رمان گریز از تو پارت 165

5
(1)

 

ارسلان چپ چپ نگاهش کرد که یاسمین خندید و

سرش را چرخاند. چشمش دوباره به همان

مارمولک سبز خورد و پلک هایش پرید.

_وای…

حواس ارسلان جمع شد و یاسمین به همان سمت

اشاره کرد:

_اون کثافت چرا هنوز نرفته ارسلان؟

ارسلان ابروهایش را بالا داد و خنده اش گرفت.

سکوتش باعث شد یاسمین عصبانیتش را با نفس

عمیقی بیرون بفرستد…

 

 

_خدایا شکرت…حتی طبیعت هم با من لجه. دیشب

اینجا انقدر بارون اومد و قیامت شد اونوقت اون

خاک تو سر همینجوری چسبیده به درخت.

_غذاتو بخور یاسمین. اون بدبخت فلک زده با یه

جیغ بنفش تو سکته میکنه.

یاسمین با حرص نگاهش کرد و لب گزید. جملات

او و لحنش انقدر نرم و شوخ بود که نتوانست زبان

تند و تیزش را کار بیندازد…

 

#پارت_740

نشسته بود روی همان صندلی، پشت میز و از

هوای اطرافش دل نمی کند. آرامشی که در این

 

 

نقطه ی کوچک از جهان کنار ارسلان تجربه کرده

بود با هیچ چیز قابل قیاس نبود. هنوز وقایعی را

که در این دو روز تجربه کرده بود باور نمیکرد.

نه به آن برگه ها و امضایی که با تردید پایشان زد

نه به احساسی که ارسلان دیشب پای به پای نفس

هایش میان تب و تاب عشق خرج کرد. یاد

روزهای اول که میفتاد همه چیز در نظرش خنده

دار تر به نظر می آمد.

پلکی زد و بوی خاک نمناک در مشامش پیچید و

نفسش تازه شد. دلش میخواست میان این هوای

سرد کنار آتش بنشیند اما بخاطر باران دیشب و

کولاکش اکثرا درختان و تکه های چوب خیس

بودند.

ارسلان کنار محمد ایستاده و سعی داشت با کسی

تماس بگیرد. آنتن نبود و از دیشب همه از دسترس

خارج شده بودند. یاسمین پوفی کشید و نگاهش به

 

 

او ماند که کلافه نزدیک بود موبایل را زیر پایش

خرد کند.

از همان فاصله هم صدایش را شنید که به محمد

گفت، عصر برمیگردند و تمام غم عالم ریخت به

دل دخترک…

چهره اش درهم رفت و او سمتش گام برداشت و

لبخندش هم نتوانست اخم یاسمین را باز کند.

_ارسلان میشه فردا بریم؟

او با همان لبخندش نچی کرد و گونه ی استخوانی

او را میان دو انگشتش گرفت و کشید؛

_خودمم دلم میخواد ولی هزار و یک بدبختی

دارم.

 

 

یاسمین صورتش را عقب برد؛ یعنی یه عصر و

شب باعث میشه بدبختی هات بشه هزار و دوتا؟

ارسلان مکث کرد؛ تهران یه خبرایی شده.

یاسمین اخم کرد: مثلا چه خبرایی؟ دوباره میخوای

ِخر کیو بگیری؟

ارسلان نیشخند زد و نگاهش را سمت محمد

چرخاند.

_اون اقا شده مثل مرغ سرکنده… کلا وقتی

میترسه گنداش رو بشه، اینجوری استرس میگیره.

رو به دخترک چشمکی زد و ادامه داد؛ این نخاله

هارو من بزرگ کردم یاسمین. از دور ببینمشون

میفهمم چه خبره!

 

 

یاسمین آب دهانش را قورت داد و سرش را با

تاسف تکان داد؛

_دو روز واسه خودت زندگی کن ارسلان. همش

باید پی این باشی که ُمچ کی و بگیری؟

_الان مشکل تو یه روز بیشتر موندنه؟

 

#پارت_741

یاسمین فقط نگاهش کرد که او لبخند کمرنگی زد و

تار رهای موهایش را از روی سرشانه اش کنار

زد؛

 

 

_خب بخاطر تو فردا میریم.

یاسمین با لبخند تلخی نفس عمیقش را بیرون

فرستاد. هر چقدر تظاهر میکرد باز هم غم توی

دلش به اعصاب و روانش غالب میشد. جنگل آرام

بود و قدرت سکوت را هیچ چیزی بهم نمیزد.

بازوهایش را بغل گرفت و نگاهش را از ارسلان

و چشم های براقش سمت محمد سوق داد که انگار

از قبل پریشان تر شده بود. ناخودآگاه اخم هایش

درهم رفت و به وضوح جنب و جوش سه محافظ

دیگر را هم دید.

_آقا ببخشید…

 

 

ارسلان تکانی خورد و در حین سر چرخاندن

سمت او، نگاهش گیر کرد به یک جفت چشم نفرت

انگیز و یک آن چنان از جا بلند شد که صندلی

واژگون شد و دخترک با ترس بلند شد.

محمد اسلحه اش را بیرون کشید و ارسلان چنگ

انداخت به بازوی یاسمین؛

_برو داخل یاسمین.

_چرا؟ چیشده؟

ارسلان درجا رنگ عوض کرد و تشر زد؛ برو و

در قفل کن. برو فقط…

بزور هلش داد داخل کلبه و به یکی از محافظ ها

اشاره زد که مقابل در بایستد. خودش هم سریع

 

 

اسلحه اش را بیرون کشید و با محمد هم قدم شد.

درخت های بلند و سر به فلک کشیده بهترین

موقعیت را برای پنهان شدن فراهم میکرد…

_فکر کنم خود نا ِکسش بود آقا.

ارسلان چشم چرخاند میان بوته ها و ضربان قلبش

بالا رفت. محمد حس کرد کسی با سرعت از میان

دو درخت بلند مقابلش دوید و اسلحه اش درجا بالا

رفت.

حواس ارسلان جمع شد و فرد مشکی پوش دیگری

از جهتی مخالف آن ها میان بوته ها پنهان شد.

محمد گیج دور خودش چرخید و ارسلان عصبی و

با خشم پلک هایش را بر هم کوبید.

_آقا گمونم دو نفرن…

 

 

ارسلان چنگ لای موهایش انداخت. چهره اش

سرخ بود؛

_باید پخش شیم محمد. چهار نفریم هر کدوم میریم

یه وری بالاخره گیرشون میندازیم.

_خطرناک آقا…

_به درک. به درک که خطرناکه فقط به اون پسره

بگو یه مو از سر یاسمین کم بشه گور خودشو

بکنه.

 

#پارت_742

 

محمد با استرس به اطرافش نگاه کرد و آخرین

تلاشش را کرد؛

_شما نیا ارسلان خان. بمونید تو کلبه ما گیرشون

میندازیم…

ارسلان بی توجه به او، خشاب اسلحه اش را چک

کرد.

_اگه گیرش انداختی، حق نداری بکشیش…

محمد لب بهم فشرد و چشمی گفت. با اشاره ی

ارسلان، او و دو محافظ دیگر، هرکدام از جهات

مختلف رفتند و خودش هم با احتیاط سمتی گام

برداشت. قدم هایش تند بود و چشمهایش مثل عقاب

در اطراف میچرخید.

 

 

مطمئن بود که در پس آن نقاب مشکی رنگ، چشم

های نفرت انگیز افشین را دید… نگران یاسمین

بود و نمیخواست کوچک ترین استرسی به او وارد

شود.

با صدای قدم هایی گوش هایش تیز شد و سر

جایش ایستاد. نگاهش چرخید و با دیدن کفش های

سر تا سر سیاهی که از سمت چپش دوید، تمام

توانش را ریخت توی پاهایش و دنبالش روان شد.

دوید… با تمام سرعت. قلبش یاری اش کرد و نفس

هایش با فکر به یاسمین قوت گرفت.

شایان گفته بود نباید بدود و به کمرش فشار آورد.

گفته بود عضلاتش هنوز هم نیاز به تقویت دارند.

گفته بود و ارسلان در این لحظه فقط فکر دخترکی

بود که احتمالا تا الان اشکش از ترس درآمده بود.

 

 

چشمهایش مثل لیزر روی مرد مشکی پوش چرخید

و فاصله اش را باهاش حفظ کرد و همچنان دوید.

نفسش داشت درمی آمد که پای مرد به سنگی گیر

کرد و محکم روی زمین افتاد. ارسلان ضامن را

کشید و با چند قدم بلند خودش را به او رساند و

وقتی او کمر چرخید اسلحه را سمتش گرفت و

پاشنه ی کفشش را روی سینه اش گذاشت.

فریاد مرد درآمد و ارسلان مثل دیوانه ها ناسزا

بارش کرد و اب دهانش را روی نقابش پرت کرد.

_صورتت و نشون بده بی ناموس.

مرد امتناع کرد و ارسلان با خنده ای عصبی

کفشش را روی قفسه ی سینه او فشرد. غرولند

کرد و فحشی به مراتب بدتر نثارش کرد…

 

 

_فکر نکن نازتو میخرم، یه گوله حرومت میکنم

که…

میان حرفش مرد نقابش را برداشت. ارسلان با

تعجب نگاهش کرد و او نیشخند زد! چهره اش آشنا

نبود…

ارسلان چشم ریز کرد و فشار کفشش روی سینه

ی او، فریادش را به هوا برد.

_افشین کجاست؟

 

#پارت_743

 

 

غیر منتظره پرسید و پسرک خواست خودش را

کنار بکشد که اسلحه ی او مستقیم قلبش را نشانه

رفت.

