رمان گریز از تو پارت 166

5
(2)

 

خورشید داشت و هم ابر. باران میبارید اما وقتی

قطع میشد آفتاب توی وجودش خودنمایی میکرد.

شب هایش ولی پر بود از ستاره های کوچک و

چشمک زن!

_بنظرم برو دراز بکش، سر پا ایستادن برات

خوب نیست.

یاسمین سری تکان داد؛ میگم اتفاقی واسه ارسلان

نیفته.

محمد لبخند کمرنگی زد.

_نگران نباش!

 

 

انگار وجود این مرد با صبر و شکیبایی پیوند

خورده بود. در بدترین شرایط میتوانست همه چیز

را کنترل کند.

_یه چیزی و بهت نگفتم آقا محمد. ولی ته دلمه و

باید حتما بهت بگم…

محمد با کنجکاوی نگاهش میکرد که یاسمین با

لحن شیطنت بار و مخصوص خودش گفت؛

_حقیقتا خیلی پسر گلی هستی.

ابروهای او بالا رفت و لبخندش باعث شد یاسمین

بخندد.

_یکم باهات لج بودم ولی الان ازت خوشم میاد.

ایشالا عروسیت جبران کنم…

 

 

محمد محکم جلوی دهانش را گرفت تا نخندد.

چهره اش رنگ به رنگ شد و چشمهایش را چند

لحظه بست…

دستش که پایین آمد در اتاق را گرفت و یاسمین را

به داخل هدایت کرد؛

_از دست تو دختر بیا برو تو.

بعد خودش با نگاهی کوتاه به اطرافش هم دنبالش

رفت…

یاسمین روی کاناپه نشست اما کوتاه نیامد؛

_دوست دختر نداری؟

 

 

محمد چشم گرد کرد: معلومه که نه!

_راستش و بگو. من به ارسلان چیزی نمیگم!

محمد مکث کرد؛ اقا خوشش نمیاد ما وقتی

کنارشیم درگیر این رابطه ها باشیم.

_چی؟

محمد سرش را پایین برد: اره قانونه.

 

#پارت_768

 

 

یاسمین ابروهایش را در هم کشید: چه قانون

مسخره اییه… شماها تا کی قراره عذب بمونین؟

محمد با چهره ای درهم نگاهش را دزدید:

_یه بار مچ فرهاد خدابیامرز و با یکی گرفت،

خیلی براش بد شد.

یاسمین داشت شاخ درمیآورد: جدی میگی؟

محمد سرش را به معنی اره پایین آورد.

_من باهاش حرف میزنم که این قانون مسخره شو

تغییر بده. یعنی چی خب؟ الان متین عاشق شده،

مثل مرغ سرکنده ست. شماها هم دل دارین دیگه!

 

 

_اگه کسی بخواد ور دست ارسلان خان بمونه باید

دور تشکیل خانواده رو خط بکشه. این قانونشه…

به جاش با حقوقی که میده تا آخر عمر تامینی.

_این عادلانه نیست.

_اگر بفهمه ما با کسی هستیم بیرونمون میکنه.

حالا من معنی دوست دختر و از نظر شما

نمیدونم ولی خوشگذرونی با دخترا ازاده… اما

رابطه جدی خیر!

یاسمین تکیه کرد به دیوار و دست هایش را درهم

گره کرد؛

_واقعا اعصابم خرد شد.

 

 

_اینا همش برای امنیت کاراشه. مثلا من از تک

تک کارا و معامله هاش خبر دارم، بنظرت میتونم

به سادگی کسی و وارد زندگیم کنم و مطمئن باشم

خرده شیشه نداره؟

فکر یاسمین درگیر شده بود. شانه ای بالا انداخت؛

_بازم خیلی سخته از حق طبیعیت بگذری. حالا

میفهمم چرا متین خودشو درگیر کارای شما نمیکنه

و ترجیح میده تو آشپزخونه باشه.

محمد خنده اش گرفت: دقیقا. اما شما بدون که متین

هرچقدر تلاش کنه اقا ذره ای به آسو اعتماد نداره.

یاسمین نفس عمیقی کشید؛ متوجهم. اصلا درکش

نمیکنم اما نمیخوام بیشتر از این دخالت کنم.

 

 

محمد همانطور توی اتاق راه میرفت. انگار

مراقب بود تا کوچکترین نشانه ای از خطر ببیند.

