین دو دستش نگه‌ داشت.

 

_ پس اون الهه زیبایی که جناب جهان‌بخش نگران احوالشون بودند شمایید. می‌تونم سؤال کنم که آیا عمل زیبایی انجام دادید یا همهٔ این عجایب صورتتون خدادادیه؟

 

خنده‌ام گرفته بود، مردک گنده با آن سبیل قیطانی.

 

_ روزتون به‌خیر، آقای دکتر.

 

سرش را مثل آکتورهای سینما به یک سمت گرفت، یک تیپ مکش‌مرگما.

 

_ طبیب که شمایید، من نهایتاً دوتا نسخه بدم.

 

همیشه این‌قدر زبان می‌ریخت یا از شغل شریف من خبر داشت؟

 

شاید باید روشنش می‌کردم که جناب شازده دوزارالسطنه نسبت به روابط و ادبیات «حساس» تشریف دارند و ممکن است چوبی در آستین من و در جای شریفی از آقای دکتر فروکنند.

 

لبخندی مصنوعی روی لب آوردم.

 

_ شما لطف دارین.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
10 ماه قبل

فكر كنم طبق گفته هاي قبليه نويسنده.بايد ديشب پارت ميزاشتي.مگه ديروز دوشنبه نبود خوش قولللل؟

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

خانوم میتونم راز. موفقیت شمارو بدونم ؟لامصب چجوری انقدر خش قلمی هانننن

&&&&&&&
&&&&&&&
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

واقعاااااا خیلی خوب مینویسه خیلییییییییییییییییی

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x