_حرف بزن کثافت…

داد نمیزد. فکرش درگیر بود و تمام حواسش گوشه

ی کلبه به دخترک و حال و روزش. وضعیت

جسمی اش تعریفی نداشت و ناشناس بودن پسرک

مقابلش تمام تصوراتش را بهم زده بود. افشین کجا

بود؟! چند قدم از کلبه دور شده بود؟

_کلاهتو بنداز بالاتر ارسلان خان نامدار. پات رو

سینه منه و پای یه نفر دیگه رو خرخره جوجه

طلاییت.

 

 

پلک های ارسلان پرید. خون به چشمهایش دوید و

پوست صورتش را انگار آتش زدند… رگ های

ورم کرده اش منتظر محرک بود تا پاره شود.

_افشین رفت سراغ جوجه طلاییت.

گوشه چشم های ارسلان چین افتاد. پسرک خندید و

وقتی او اسلحه اش را جهت داد، دنیا روی سرش

خراب شد. چشم گرد کرد و زبانش فرصت التماس

را از دست داد. صدای شلیک گلوله چنان میان

جنگل طنین انداخت که تن هر جنبنده ای لرزید.

نفس زد. نفس زد و نفسش گرفت و پایش را از

روی جنازه عقب کشید. قلبش توی دهانش بود و

توانش از صد به صفر و از صفر به صد… باید

میرفت. باید تمام توانش را میگذاشت و به یاسمین

میرسید. باید جانش را میگذاشت تا برسد به

یاسمینی که شده بود همه ی جان و دلش..!.

 

 

*

کز کرده کنار شومینه و زانوهایش توی شکمش

جمع شده بود. از ترس حالت تهوع گرفته و

نزدیک بود تمام محتویات معده اش را بالا بیاورد.

نمیدانست چقدر از رفتن ارسلان گذشته. حتی گذر

زمان را هم نمیفهمید… استرس و دلشوره داشت

امانش را میبرید. یاد آن خواب منحوسش که

میفتاد، همان یک ذره خودداری اش را هم از

دست میداد.

چند بار از پنجره کوچک کلبه بیرون را دید زد اما

جز همان یک محافظ که مدام مقابل کلبه راه

میرفت، خبری از بقیه نبود.

یک لحظه چشم بست و بعد با صدای فریاد

وحشتناکی که به گوشش رسید، دنیا زیر پایش را

خالی کرد.

 

 

پلک باز کرد و تمام علائم حیاتی اش از کار افتاد.

قلبش تپیدن را فراموش کرد و سینه اش برای یک

دم هوا، به التماس افتاد.

چشمش مستقیم به در کلبه بود که صدای وحشتناک

دیگری آمد و صدای شلیک تیر باعث شد مو به

تنش سیخ شود…

 

#پارت_744

لب هایش لرزید. نمیتوانست جیغ بکشد… صدا

توی گلویش مانده و نزدیک بود خفه شود که در با

شدت باز شد و دیدن فرد مشکی پوشی با چشم

های آشنا و نفرت انگیز باعث شد همان یک ذره

انرژی اش هم تحلیل رود. چسبید به دیوار چوبی

 

کلبه و دست هایش را روی زمین فشرد. میترسید

حرف بزند و بغضش منفجر شود!

امکان نداشت آن یک جفت چشم عجیب و نفرت

انگیز را نشناسد. امکان نداشت آن موجود پلید را

فراموش کند…

مرد خندید. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و

دست برد زیر نقابش و آن را از سرش بیرون

کشید. نگاه یاسمین چرخید روی لبخندش و تمام

توانش تحلیل رفت… قلبش سنگین شد و کابوس

هایش حی و حاضر مقابلش ظاهر شدند.

افشین با لبخند چرخی توی کلبه زد و وقتی یک

قدم جلو رفت، یاسمین با ترس دست و پایش را

جمع کرد… ارسلان کجا مانده بود؟

 

 

افشین یک زانویش را خم کرد و مقابلش نشست.

نگاه یاسمین با تعجب و وحشت به چشمانش چسبید

و لبخند کثیف او جان گرفت.

_چه خوشگل شدی خانم یاس…

یاسمین از شدت چندشی لحنش، صورتش را جمع

کرد و صدایش از میان تکه پاره های وجودش به

زحمت بالا آمد؛

_چرا دست از سر من برنمیداری کثافت؟

افشین مستقیم زل زده به چشمان اشکی او که سعی

داشت لبریز نشود.

_آخه میترسم یکم زیادی خوشبحالت بشه!

 

 

یاسمین پلک هایش را بست و صدای او لبریز شد

از خشم و نفرتی که انگار قرار نبود دامن دخترک

را رها کند.

_مثل اینکه یادت رفته چه غلطی کردی! زیادی

بهت خوش گذشته تو بغل ارسلان خان؟ چجوری

خامش کردی؟ با همون روش های دخترونه که رو

من پیاده کردی؟

یاسمین با وحشت چشم باز کرد و او نیشخند زد.

اگر جا داشت با نگاه تیز و وحشی اش وجود

دخترک را می درید.

_من اشتباه کردم افشین. من…

_تو یه گوهی خوردی که تا من خودم مجبورت

نکنم همه شو بالا بیاری ولت نمیکنم

 

 

 

#پارت_745

قلب یاسمین سنگین بود و نفس هایش سنگین تر…

برای یک دم هوا میخواست به زمین و زمان

چنگ بیندازد.

افشین چنان با حرص نگاهش میکرد که نزدیک

بود سکته کند؛

_من این زندگی و رو سرت خراب میکنم خانم

کوچولو. کاری میکنم که همون ارسلان خان

نامدار مثل گربه بندازتت تو کوچه… جوری که

حتی اون ناز و عشوه هاتم روش اثری نداشته

باشه.

 

 

اشک دخترک روی صورتش ریخت و دست و

پایش از شدت ترس و استرس یخ زد. افشین قصد

داشت خانه خرابش کند. میخواست همین روزنه ی

کوچک امید را هم توی زندگی اش کور کند…

_واسه اون ارسلان خان هم دارما. شاید تو ندونی

ولی خودش میدونه چقدر به خونش تشنه ام و

میخوام خرخره شو بجوم.

بلند شد و مقابل او قدم رو رفت؛ ولی اون مثل تو

نیست. باید یه جوری به خاک سیاه بشینه که دیگه

هیچ وقت بلند نشه… اون ضعیف نیست، مثل تو یه

موجود بی ارزش نیست، زمین زدنش هم کار

راحتی نیست ولی من قد همه ی عمرم، قد همه ی

جوونی و آینده ی تباه شده ام، توان میذارم تا

نابودش کنم.

 

 

اشک یاسمین شدت گرفت. حرف های او درد

داشت و نفرت از سر و کولش بالا میرفت. جملات

و کلماتش همانند تیغ تیزی میتوانست پوسته ی

جدید زندگی اش را پاره کند.

افشین مکث کرد و نگاهش از پس پنجره به

درختان سر به فلک کشیده ماند. چشمهایش قرمز

بود و ضربان قلبش بالا…

یاسمین از ترس به سکسکه افتاده بود اما توانش را

جمع کرد و بزور دهانش را باز کرد؛

_افشین…

نگاه سرخ او سمتش چرخید و یاسمین خودش را

بالا کشید؛

_میخوای با من چیکار کنی؟

 

 

نیشخند او تا مغز استخوانش را سوزاند. یاسمین با

بغض کبریت کشید روی تمام آرزوهایش نیمه

سوخته اش…

_اگه میخوای منو بکشی، همین الان اینکارو بکن.

صورت افشین باز شد. تعجب نکرد اما مکثش

باعث شد یاسمین جرات پیدا کند و حرف بزند؛

_من نمیدونم کینه ات از ارسلان چیه اما اگه دلت

خنک میشه، جون منه بی ارزش و جای همه

نفرتت از جفتمون بگیر.

 

#پارت_746

 

 

پوزخند افشین درد داشت. دردش همان سرخی

چشمان و نفس های تندش بود… دردش نگاهی بود

آرام و قرار نداشت.

_تو میدونی کینه من از ارسلان بخاطر چیه؟

یاسمین لب گزید؛ نه!

دروغ گفت. ارسلان برایش همه چیز را تعریف

کرده بود! گفته بود که در کودکی هستی و نیستی

این پسر را نابود کرده… دروغ گفت و در دل دعا

کرد ارسلان برسد. این مرد انقدر کینه داشت که

میتوانست در دم کارش را تمام کند. حتی از سر

رسیدن ارسلان هم ترسی نداشت… گذر زمان

برایش معنایی نداشت!

 

 

_پس فکر نکن جونت انقدر با ارزشه که با کشتنت

کینه ی من از اون حرومزاده پاک شه.

_پس قراره عقده هات و با چی سر آدما خالی

کنی؟ با ترسوندنشون؟

زیر پلک های افشین چین افتاد؛ دهنت و ببند.

حرص داشت اما خونسرد بود. عصبی بود اما

دلش نمیخواست کار او را در همین نقطه تمام

کند.

دوباره نشست روی زانویش و زل زد به چشمان

درمانده دخترک؛

 

 

_من عقده ای ترین آدم دنیام. یعنی حداقل واسه

خراب کردن زندگی تو و به خاک سیاه نشوندن

ارسلان از همه ی دنیا عقده ای ترم.

یاسمین با بغض و حرص گفت؛ خب چرا منو

نمیکشی؟ میخوای تا اخر عمر فقط بشی کابوس

شب و روزم؟

افشین لبخند زد و تن دخترک از سرما لرزید.