مدام میرفت کنار پنجره و بیرون را چک میکرد…

ارسلان گفته بود هر طور شده حواس دخترک را

پرت کند و انگار ناخواسته موفق شده بود.

یاسمین از فکر بیرون آمد و خواست راجب معامله

ارسلان بپرسد که محمد انگار از چشم هایش فهمید

که با پیش کشیدن موضوعی ماهرانه، حواسش را

بلکل پرت کرد.

_تو ماجرای خواهر متین و میدونی؟

 

#پارت_769

 

 

چشم های یاسمین گرد شد؛ خواهر؟ متین؟ متین

مگه خواهر داره؟

حواس محمد به هزارجا بود. هم حیاط را از پس

پنجره چک میکرد و هم در را تا اخر باز گذاشته

بود تا مراقب باشد کسی به طبقه بالا نیاید.

_متین یه خواهر بزرگتر داشت که چند سال پیش

تو یه درگیری جونشو از دست داد.

قلب یاسمین ریخت؛ چی؟

محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف

کردن چیزی که هیچ کس دلش نمیخواست

مرورش کند.

 

 

_اسمش مهنا بود. حدودا ده سال پیش وقتی تازه

اومده بودم تو کار باهاش آشنا شدم. دختر جسوری

بود عین تو سر نترسی داشت…

یک صندلی برداشت و مقابل دخترک نشست.

همزمان حواسش به اطراف هم بود.

_اون زمان ارسلان خان مثل الان قدرتی نداشت

که توپ تکونش نده. ولی همراه خانواده ماهرخ تو

عمارت زندگی میکردن. نمیدونم خبر داری یا نه

اما ماهرخ از سن کم پیش مادر ارسلان خان کار

میکرد.

یاسمین بی طاقت سرش را تکان داد؛ خب؟

_متین هیچ وقت روحیه کارای اقا رو نداشت اما

مهنا تا دلت بخواد پیله میکرد که همراه آقا بره سر

 

 

معامله ها و درگیری هاش. همش بیست سالش بودا

ولی از نظر رزمی پا به پای ارسلان خان آموزش

میدید.

چشم های یاسمین روی لب های او دو دو میزد:

_رابطه ارسلان باهاش چطور بود؟

_اقا دلش نمیخواست مهنا تو کاراش دخالت کنه،

رابطه خاصی نداشتن ولی مهنا تمام تلاشش و کرد

مثل من از جیک و پوک کاراش باخبر شه.

یک لحظه از دیدن چهره ی سرخ یاسمین خنده اش

گرفت؛

 

_تو رو خدا اونجوری حسادت نکن. اقا اون زمان

تو فاز هر چیزی بود جز عشق و عاشقی… پس

جناییش نکن.

یاسمین با دست خودش را باد زد:

_باشه، ادامه بده.

_شاید درست نباشه اینو بگم، اون دختر الان مرده

و دستش به هیچ جا بند نیست ولی با تمام قوی

بودن و زرنگ بودنش، بخاطر احساساتش پاش

لغزید.

یاسمین تند شد: احساساتش رو کی؟ ارسلان؟

محمد دست هایش را بالا گرفت: نه، نه! یکم مهلت

بده حرف بزنم من…

 

 

_حرف نمیزنی که اقا محمد، داری دق مرگم

میکنی

 

#پارت_770

محمد خندید و یاسمین با درد در جایش تکانی

خورد! دلش برای دیدن ارسلان لک زده بود.

عادت کرده بود به بوسه های گاه و بیگاهش…

_اقا یه مهمونی دعوت شد که بیشتر شبیه میدون

جنگ بود. مهنا هم پاش و کرد تو یه کفش که

میخوام بیام و این حرفا… هر کاری کردیم، هر

چی گفتیم بالاخره دنبالمون اومد.

 

 

یاسمین عجولانه میان حرفش پرید؛

_گفتی احساساتش لغزید. خب؟ عاشق کی شده

بود؟

_همون شب توی مهمونی، یکی از رقبای

سرسخت ارسلان خان دور از چشم ما با سیاست و

برنامه اومد جلو و نفهمیدیم چی گفت بهش که

مخش و زد.

_به همین سادگی؟

_ادم زرنگی بود. تو یه برهه ای بودیم همه دنبال

زمین زدن آقا بودن و راحت به همه اطلاعات و

آمار خونش دست پیدا کردن. گفتم که اون زمان اقا

مثل الان نبود! یه جوون تازه وارد بود و بی

تجربه… مهنا هم بهترین هدف واسه ضربه زدن

 

 

به اقا بود. همه جا چو انداخته بودن مهنا خواهر

آقاست.