_چرا تمومش نمیکنی افشین؟

_میدونی بزرگترین اشتباهت چی بود یاس؟

حالش داشت از اینطور صدا زدن نامش بهم

میخورد.

 

_به من نگو یاس کثافت…

افشین خندید: بزرگترین اشتباهت چسبیدن به

ارسلان بود. تو مخیله ام نمیگنجید یه روزی بهش

ربط پیدا کنی… ولی خب دنیا جوری چرخید که

من بتونم ارسلان خان و با دختری که یه روزی

دوسش داشتم عذاب بدم.

چشم هایش را باز و بسته کرد و نفرت در نگاه

سیاهش برق زد؛

_دختری که زندگیمو نابود کرد.

یاسمین چشم ازش گرفت. چشمان او و نگاهش

مثل کابوس های شبانه اش بود! همانقدر واضح و

ترسناک!

 

 

_کشتنت چه دردی ازم دوا میکنه؟ کشتن ارسلان

چجوری دلم و خنک میکنه؟ چه لذتی داره انقدر

راحت مردن شماها؟

 

#پارت_747

تپش قلب و فشار یاسمین باهم افتاد. مرد مقابلش

تعادل روانی نداشت. حرف که میزد جنون در

کلماتش موج میزد. حالت عادی نداشت. حال و

روزش مثل گرگ زخمی بود که از گله اش طرد

شده! دنبال یک طعمه بود برای تکه پاره کردن و

سیر شدن… عقده های روح زخمی و سیاهش به

همین سادگی ارضا نمیشد.

 

 

_میدونی یاس؟ من دلم میخواد جفتتونو باهم بکشم.

وقتی که تو اوج بدبختی ارسلان و ببینم و تو رو

انقدر چزونده باشم که مرگ برات آرزو باشه.

یاسمین دست های لرزانش را مشت کرد و قطره

ی درشت اشک روی گونه اش چکید!

_شاید خودت ندونی ولی تو بهترین گزینه واسه

ضربه زدن به رگ غیرت ارسلان خان نامداری

خانم یاس.

پلک نزد… میترسید پلک بزند و سکته کند. قلبش

درست کار نمیکرد. میان گردابی گیر افتاده بود

که همه چیز را توی مغزش بهم می پیچاند.

خدا کجای این دنیا قرار بود به دادش برسد؟ کجای

زندگی قرار بود رنگ آرامش را ببیند؟

 

 

افشین هنوز داشت میخندید و زل زل نگاهش

میکرد که با شنیدن صدایی از بیرون کلبه، سرش

مثل برق چرخید. یاسمین تکانی خورد… انگار

کسی میدوید. جان به تنش برگشت و وجودش

ارسلان را صدا زد.

افشین ابرو درهم کشید و چاقوی ضامن داری از

جیبش بیرون کشید. پلک های دخترک با دیدن

برق چاقو پرید… او که بلند شد و کنار در کلبه

کمین کرد، با ناباوری بهش زل زد…

افشین با دیدن چهره ی شوکه او دست روی بینی

اش گذاشت و زمزمه کرد؛

_یه کلمه حرف بزنی ارسلان خانت و پر پر

میکنم.

 

 

چشم های بهت زده یاسمین به چاقو بود و برق

تیزش و تمام فکر و ذهنش پیش ارسلانی که تا چند

ثانیه قبل آرزوی آمدنش را داشت و الان نزدیک

بود از نگرانی سکته کند.

نفس پر دردی که کشید باعث شد درد خفیفی توی

قلبش بپیچد و بعد تمام توانش را ریخت توی

پاهایش بلند شد. کف پایش سوخت… افشین با

حرص و تعجب نگاهش کرد؛

_بشین سرجات یاسمین.

یاسمین قدمی جلو رفت. میترسید اما پای ارسلان

وسط بود و جانش… اتفاقی برایش میفتاد، زندگی

دیگر معنایی نداشت. دیگر امیدی برای نفس

کشیدن نداشت…

 

 

 

#پارت_748

نگاه افشین به پنجره کوچک کلبه بود و دخترکی

که انگار از جانش سیر شده بود. صدای بیرون

کلبه هم قطع شده و همین عصبی ترش کرد…

_برو عقب یاسمین، اون روی سگمو بالا نیار!

یاسمین دستش را بند کرد به ستون چوبی وسط

کلبه و درد پایش شدت گرفت.

افشین عصبی داشت حساب میکرد که چطور از

آن پنجره کوچک رد شود که با صدای دخترک

انگار برق به تنش وصل شد.

 

 

_ارسلان…

تمام تنش روی دلشوره و نگرانی بند بازی میکرد.

صدایش زد و وقتی جوابی نگرفت، مطمئن شد که

او بیرون است… ارسلان بود و حرکات حساب

شده اش.

_اگه اون بیرونی، جون من بالا نیا ارسلان.

چاقو توی مشت افشین فشرده شد. نفسش بند آمد و

دندان هایش با حرص روی هم کشیده شد.

یاسمین نگاهش نمیکرد که قدرت تکلمش را از

دست ندهد.

_تو رو خدا بالا نیا ارسلان، همونجا بمون.

 

 

هیچ چیزی جز امنیت جان او برایش مهم نبود.

هیچ چیزی جز زنده مانده و سالم ماندن او مهم

نبود. دیگر هیچ چیزی جز خود او و عشقش

برایش مهم نبود!

هر آن ممکن بود سقوط کند که با شنیدن صدای

ترق ترق پله های ورودی کلبه جان از تنش رفت

و صدای فریاد پر بغضش بالا رفت؛

_تو رو خدا بالا نیا ارسلان.

افشین هول شده و نفرت مثل موریانه مغزش را

میخورد. یک چشمش به یاسمین بود و چشم

دیگرش به پنجره… الان وقت روبرو شدن با

ارسلان نبود. فقط آمده بود دخترک را بترساند، نه

بیشتر نه کمتر!

 

 

با یک دستش چاقو را بالا گرفت و سعی کرد

دست دیگرش را به دستگیره در برساند. یاسمین

وحشت زده نگاهش کرد… کف پایش سوخت اما با

تمام قدرتش جلو رفت و افشین با دیدنش هول شد

و قبلا از اینکه کاری کند یاسمین سمتش خیز

برداشت اول قفل در را زد و بعد خواست چاقو را

از دست او بگیرد که افشین عقب کشید و یک

لحظه فقط چشمش به بالا و پایین شدن دستگیره

افتاد.

یاسمین مثل دیوانه ها هلش داد عقب و خواست

چاقو را بگیرد که افشین با شنیدن صدای ارسلان

و مشت محکمش به در، تمرکزش را از دست داد

و یک لحظه نفهمید چه شد و توی همان کشمکش

با دخترک و جیغ بلند یاسمین کنترلش را از دست

داد و چاقو را توی بدن او فرو کرد.

 

#پارت_749

انگار زمان ایستاد. صدای دخترک قطع شد و

افشین با بهت عقب رفت و چشمش ماند به خون

سرخی که از پهلوی او راه گرفت. پلک های

یاسمین تا ته باز شد و دستش چسبید به چاقو و

وقتی دستگیره در شکست، افشین جای هر تعللی،

با قدرت شیشه ی پنجره را شکست و بیرون پرید.

یاسمین افتاد روی زمین و همزمان در باز شد…

خون مثل آب روان کف کلبه جریان پیدا کرد و

چشم های نیمه باز دخترک ماند به مردی که با

وحشت و ناباوری زل زده بود به تن نیمه جانش.

_یاسمین؟

 

 

انگار تمام دردش را با این کلمه فریاد زد. کلبه

نزدیک بود روی سرشان خراب شود. ارسلان با

زانو کنار دخترک افتاد و لبخند یاسمین مثل همان

چاقوی که توی بدنش بود به جانش افتاد و قلبش را

درید.

ارسلان برخلاف تمام طول عمرش حتی

نمیتوانست ذهنش را جمع کند. دست هایش

میلرزید… شاید برای اولین بار وحشت در تمام

جانش ریشه دوانده بود…

لب های یاسمین مثل ماهی باز و بسته شد و

ارسلان دست زیر سرش برد و بلندش کرد.

_نترس… من اینجام. باشه؟ نمیذارم اتفاقی برات

بیفته.

 

 

صدایش تکه تکه به گوش یاسمین رسید و دخترک

باز هم لبخند زد. دست دیگرش را بند لباس او کرد

و ارسلان چند بار عمیق نفس کشید تا مغزش کار

کند.

_تو رو خدا چشماتو باز نگه دار یاسمین. مرگ

ارسلان… باشه؟

شاید اگر مرد نبود، شاید اگر ارسلان نبود و ذره

ای غرور نداشت، در این نقطه از دنیا، از ترس

از دست دادن دختری که جای تمام نداشته هایش

را پر کرده بود، اشک میریخت.

نفس کشیدن برای یاسمین سخت شده بود و چهار

ستون بدنش از سرما میلرزید. عرق سرد پشتش

را میلرزاند. چشمش به ارسلان بود و علامت

مرگ درست پشت سر او بهش پوزخند میزد.

 

 

ارسلان جای او داشت جان میداد. دست زیر تنش

برد و وقتی در آغوشش گرفت دخترک از درد ناله

کرد و ارسلان با تب و بغضی فرو خورده لب

چسباند به پیشانی اش. صدایش میلرزید؛

_یکم… فقط یکم دووم بیار. مرگ ارسلان، مرگ

من چشمات و نبند یاس.

تمام شب قبل مثل فیلم از جلوی چشمانش رد شد.

رد بوسه های او هنوز روی تنش بود. تمام

آرزوهایش سر از خاک بیرون آورده و مقابلش

زانو زده بودند.

 

#پارت_750

 

 

ارسلان هنوز بلند نشده بود که محمد با شتاب وارد

کلبه شد و با دیدن آن ها نفس توی سینه اش حبس

شد.

_آقا…

چشمش ماند به یاسمین و نزدیک بود زانویش

خالی کند که ارسلان دخترک را توی آغوشش بلند

کرد و مثل پلنگی زخمی غرید؛

_ماشین و بیار محمد…

محمد وحشت زده به خودش جنبید. ماشین با کلبه

فاصله داشت و برای رسیدن بهش باید چند دقیقه

پیاده روی میکردند. نمیشد ماشین را از میان

درختان عبور داد…

 

 

ارسلان محکم دخترک را در آغوشش فشرد و

پشت سرش از کلبه بیرون رفت. گرمی خون او و

نفس های کش دار و یک درمیانش مثل سه شاخه

ای روی قلبش بود. تند قدم برمیداشت و با هر

قدمش به دخترک نگاه میکرد که مبادا چشمان او

بسته شود. اما بدنش هر لحظه سرد تر میشد و

نبضش ضعیف تر!

_چشمات و نبند یاسمین. منو عصبانی نکن دختر

خوب… باشه؟

یاسمین به طرز دیوانه کننده ای آرام بود. حتی

گریه هم نمیکرد… لبخند میزد و لبخند رو به

احتضارش داشت جان ارسلان را از تنش بیرون

میکشید.

 

 

نفهمید چقدر راه رفت و چندبار پایش به شاخ و

بال گیر کرد و چند درخت را گذراند که به محمد

رسید.

محمد در عقب ماشین را باز کرد و ارسلان بدون

اینکه دخترک را از آغوشش جدا کند، روی

صندلی عقب نشست.

سکوت یاسمین داشت نگرانش میکرد. محمد

بلافاصله ماشین را روشن کرد و راه افتاد…

_عجله کن محمد. عجله کن داره از دستم میره!

محمد با نگرانی نگاهشان کرد و پدال گاز را

فشرد. با نفس بلند و کشدار یاسمین و سرفه ی

ناگهانی اش، ارسلان خم شد و لب به پیشانی اش

چسباند.

 

 

_ار…سلـ…ان…

قطره اشک درشتی از زیر پلکش پایین چکید و

گونه اش را خیس کرد. نگاه مضطرب و پر

ارسلان با بی قراری روی اجزای صورتش

چرخید.

_الان لازم نیست چیزی بگی.

یاسمین باز هم سرفه کرد و ارسلان کلافه آب

دهانش را قورت داد. میترسید و این ترس در تمام

حرکاتش چنان مشهود بود که محمد هر چند دقیقه

از آینه با تعجب نگاهش میکرد.

 

 

 

#پارت_751

یاسمین باز هم میان خس خس هایش صدایش زد

که فریاد عصبی او بلند شد؛

_گفتم حرف نزن لعنتی.

تن پر درد دخترک مچاله شد و پلک هایش لرزید.

ارسلان نفس عمیقی کشید و موهای چسبیده به

پیشانی عرق کرده ی او را کنار زد.

محمد میان جاده ایی که ته نداشت تمام زور و

حرصش را سر پدال گاز خالی میکرد.

_کار کی بود اقا؟ افشین؟

 

 

ارسلان پلک بست؛ خودم با دستای خودم

میکشمش.

چنان درد و نفرت توی صدایش جولان میداد که

محمد تکانی خورد و ساکت شد.

_یه جوری میکشمش که انگار اصلا وجود

نداشته. یه جوری که حتی فرصت نکنه واسه

آخرین بار یه کلمه حرف بزنه.

محمد سر تکان داد؛ خودم پیداش میکنم آقا.

یاسمین درست نفس نمیکشید. حتی نمیتوانست

پلک هایش را باز نگه دارد. ارسلان با جنون چانه

اش را گرفت و تکان داد؛

 

_بیدار بمون دختر… دووم بیار. اون روی منو

بالا نیار لعنتی!

_ارسـ…ل…

نتوانست اسمش را درست ادا کند. نفسش یاری اش

نمیکرد. انقدر خون از دست داده بود که عروقش

رو به یخ زدن بود.

ارسلان دندان هایش را بهم فشرد و وقتی به چهره

ی بی رنگ او نگاه کرد، جفت چشمهایش پر شد

از بغضی که دنیا رنگ آن را هم ندیده بود.

_میخوای منو روانی کنی یاس؟

دست یاسمین بزور بالا آمد و روی سینه ی او

نشست. ارسلان سریع دستش را گرفت و

انگشتانش بوسید؛

 

 

_من اصلا دلم نمیخواد حرفت و بشنوم. چون

میدونم قراره چه مزخرفاتی تحویلم بدی…

یاسمین بی جان نگاهش کرد و فاصله ی پلک

هایش تنگ تر شد. لب هایش فقط مثل ماهی باز و

بسته شد و حرف توی گلویش ماند.

_من…

نگاه ارسلان روی لب هایش دو دو زد؛ گفتم

نمیخوام بشنوم.

جان میداد تا دوباره صدایش را بشنود. داشت جان

میکند برای شنیدن نامش از زبان او اما الان وقت

حرف زدن نبود وقتی دخترک مثل ماهی بیرون

 

 

افتاده از اب برای ذره ای نفس بالا و پایین

میپرید.

 

#پارت_752

دور و برش همهمه بود و از شدت صداهای

مختلف توی مغزش داشت به جنون میرسید. تمام

لباس هایش خونی بود و آخرین تصویر توی

ذهنش پلک های بسته یاسمین بود و دست رها شده

اش از کنار تخت!

بیمارستان کوچکی بود و امکانات کمش نگران

ترش میکرد برای جان دخترک… استرس داشت و

مغز و قلبش پیچیده بود به هم! با اخطار پرستار

 

 

نشسته روی صندلی ابی رنگ کهنه و زل زده بود

به زمین…

هیچ چیز به یادش نمی آمد. حتی درست نفس

کشیدن… ترس به تمام ذهنش غالب بود و انتظار

در این لحظات تنها هنرش بود.

با بطری آبی که مقابلش صورتش بالا آمد، تکانی

خورد. فشار دست هایش را از روی زانوهایش

برداشت و به صندلی تکیه کرد.

محمد با اضطراب در بطری را باز کرد و ارسلان

بی حرف آن را از دستش گرفت. قطره های آب

که توی حلقش رفت، گلوی خشک و پر خراشش

سوخت.

پلک بست و صدای محمد با مکث به گوشش

رسید؛

 

 

_اینجا امکانات خاصی نداره آقا، کاش میشد سریع

ببریمش تهران.

قطره های آب از کنار چانه ی ارسلان پایین چکید

و بطری خالی را پایین آورد…

_اون چاقوی کوفتی رو از تنش بیرون بیارن،

ببینم وضعیتش چطوره بعدش سریع میبرمش

تهران.

محمد بطری را از دستش گرفت و به لباس هایش

نگاه کرد و بالاخره به خودش جرات داد و پرسید؛

_شما خوبید؟!

 

 

ارسلان بی حالت نگاهش کرد. چشم هایش سرخ و

کبود بود. صدایش مثل قبل محکم نبود؛

_خوب نیستم.

درماندگی توی صورتش موج میزد. تلاش میکرد

تا محکم باشد اما مردمک لرزان چشمانش حالش

را لو میداد. محمد نگاه ازش دزدید و سرش را

پایین انداخت. با بطری توی دستش بازی کرد و

ارسلان به درهای عریض و طویل اتاق عمل چشم

دوخت.

یاسمین تنها امیدش به این زندگی بود. تنها انگیزه

اش برای ادامه دادن بعد از اردلان و تنها دلخوشی

اش برای گذراندن روز های سیاهی که در پیش

داشت..!.

 

 

_یک ماه پیش جای شما، یاسمین نشسته بود و

همینطوری زل زده بود به در و دیوار تا خبر

سلامتی شما رو بشنوه.

 

#پارت_753

کسی قلب ارسلان را فشار داد و نگاهش به عادت

همیشه باریک شد.

_تا قبل از اون روز فکر میکردم یاسمین یه دختر

ترسوعه ولی بعدش فهمیدم متین راست میگه…

برخلاف ظاهر ترسوش خیلی سرسخته. وقتی شما

هستین پناه میبره به همون روی ترسو و لوسش

ولی وقتی کنارش نیستین، تمام تلاشش و میکنه تا

شجاع باشه.

 

 

ارسلان چشم بست و محمد لبخند تلخی زد.

_میخوام بگم این دختر محکم تر از اینه که با

ضربه یه چاقو از پا دربیاد.

صورت ارسلان جمع شد؛ حالش خوب نبود محمد.

چنان با درد جمله اش را به زبان آورد که انگار

محمد را معلق کردند.

_خوب میشه آقا… تمام امید اون دختر از زندگی

شمایین پس خوب میشه!

چشم های پر ارسلان سمت سالن باریک برگشت و

کسی بلند توی مغزش فریاد زد. تمام دلخوشی

خودش هم دخترک بود. صدای یاسمین توی

 

 

گوشش بود. نامش را تکه تکه صدا میزد… با درد

صدا میزد و تصویر لبخند آخرش را میشد به

عنوان تلخ ترین طرح دنیا ثبت کرد.

دقایق میگذشت و نفس های ارسلان با کشیده شدن

عقربه ها روی سینه زمان سخت تر میشد. اخرین

بار کی برای کسی اینطور نگران شده بود؟!