_خب شما فهمیدین اون پسر مخ مهنا رو زده؟

_اولش نه، مهنا هم اولش وا نداد ولی پسره کاربلد

بود. چنان از بی تجربگیش استفاده کرد که خود

مهنا نفهمید کی گول حرفاش و خورد و افتاد تو

دامش.

یاسمین با کنجکاوی و تعجب ساکت شده بود.

محمد ادامه داد؛

_هیچی از اون ماجرا نه به من نه به اقا نگفت.

ولی وقتی دیدیم تمام اطلاعات سری داره لو میره

پی اش و گرفتیم و بالاخره گند رابطه شون

دراومد.

 

 

یاسمین با ترس صدایش را پایین آورد:

_نکنه خود ارسلان یه بلایی سرش آورد؟ ها؟

_نه این چه حرفیه. اون زمان که ما فهمیدیم کار

از کار گذشته بود و تو اون معامله شکست

خوردیم. مهنا هم از ترس سریع از عمارت فرار

کرد و رفت پیش همون پسره.

قلب یاسمین میان سینه اش مچاله شد که محمد با

تاسف و دردی که کم پیش می آمد از خود بروز

دهد، گفت:

_یه مهره سوخته بدرد هیچکس نمیخوره. مهنا

عاشق مکار ترین آدم دنیا شد و وقتی بهش پناه

برد، قربانی شد.

 

 

پلک های یاسمین پرید: کشتنش؟

 

#پارت_771

_بعد از لو رفتن تمام ماجرا وقتی ما رفتیم دنبال

مهنا تا برش گردونیم یه درگیری وحشتناک پیش

اومد و جلوی چشمامون کشتنش.

یاسمین لب هایش را جمع کرد. قلبش درد میکرد،

مثل جای زخم هایش. غمی در چهره محمد بود که

با گذر زمان هم پاک نمیشد. دردش عمیق بود و

زخمش با هر مرور دوباره عفونت میکرد.

 

 

_باورم نمیشه. بیچاره ماهرخ…

حالا میتوانست دلیل مخالفت های ماهرخ با

ماندنش در عمارت را درک کند. زن بیچاره دردی

کشیده بود که با هیچ چیز نمیشد قیاسش کرد!

حق داشت بترسد و مدام نگران باشد.

محمد کلافه چنگ توی موهایش کشید و بلند شد:

_به کسی نگو که این داستان و برات تعریف کردم

چون هیچکس دل خوشی از یاداوریش نداره.

یاسمین لب برچید: نمیگم، خیالت راحت.

محمد لبخند سردی زد:

 

 

_حالا دلیل سخت گیری های اقا رو فهمیدی؟

_اخه آسو…

_این یه نمونه از اتفاقات وحشتناکی بود که برات

گفتم. نمونه دیگه اش افشین که هنوزم شرش کم

نشده یا چیزای دیگه که گفتنشون دیگه صلاح

نیست اما اقا بین این همه خطر حق داره نگران

باشه و بخواد از اطرافیانش مراقبت کنه.

یاسمین کف دست هایش را روی هم کشید و

نگاهش را چسباند به کف پارکت های اتاق.

نمیفهمید چرا ته دلش نمیتوانست به آسو شک

کند. انگار معصومیت دخترک طلسمش کرده بود!

 

 

_متین کله اش خرابه و احساساتیه یاسمین خانم

ولی شما میتونی درک کنی که خاله ماهرخ طاقت

دیدن یه داغ دیگه رو نداره؟!

_من طاقت دیدن داغ هیچکی و ندارم ولی بازم

میگم با یه اشتباه نمیشه قضاوت کرد و نتیجه

گرفت.

محمد از جا بلند شد و کنار پنجره رفت؛

_درست میشه، شما نگران نباش.

ارسلان با چند نفر نشسته بودند پشت میز کنار

ساحل با برگه های که از دست هیچکدامشان پایین

نمیفتاد.

 

 

برگشت سمت دخترک و لبخند دوستانه اش قوت

گرفت؛

_شما گرسنه ات نیست؟

_من الان بدون دیدن ارسلان هیچی از گلوم پایین

نمیره.