آخرین بار چه زمانی لبریز شده بود از این بغض

های بی پدر؟ اشک ریختن چه شکلی بود؟

محمد نگران به مشت های گره کرده اش نگاه کرد

و بطری خالی را میان انگشتانش فشرد. رگ های

بیرون زده و پوست سرخ صورتش علامت همان

فشاری بود که داشت ذره ذره خونش را میخورد.

جرات نکرد حالش را بپرسد. ارسلان آدم حرف

زدن نبود… ارسلان با خودخوری جان خودش را

میگرفت اما دم نمیزد. ارسلان با بدترین فاجعه ها

جنگیده و تسلیم نشده بود!

 

 

_آقا…

صدای خش گرفته ی او مثل صاعقه بود بر تن

آسمان؛

_ساعت چنده؟

محمد به ساعتش نگاه کرد؛ سه بعد از ظهر.

ارسلان ابرو درهم کشید. دو ساعت گذشته و هنوز

هیچ خبری از دخترک نشده بود!

_برو از این پرستاره بپرس چرا عملش تموم

نمیشه؟

 

محمد با نگاهی کوتاه به استیشن خواست بلند شود

که همان موقع در شیشه ای کنار رفت…

 

#پارت_754

سرش سنگین بود اما نفس هایش آرام شده بود.

دردی مثل سم توی تمام بدنش پخش بود که با

وجود مسکن های قوی هنوز هم نمیتوانست تکان

بخورد.

پلک هایش لرزید و با حس چیزی روی صورتش

دست آزادش را بالا آورد. ماسک اکسیژن روی

بینی اش را لمس کرد و آه از نهادش برآمد… چشم

که باز کرد، نور لامپ های اتاق مستقیم توی

مردمک هایش تابید. چهره اش جمع شد و سرش

را با درد چرخاند که چشمش افتاد به ارسلان که

 

 

دست به سینه روی صندلی نشسته و چشمهایش

بسته بود. درد و اضطراب از همه جهت روی

صورتش خط انداخته و معلوم بود که فشار زیادی

متحمل شده!

قلب یاسمین میان سینه اش مچاله شد. آخرین

تصویرش از او آغوشش بود و آخرین چیزی که

شنید، صدای قلبش… یادش آمد که تا لحظه آخر او

یک لحظه رهایش نکرد. یادش بود که چطور بهش

تشر میزد تا حرف نزند و به خودش فشار نیاورد.

حتی یادش بود که جمله ی دوست دارمش با تشر

های او در گلویش خفه شد! دستش را بند میله کرد

و خواست خودش را بالا بکشد که زخم پهلویش

تیر کشید و بی اراده آخ بلندی گفت.

پلک های ارسلان پرید و نگاهش به دخترک ماند

و نفهمید چگونه سمتش هجوم برد؛

 

 

_یاسمین؟

صورت او سرخ بود و نفس هایش برای بیرون

آمدن از سینه اش بال بال میزد.

ارسلان دست روی موهایش گذاشت و ماسک را

روی صورتش جا به جا کرد. یاسمین آرام پلک

زد و اخم های گره کرده ی او و تمنا توی مردمک

های لرزانش باعث لبخند کمرنگی بزند. از همان

هایی که توی ماشین داشت ارسلان را جان به سر

میکرد.

یاسمین دست آزادش را بالا آورد و روی ته ریش

نامرتب او کشید. ارسلان زل زده به چشم هایش،

دستش را گرفت و سرش پایین رفت. بوسه ی

نرمش روی پیشانی او همان حسی بود که تمام

روز باهاش جنگید تا سر پا بماند.

 

 

_خوبی؟

یاسمین ماسک را پایین آورد و لبخندش درد را

توی چهره ی بی رنگش زنده کرد. لب هایش

خشک بود و دیگر آن رنگ هوس انگیز سابق را

نداشت.

ارسلان موهای چسبیده به پیشانی خیسش را کنار

زد و نفس گرمش پخش شد روی پوست سرد

یاسمین.

صدای یاسمین سخت و تکه تکه از حنجره اش

بیرون آمد؛

_گفتم… که.. بادمجون بم… آفت نداره.

 

 

 

#پارت_755

ارسلان عصبی اخم درهم کشید و دخترک به قیافه

اش خندید که باز هم زخمش جان به سرش کرد…

ارسلان سریع ماسک را روی صورتش گذاشت و

نفس عمیقی کشید.

_لازم نکرده حرف بزنی!

چشم های یاسمین دو دو زد. دستش را دراز کرد و

دست او را گرفت. ارسلان تکانی خورد…

_چرا انقدر بدنت سرده؟

 

 

یاسمین اهمیت نداد. و محکم تر به انگشتان او

چنگ زد! امنیتی که کنار او داشت، هیچ کجای

دنیا پیدا نمیکرد. باز هم ماسکش را پایین کشید؛

_هر وقتـ…تنهام میذاری… یه بلایی سرم میاد.

ارسلان کلافه جلوتر رفت و خواست ماسک را

روی صورتش بگذارد که او مانعش شد؛

_ولش کن… ارسلان.

_تو این اوضاع درد و بی نفسی یاد جمله های

احساسی افتادی؟

یاسمین خندید. به لحن او عادت کرده بود. به همه

چیز در این مرد عادت کرده بود…

نگاه خیره و وسوسه گر ارسلان به لب های

دخترک بود و لبخند بی موقعش!

 

 

_فکر میکردم دیگه ایندفعه میمـیرم.

ارسلان مهلت نداد: تو خیلی غلط کردی.

بعد هم با حرص ماسک را روی صورتش گذاشت

و اجازه نداد او دهانش را باز کند. به حد کافی

امروز کشیده بود. بیش از این توان نداشت!

_واقعا حرف نزنی بهتره. بخواب بلکه عقلت بیاد

سر جاش!

یاسمین فقط در سکوت نگاهش کرد. ارسلان کلافه

نگاه ازش دزدید؛

_اونجوری نگام نکن یاسمین.

 

 

پلک های دخترک با دلتنگی خیس شد و سرش را

توی بالشت فرو کرد. ناراحت نبود فقط میترسید

تمام کابوس امروز صبح دوباره تکرار شود.

میترسید هدف بعدی افشین، ارسلان باشد.

میترسید تمام هستی و امیدش فدای این کینه شود…

ارسلان بی طاقت از سکوت کشدار او سمتش

رفت. ملحفه را تا گلوی او بالا کشید و سرم بالای

سرش را چک کرد.

_درد داری؟

یاسمین پلک برهم کوبید و ارسلان گیج و منگ

باز هم خم شد و پیشانی اش را بوسید. رفتار های

متناقضش دخترک را دیوانه کرد. چشم بست و

اینبار ارسلان دستش را میان انگشتانش قفل کرد.

 

 

_بخواب یکم… من همینجا کنارتم.

 

#پارت_756

شایان هنوز توی شوک بود که متین با شنیدن جمله

ی اخر محمد فریادش به هوا رفت؛

_آخه اون بی همه چیز چطوری پیداتون کرد؟

شماها چیکاره بودید لامصب؟

محمد سکوت کرد و متین نفس عمیقی کشید و

عرق روی پیشانی اش را با کف دست پاک کرد.

 

 

_چرا یاسمین و تنها گذاشتید محمد؟ آقا چرا تنهاش

گذاشت؟

محمد با صدایی خش دار گفت “نمیدونم” و متین

دوباره دهان باز کرد تا فریاد بزند که شایان

موبایل را از دستش قاپید و محمد را صدا زد؛

_الان حالش چطوره؟

_بهوش اومده دکتر ولی تحت مراقبته. خون

زیادی از دست داده و هنوز اجازه مرخص شدن

بهش ندادن.

متین کلافه به موهایش چنگ زد و روی مبل

نشست. اردلان هنوز با تعجب نگاهشان میکرد.

شایان دست به کمر میان خانه ایستاده بود؛

 

_هماهنگ کنم منتقلش کنید تهران؟ اونجا امکانات

داره؟

_ارسلان خان با دکتره حرف زد اونم گفت صبر

کنیم تا وضعیتش یکم بهتر شه. عملش سه ساعت

طول کشید، نزدیک بود کلیه اش آسیب ببینه!

شایان با درد چشم هایش را بست؛

_خیلی خب… مدام بهم خبر بده از حالش. ارسلان

هم اگه وقت کرد بگو یه زنگ بهم بزنه.

محمد چشمی گفت و شایان تماس را قطع کرد.

وقتی نشست نگاهش به متین افتاد که چشم هایش

قرمز بود و از حرص لبش را میجوید.

اردلان سر چرخاند و با احتیاط زبانش را چرخاند؛

 

 

_چیشده دایی؟

شایان موبایل را روی میز انداخت؛ یاسمین زخمی

شده.

_چرا؟

_چون یه حرومزاده بهشون حمله کرده. اینام

درگیر شدن و این وسط یه چاقو فرو رفته تو

پهلوی یاسمین.

پلک های اردلان پرید؛ چی؟

سرش با حیرت سمت متین چرخید؛ واقعا؟

 

 

متین کلافه سرش را تکان داد و اردلان با هیجان

و اضطراب دوباره به شایان نگاه کرد؛

_داداش چی؟ حالش خوبه؟

_اره نگران نباش.

شایان لبخند مسخره ای زد:

_این یکی از تخت بلند میشه، اون یکی پشتش

زمین گیر میشه. شر و بدبختی دنبالشونه، ولشونم

نمیکنه.

 

#پارت_757

 

 

متین چشم هایش را توی حدقه چرخاند؛

_همش تقصیر اون افشین حروم لقمه ست. اجازه

نمیده اینا یه روز خوش ببینن.

دست هایش را باز کرد و با خشمی که شاید سالی

یک بار توی وجودش بیدار میشد گفت؛

_بخدا قسم خودم تیکه تیکه اش میکنم. اگه گیرش

بندازم نمیذارم یه نفس راحت بکشه. یکاری میکنم

پشت هر نفسش درد باشه…

پلک های اردلان از کنجکاوی جمع شده بود که

شایان با سر بهش اشاره کرد؛

_بس کن متین جان.

 

 

متین کوتاه نیامد:

_کل این سفر بخاطر اذیت و آزارهای این

لاشخور به یاسمین زهرمار شد دکتر. از سگ

کمترم اگه پیداش نکنم و دهنش و سرویس نکنم.

شایان کف دستش را روی پیشانی اش کشید و

بحث زا عوض کرد؛

_کاش ارسلان بتونه بیارتش اینجا. اونجا یه شهر

کوچیک ساحلیه… واقعا نگرانم.

اردلان نفس عمیقی کشید و میان حرفشان پرسید؛

_داداش هنوز نفهمیده من برگشتم؟

 

 

متین اول با تعجب سرش را بلند کرد و بعد

ناخودآگاه خنده اش گرفت.

_چند سال از داداشت دور بودی بلکل اخلاقاش از

ذهنت پریده.

شایان لبخندش را خورد و خودش را جلو کشید:

_اگه میفهمید که یاسمین و تو همون شرایط ول

میکرد میومد. تو چرا انقدر لارژ شدی دایی؟

اردلان اخم درهم کشید؛ از این بلاتکلیفی خسته

شدم دایی. شما نمیتونین تصور کنین من با چه

بدبختی خودمو از آدمای ارسلان پنهان کردم و

کارامو درست کردم که بتونم بگردم. دور دنیا رو

دور زدم تا رسیدم ایران.

 

 

غم توی لحن و نگاهش دل شایان را لرزاند.

_یکم صبر کن دایی جان. درست میشه! انقدر همه

اتفاقات پیچیده بهم که خودمونم موندیم کار درست

چیه.

_همه نگران یاسمینن. همه تون فقط به رابطه ی

اونا فکر میکنید و منم شدم مترسک سر جالیز.

انگار نه انگار که ۱۵ ،۱۴سال نبودم. انگار نه

انگار که…

میان حرفش، بغض بیخ گلویش را گرفت و کلمات

از ذهنش فرار کردند. با لبخندی تلخ نگاهشان کرد

و بعد با یک “ببخشید” کوتاه بلند شد و به اتاق

رفت. به تنهایی و خلوت با خود آشفته اش نیاز

 

 

داشت… به زندگی و برادری که انگار دیگر بهش

تعلق نداشت!

 

#پارت_758

بزور در جایش تکانی خورد که ارسلان داخل آمد.

یک سینی دستش بود و همزمان عطر غذا پیچید

توی فضا و اشتهای دخترک تحریک شد…

ارسلان با دیدن وضعیتش چپ چپ نگاهش کرد؛

_نمیتونی دو دقیقه آروم بگیری؟

 

 

چشم های دخترک روی سینی توی دست های او

دو دو زد؛

_آخجون غذا. وای… چه بویی داره.

ارسلان لبخندی زد و وقتی سینی را روی میز

کنار او گذاشت، یاسمین با دیدن کاسه ی سوپ وا

رفت!

_این چیه ارسلان؟

ارسلان ابرویی بالا داد؛ غذا…

چهره ی دخترک درهم رفت و با چندش به سوپ

نگاه کرد؛

 

 

_من نگفتم سیب زمینی سرخ کرده میخوام؟

_قبل از اینکه چیزی بگی باید به شرایطت فکر

کنی یاسی خانم.

بعد هم با آرامش دستمال را روی پاهای او پهن

کرد و خودش کنارش نشست. کاسه ی سوپ را

برداشت و قاشقی از آن را سمت دخترک گرفت.

بوی خوبی داشت اما یاسمین هیچ رغبتی به

خوردن آن مایع چندش نداشت…

_میدونی چقدر خون و انرژی از دست دادی؟! این

پر از مواد مقویه.

_این از نظر من فقط یه کاسه آبه که چند تا سبزی

و سیب زمینی و هویج دارن توش شنا میکنن.

 

 

ارسلان خندید و دخترک دست به سینه نگاهش

کرد؛

_من نمیخوام سوپ بخورم ارسلان. واقعا مجبور

نیستم!

ارسلان با آرامش پلک زد؛ دکتر گفته چیزای

مقوی و منم که میدونی، پاش برسه بخاطر

سلامتیت مجبورت هم میکنم.

یاسمین بغ کرد و ارسلان با دیدن رنگ و روی

پریده و لب های خشکش لیوان اب را دستش داد؛

_جیگر میخوری بگم برات درست کنن؟

یاسمین چشم گرد کرد؛ زایمان نکردم که. جیگر

چیه؟ اه اه…

 

 

ارسلان خندید و سینی را کنار گذاشت. وقتی سمت

دخترک برگشت او با چشمانی ملتمس در صدد

رسیدن به خواسته دلش بود.

_اونجوری نگام نکن یاسمین. جرات نمیکنم غذای

چرب بهت بدم… هله هوله هم اصلا. یکم عاقل

باشی میبینی که چقدر شرایطت ناجوره.

 

#پارت_759

یاسمین با مکث لیوان را روی میز گذاشت و لبخند

زد؛

 

 

_پس هر وقت گرسنه ام شد میخورم. الان نه…

ارسلان به اجبار سر تکان داد و باشه ای گفت که

دخترک دست هایش را باز کرد؛

_حالا بیا بغلم کن.

نگاه ارسلان با تعجب بهش ماند؛ بله؟

آنقدر شیطنت در چشمهای یاسمین زیاد بود که

ارسلان اخم کرد!

_نخیر…

یاسمین بلند خندید و با تیر کشیدن جای بخیه هایش

رنگ از چهره اش پرید. لب بهم فشرد تا دردش

 

 

را خفه کند. ارسلان با نگرانی جلو رفت و چانه

اش را گرفت!

_چیشد دیوونه؟

پتو را کنار زد و بی ملاحظه لباسش را بالا زد و

زخمش را چک کرد. یاسمین با خجالت دستش را

پس زد؛

_هیچی نشد بابا، انقدر سوسول نیستم که…

ارسلان با نگرانی زل زد به چشمهایش و با جدیت

و محکم ترین لحنش گفت؛

_اگه مشکلی داری بگو ببرمت بیمارستان.

 

 

_باور کن خوبم.

ارسلان معنی دار نگاهش کرد و قبل از اینکه

عقب بکشد، دست دخترک محکم دور گردنش حلقه

شد و در یک وجبی خودش نگهش داشت. ارسلان

جا خورد و یاسمین چنان سر و گردن او را سمت

خودش کشید که اگر ارسلان سفت خودش را نگه

نمیداشت روی تن او سقوط میکرد.

خودش را کنترل کرد و کنار او روی تخت نشست

و بعد چنان بهش تشر زد که لبخند مرموز یاسمین

محو شد.

_دیوونه ای یاسمین؟ عقل تو سرت نیست؟

 

 

دخترک لب برچید و ارسلان چنان چشم غره ای

بهش رفت که او موش شد و دست هایش بهم

پیچید.

_خب گفتم که بغلم کن.

ارسلان نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد.

_اگه میوفتادم روت چی؟

یاسمین لب گزید تا بی موقع لبخند نزند. مثلا

ساکت بود اما شیطنت توی نگاهش دست و پای

ارسلان را سست کرد که بازویش را گرفت و او

را آرام توی آغوشش کشاند…

یاسمین لبخند پررنگی زد و با آسودگی سر روی

سینه اش گذاشت؛

 

 

_آخیش!

 

#پارت_760

آرام گفت و از ته دل و ارسلان به خوبی شنید که

در جا روی موهایش را بوسید. بازویش را دور

تنش سفت کرد و همزمان حواسش را جمع کرد که

فشاری به زخمش وارد نشود.

_چقدر لطیف بودنت عجیبه ارسلان. بهم شوک

وارد نکن تو رو خدا…

ارسلان خندید و ضربه ی آرامی به بازویش زد؛

 

 

_الان مریضی یکم لوست میکنم وگرنه همیشه از

این خبرا نیست.

یاسمین انگشتش را روی سینه ی او کشید و

ارسلان باز هم روی سرش را بوسید. انقدر

آرامش میان این اتصال نیم بندشان بود که دخترک

دلش میخواست تا ابد در همان نقطه از جهان

بماند. همینطور کز کند و بچسبد به سینه پهن او و

هیچ قدرتی از این مأمن جدایش نکند.

ارسلان با دست دیگرش چانه ی او را نوازش

کرد؛

_چرا ساکت شدی زلزله؟

یاسمین سرش را بالا گرفت و صادقانه گفت؛

 

 

_اگه همیشه لوسم نکنی دلم میشکنه ارسلان.

ارسلان تک خنده ای کرد. انگشتانش لای موهای

رهای او رفت و نفسش را روی صورتش رها

کرد؛

_نمیذارم دلت بشکنه.

یاسمین کف دستش را بالا گرفت؛ پس در هر

شرایطی لوسم کن. یا حتی اگه خیلی عصبانی

بودی و نتونستی حرف بزنی، بغلم کن. محکم…

مثل الان که هیچی جز صدای قلبت نشنوم و از

هیچی نترسم.

حالت صورت ارسلان عوض شد. انگار میان

قلبش رعد و برق زد… تب داشت. تبی که با هیچ

 

 

چیز جز تن او و عطر موهایش درمان نمیشد. نگاه

رنگ گرفته و ملتهبش باعث شد دخترک لبخند

بزند و به شیطنتش پر و بال دهد…

وقتی سر بالا برد و لب های ارسلان را بوسید،

تمام خواستنش را به رخ کشید. تمام احساسات ناب

دخترانه و معصومی که بی قید و شرط تقدیم او

کرده بود! همان شب… میان همان کلبه و شبی که

باران، زمین و زمان را رها نمیکرد.

سر که عقب برد، ارسلان بی تاب تر از همیشه

چشم بسته بود. میترسید پلک باز کند و نگاه

دخترک کار دستش دهد. میترسید در این شرایط به

او آسیب بزند.

یاسمین با تمام بی قراری اش تیر خلاص را زد؛

 

 

_هیچ وقت یادت نره که من خیلی دوست دارم

ارسلان.

قلب ارسلان میان سینه اش بال بال میزد. دست

های سرد یاسمین را محکم میان دستش گرفت و با

همان چشم های بسته تمام تنش را توی آغوشش

حل کرد…

 

#پارت_761

لب باز کرد بگوید “منم همینطور” اما جای گفتن

هر جمله ای لب چسباند به پیشانی اش و تن گر

گرفته اش را مهار کرد.

بوسه هایش مورفین بود که در خون دخترک

جریان پیدا کرد و جسم پر دردش را آرام کرد.

 

 

_کاش یه روز برسه خیالم از همه چی توی این

دنیا راحت باشه یاس.

جمله اش درد داشت و حسرت… تک تک کلمه

هایش جان داشتند و حس حسرتی که از دنیا طلب

میکردند. حسی که این مرد برای داشتن یک

اپسیلون از آن حاضر بود جانش را بدهد.

_خودت و نمیدونم اما وقتی هستی، خیال من و

همه اطرافیانت راحته.

کف دستش را آرام روی سینه ی ستبر او کشید و

بدون نگاه بهش با لبخند گفت؛

_اینجا آرامش بخش ترین جای جهانه برام. حتی

وقتم روی تنم رد زخم و کینه ست، حتی وقتی درد

 

دارم و از شدت ضعف بزور چشمامو باز نگه

داشتم، بازم دلم به بودن تو خوشه که اینجوری

سفت بغلم کنی.

مکث کرد و با تکان نخوردن او، سر بالا برد و

زیر گلویش را بوسید.

ارسلان سخت تکان خورد و یاسمین محکم گفت؛

_تو قوی ترین آدم دنیایی ارسلان.

و شاید همین یک جمله یا کلمات ساده اش برای

گرم نگه داشتن قلبش کافی بود. همین کافی بود تا

پشتش گرم باشد به دنیایی که جز خودش پشتی

نداشت. لبخند های او از دلش گروکشی میکرد که

موبایلش زنگ خورد و اخم های یاسمین درهم

رفت.

 

 

ارسلان از خدا خواسته از آغوش اغواگر او جدا

شد و با دیدن نام شایان تماس را وصل کرد؛

_چقدر زنگ میزنی شایان.

شایان فحش آبداری نثارش کرد که ارسلان خندید.

_فکر کردی بخاطر تو زنگ میزنم کره خر؟

گوشی و بده میخوام با اون ولوله حرف بزنم که

اینجا کلی آدم نگرانشن.

ارسلان موبایل را سمت یاسمین گرفت؛

_بیا…خاطرخواهات کارت دارن.

 

 

یاسمین خندید و موبایل را روی گوشش گذاشت؛

_سلام دکتر.

شایان با شنیدن صدایش نفس عمیقی کشید:

_واقعا خداروشکر که خوبی دختر. همه رو جون

به سر کردی…

 

#پارت_762

ته دل یاسمین گرم شد. به شوخی گفت؛

 

 

_حال میکنی چه زن و شوهر فعالی هستیم دکتر؟

این یکی خوب میشه، بعدش اون یکی ناکار میشه

و میفته رو تخت.

_بهت گفتم که وقتی زن ارسلان بشی کلی ماجرای

اکشن و ترسناک تجربه میکنی!

یاسمین خندید و شایان ادامه داد:

_الان حالت خوبه؟ توانایی داری وقتی برگشتی

عمارت و بذاری رو سرت؟

_نگران اون نباش دکتر. به محض اینکه بلند شم

دوباره شروع میکنم به شیطنت و سلیطه بازی…

ارسلان ابرویی بالا انداخت و نشنید شایان به

دخترک چه گفت. زل زده بود به نیمرخش و دلش

 

 

نمی آمد دل بکند از چهره رنجور و رنگ پریده ی

او…

_راستی شایان خان، متین اونجاست؟ چند روزه

هیچ خبری از اون و آسو ندارم.

_متین یه پاش اینجاست یه پاش عمارت… از حال

آسو خبر ندارم ولی خب متین فعلا از ترس رو پا

بند نیست. خودت که در جریانی! اینا دارن

خودشون و اماده میکنن واسه برگشتن شما…

یاسمین سرفه ای کوتاه کرد: چطور؟

_چون ارسلان خان قراره خشتکشونو بکشه

سرشون.

 

 

یاسمین محکم لب گزید و شایان رو به اردلان

چیزی گفت و دخترک صدای او را ناواضح شنید.

یاسمین با استرس نفسش را بیرون فرستاد و

دوباره صدای شایان را شنید؛

_حسابی مراقب خودت باش دختر… این چند

روزم سعی کن آتیش تند ارسلان و اروم کنی که

وقتی برگشتین با دیدن وضع اینجا سکته نکنه.

_منتظر فرش قرمز واسه برگشتنمون هستما دکتر.

یادتون نره…

شایان بلند خندید و یاسمین تماس را قطع کرد.

ارسلان موبایل را ازش گرفت…

_چی میگفت این پیرمرد خرفت که انقدر

میخندیدی؟

 

 

یاسمین با خنده شانه بالا انداخت؛

_فقط سر به سرم گذاشت. بعدشم گفت متین یکم

درگیره مسائل آسو و اینا شده…

ارسلان آهانی گفت و دخترک سر به کتفش

چسباند؛

_بالاخره میخوای با آسو چیکار کنی ارسلان؟

گفتی متین مقصر اصلی و پیدا کرده.

_تصمیمی براش ندارم.

_چطور؟

 

 

_یعنی بنظرم موندنش تو عمارت درست نیست.

حتی اگه مقصر نباشه، خیلی چیزا راجب ما

میدونه و وجودش برامون خطرناکه.

 

#پارت_763

یاسمین با تعجب نگاهش کرد؛

_خب این یعنی چی ارسلان؟ هم وجودش

خطرناکه و هم نباید تو عمارت بمونه؟

با نگاه معنی دار او پلک هایش پرید و تکانی

خورد که درد پیچید توی تنش…

 

 

با جمع شدن صورتش ارسلان دستش را گرفت؛

_نمیتونی اروم بگیری؟ همش باید کار دست

خودت بدی؟

صدای دخترک میلرزید؛ تو رو خدا ارسلان، نگو

که میخوای یه بلایی سرش بیاری.

ارسلان با مکث نگاهش ازش گرفت که یاسمین به

دستش چنگ زد؛

_یه دختر بی پناه هیچ گناهی نداره که بخواد تاوان

سهل انگاری آدمای تو رو پس بده.

_دهن آدمامو بخاطر سهل انگاریشون سرویس

میکنم ولی تو پیشنهاد بهتری برای اون دختر

 

 

داری؟ چیکار کنم که نه لومون بده و نه خطری

برامون داشته باشه؟

_ارسلان؟

_تو باید بخوابی یاسمین. گفتن این حرفا فایده ایی

نداره… من باید خودم با اون دختر حرف بزنم و

بعدش تصمیم بگیرم.

بعد هم از کنار او بلند شد و پتو را روی تنش

مرتب کرد!

_فعلا یکم بخواب میگم برات جوجه کباب بگیرن.

یاسمین در سکوت و خودخوری فقط نگاهش کرد

که او نفس عمیق و کلافه ای کشید!

 

 

_فعلا بهش فکر نکن یاس. الان خودت کم مشکل

نداری!

_آسو دوست منه. نمیتونم تصور کنم بلایی سرش

بیاد… حتی نمیخوام بهش فکر کنم که تو با دستای

خودت یه بلایی سرش بدی. اونم وقتی تقصیری

نداره و بی گناهه… چرا باید مجازات بشه؟

ارسلان خم شد و پتو را روی تنش مرتب کرد.

یاسمین افتاده بود روی دنده ی لج همیشگی اش…

_فعلا بهش فکر نکن و استراحت کن.

یاسمین سرش را بالا انداخت؛ باید بهم قول بدی که

کاریش نداشته باشی ارسلان.

 

زیر پلک های او چین افتاد؛ باز شروع کردی

یاسمین؟

_باید بخاطر منم که شده قول بدی بلایی سرش

نیاری… بخاطر من!

ارسلان کم آورد. صورتش باز شد و دخترک

مستقیم زل زد توی چشمهایش…

_بگو ارسلان. مکث نکن! میتونی بخاطر من

ازش بگذری؟

_اگه مطمئن باشم که خطری برامون نداره، قول

میدم. در غیر اینصورت بخاطر جون خودت قولم

و میشکونم.

 

 

 

#پارت_764

انقدر کلافه بود و غمگین که روزها بی هدف

مینشست یک گوشه و زل زد میزد به در و دیوار

عمارت سیاهی که از روز اول جز استرس برایش

هیچ چیز نداشت.

چند روز بود متین را ندیده و حتی جرات نمیکرد

از ماهرخ چیزی بپرسد. زن هم فقط به چشم یک

گناهکار نگاهش میکرد… انگار که از روز اول

به حس های بدش دامن بزند و تمام عاقبت چیده

شده در ذهنش مقابل چشمانش به حقیقت بپیوندد.

سکوت میکرد اما با هر نگاهش تا مغز و استخوان

دخترک میسوخت…

 

 

بالاخره از جلوی پنجره کنار رفت و پشت میز

نشست. یاد یاسمین افتاد که هر روز صبح با سر و

صدا وارد آشپزخانه میشد و ماهرخ از دستش

حرص میخورد و دخترک با لبخند برایش حاضر

جوابی میکرد.

دلتنگش بود! یاسمین تنها کسی بود که کمی درکش

میکرد! یاسمین تنها دوستش بود…

_سلام.

سرش با تعجب بالا رفت و نگاهش به چشمان سرد

متین چسبید. شالش را روی سرش کشید و انگشت

هایش در هم گره شد. جواب سلامش را بروز داد

و نگاهش را داد به گل های رومیزی…

متین با دیدن چای ساز سمتش رفت و دو لیوان

چایی ریخت.

 

_چه خبر آسو خانم؟

لیوان را مقابلش گذاشت و خودش روی صندلی

دیگری نزدیکش نشست.

_روبراهی؟

آسو پوزخند زد؛ بنظرت میشه تو این زندان

روبراه بود؟

متین ابرو بالا داد و تلخند زد. انگشتانش چسبید

دور لیوان چای و سری تکان داد.

_ایشالا بزودی آقا برمیگرده و تکلیفت مشخص

میشه.

 

 

به اطرافش اشاره کرد و ادامه داد؛

_از این زندان خلاص میشی و روبراه میشی.

آسو تند شد؛ به من متلک ننداز اقا متین…

_متلک ننداختم، حرف خودتو بهت برگردوندم.

مگه نمیگی اینجا زندانه؟ مگه مثل اسپند رو آتیش

منتظر نیستی تا برگردی شهر و دیار خودت؟

از تعجب او استفاده کرد و صدایش را بالا برد؛

_مگه چند بار با محافظا دعوا نکردی و باغ

نذاشتی رو سرت تا بری بیرون؟ الان دردت چیه؟

 

 

_دردم اینکه چند روزه شماها سرکارم گذاشتین.

مگه ارسلان خان تون قرار نبود سه روز پیش

برگرده؟ چیشد یهـ…

 

#پارت_765

_یاسمین چاقو خورده بردنش بیمارستان.

جمله اش آنقدر ضربتی بود که آسو لال شد. نگاه

ماتش ماند به چهره خسته و کلافه او و رنگ از

رخش پرید! متین عصبی پشت گردنش را فشرد.

_یاسمین حالش خوب نیست، تازه امروز

مرخصش کردن. یکم بهتر شه برمیگردن!

 

 

آسو هنوز توی شوک بود؛ یاسمین؟

_اره یاسمین. با اون که دشمنی نداری؟

_چاقو خورده؟

متین کلافه نگاهش کرد. آسو سرش را عقب کشید

و نگرانی تمام آن کینه را از چشمانش ربود.

_چرا؟

متین نفس عمیقی کشید و ماجرا را خلاصه برایش

تعریف کرد. آسو دست روی گونه اش کشید.

باورش نمیشد این همه اتفاق افتاده باشد.

 

 

_بازم نگران نباش، دو روز دندون رو جیگر بذار

اقا میاد و…

_آقات مگه به من رحم میکنه؟

قلب متین ریخت. ارسلان رحم نمیکرد… ارسلان

به خودش هم رحم نمیکرد چه برسد به دخترک

که هفت پشت غریبه بود.

_ارسلان خان تمام مدت با شک و تردید بهم نگاه

میکرد. مشخص بود بزور وجودم و تحمل میکنه!

چرا باید بهم رحم کنه؟ چرا فکر کردی به سادگی

از موضوع میگذره؟

متین با درد نگاهش کرد و سرش را جلو برد؛

_چقدر به من اعتماد داری؟

 

 

آسو با تعجب سرش را چرخاند؛ الان چه ربطی

داشت؟

_ارسلان خان که برگرده قراره کنفیکون بشه.

شاید منم مجبور شم جمع کنم برم… یعنی اگه رحم

کنه و جونمو نگیره قطعا از این شهر بیرونم

میکنه. بعدش…

_چی میگی؟ نکنه میخوای…

خودش از ادامه ی جمله اش ترسید. متین دیوانه

شده بود؟

_فکر کنم از نگرانی یاسمین عقلت و از دست

دادی اقا متین. داری هذیون میگی!

 

 

لبخند تلخ او همان شوک دومی بود که بهش وارد

شد.

_میدونی شاید اقا هیچ وقت ولت نکنه؟!

آسو با ناباوری نگاهش کرد و او با خبر از عاقبت

فکر وحشتناکش ادامه داد؛

_همه چی با برگشتن اقا مشخص شه و اون موقع

بهت میگم چه فکری تو سرمه. بعدش دیگه حق

انتخاب با خودته که بهم اعتماد کنی یا نه.

 

#پارت_766

 

 

درد داشت. خیلی عمیق تر از درد های که تجربه

کرده بود… زخم پهلوی شکافته شده اش یک

طرف و یادآوری آن روز منحوس توی کلبه طرف

دیگر، داشت پدر قلبش را درمیآورد. کینه افشین

یک روزی، یک جایی جوری چنگ میزد به

زندگی اش که پشیمانش کند از زنده ماندن… کینه

و نفرت افشین بالاخره دمار از روزگار سیاهش

در می آورد!

نه کابوس هایش تمامی داشت، نه اضطرابش برای

ادامه دادن! خوشی بهش نیامده بود. تا می آمد طعم

خوش عشق را بچشد دنیا آوار میشد روی سرش!

با سنگینی نور پشت پلک هایش، سرش را چرخاند

و دست دراز کرد تا دست ارسلان را بگیرد که

جز لمس پارچه روتختی چیزی عایدش نشد.

 

 

چشم باز کرد و با دیدن جای خالی اش آه از

نهادش برآمد. بزور چرخید روی پهلوی سالمش و

فشاری به زخمش آمد که باعث شد اشک به

چشمانش نیش بزند.

روتختی را کنار زد و به سختی بلند شد. ساعت

یازده صبح بود و بعید نبود ارسلان مشغول درست

کردن غذا باشد…

دستش را به دیوار بند کرد و با قدم های آرام

خودش را به در رساند، دستگیره را که کشید،

محمد مثل جن مقابلش ظاهر شد.

_سلام!

یاسمین با تعجب به او و بعد مردی پشتش ایستاده

بود نگاه کرد…

 

 

_اینجا چیکار میکنی؟

محمد انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت؛

_هیس، یکم یواش تر…

_چیشده؟ خب ارسلان کجاست؟ داری نگرانم

میکنی.

محمد به مرد پشت سرش اشاره زد که کمی دورتر

بایستد و بعد با نگرانی به وضعیت یاسمین نگاه

کرد که از شدت درد کمی خم شده بود.

_حالت خوبه؟

 

 

یاسمین داشت نگران میشد؛ ارسلان کجاست آقا

محمد؟

_پایینه، مهمون داره!

چشم های او جمع شد؛ چه مهمونی این موقع

صبح؟

_کاریه. داره یه معامله مهم انجام میده.

یاسمین تعجب کرد. درد دوباره توی جانش پیچید

و محمد مجبور شد زیر بازویش را بگیرد…

_چرا از جات بلند شدی؟

_من نمیتونم برم پایین؟

 

 

 

#پارت_767

محمد لبخند زد: به هیچ وجه.

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد که او دست هایش را

بالا گرفت؛

_اقا بخاطر اینکه تنهات نذاره گفته مهموناش بیان

اینجا. از اینورم من مأمورم چهارچشمی مراقبت

باشم.

ته دل دخترک گرم شد. قلبش گرم گرم بود! هوای

جنگل چشمهایش بهاری شده بود… روزهایش هم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
1 سال قبل

پارررررررررررررتتتتتتتت جدییییببد پلیزززززززز

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

کو پارت جدید تورو خدا

Noshin
Noshin
1 سال قبل

میشه بگید پارت بعدی کی گذاشته میشه؟
وابستگی عجیبی به این رمان پیدا کردم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Noshin
kim.ias
kim.ias
1 سال قبل

چرا حس میکنم محمد جاسوسه ؟

...
...
1 سال قبل

دلم پارت امروز و میخواد🥺🥺

Tamana
Tamana
1 سال قبل

چقدر قشنگ بود این پارت😍🥺🚶‍♀️

======
======
1 سال قبل

بازم تشکر فراوان از نویسنده ی عزیز و همین طور پارت گذاری عالی❤❤❤
احساسی شدم تو این پارت🥺🥺
نویسنده این جا بود بغلش میکردم :))))

...
...
پاسخ به  ======
1 سال قبل

کلا پارت ها خیلی خیلی قشنگن
دلم میخواد فقط بخونمش 😍
خسته نباشی واقعا نویسنده جون ♥️♥️♥️

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

بی نظیر بود همین جوری ادامه بده تورو خدا ….

نیلو
نیلو
1 سال قبل

ای خدا افشین بیچاره شی🥺💔

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x