محمد گلویش را صاف کرد: آقا دستور داد به

محض بیدار شدنت برات غذا بیارن. حتی بهم گفت

باید چه داروهایی بخوری… میدونی که من

نمیتونم رو حرفش حرف بزنم.

یاسمین لب بهم فشرد تا ذوقش را نشان ندهد. کاش

هر چه زودتر این جلسه کذایی تمام میشد…

 

#پارت_772

یک ساعت گذشته و محمد تقریبا با زور مجبورش

کرده بود غذا بخورد و بعدش بیرون رفت و باز

هم مقابل در ایستاد. جالب بود که جز خودش

اجازه نمیداد کسی جلوی در بایستد… ربع ساعت

هم در اتاق را میزد و حال او را چک میکرد که

مبادا اتفاقی برایش بیفتد.

یاسمین کلافه دراز کشیده بود روی کاناپه و درد

کمی پهلویش را آزار میداد… محمد میگفت شاید

همین امروز حرکت کنند سمت تهران و یاسمین

ذره ای دلش نمیخواست از آرامش اینجا دل بکند.

میدانست وقتی برگردند باز هم دردسر و

دعواهایشان شروع میشود…

 

 

خصوصا حالا که اردلان برگشته بود و… با

تصور روبرو شدن دو برادر بعد از این همه سال

مو به تنش سیخ شد! معلوم نبود ارسلان چه واکنش

وحشتناکی نشان دهد…

محمد هم درمانده و نگران بود اما انگار او هم

نمیخواست آینده ی نزدیک پیش رویشان را

تصور کند.

پلک هایش تقریبا گرم شده بود که کنار شقیقه اش

گرم شد و وقتی سر بالا گرفت نگاهش گره خورد

به چشمهایی که نگرانی ازش لبریز بود.

_حالت خوبه؟

یاسمین ارنجش را سپر تنش کرد و با درد بلند شد.

_ارسلان؟

 

 

خستگی از چشمهای ارسلان کی میبارید. هم کلافه

بود هم سعی داشت لبخندش را حفظ کند. وقتی

کنارش نشست یاسمین سریع دست دور گردنش

حلقه کرد و در آغوشش فرو رفت.

_دیگه داشتم نگران میشدما.

دست های او با اشتیاق پیچید دور تنش و لب به

گونه اش چسباند. آغوش گرمش همان مسکن

نایابی بود که در عرض چند ثانیه درد دخترک را

آرام کرد.

_درد نداری؟

یاسمین سر بالا انداخت و مثل گربه سرش را به

سینه ی او چسباند.

 

 

_بی مقدمه سر صبح تنهام گذاشتی رفتی ارسلان

خان؟!

_خوب بود بد خواب میشدی و روم پنجول

میکشیدی؟

یاسمین با تعجب نگاهش کرد که او ضربه ی

آرامی روی بینی اش زد و خندید؛

_خاطره ی خوبی از بی خواب شدنت ندارم. مثل

این گربه های زشت پنجول میکشی.

یاسمین پشت چشمی برایش نازک کرد:

_حالا کارت خوب پیش رفت؟

 

 

 

#پارت_773

ارسلان نفسش را کلافه بیرون فرستاد؛

_یکم دیگه مونده. اومدم بهت سر بزنم و دوباره

برم پایین…

_یعنی چی ارسلان؟ از صبح نیستی الانم میخوای

بری؟

ارسلان با لبخند کمرنگی موهایش را از پیشانی

کنار زد و خواست ببوسدش که یاسمین با دلخوری

سرش را عقب کشید.

 

 

_با این چیزا خر نمیشما… برو عقب!

_خر که نه… ولی هیچکس مثل من بلد نیست دلت

و بدست بیاره خانم یاس.

اخم های یاسمین باز شد اما لبخندش را خورد و

فقط نگاهش کرد که او گونه ی استخوانی اش را

میان دو انگشتش گرفت و کشید.

_از کجا مطمئنی؟ شاید یکی بهتر از تو بلد باشه

ارسلان خان.

ارسلان خندید. یاسمین دست به سینه نگاهش کرد

که او با همان خنده جوابش را داد؛

 

 

_کسی که واسه تو، بهتر از من باشه رو با دستای

خودم نابود میکنم خانم یاس.

نگاه دخترک نرم شد. قلبش کیش و مات شده اش

محکم تر از همیشه میزد اما به روی خودش

نیاورد. دلش به همین جمله های سفت و سخت

آکنده از احساس او خوش بود که تک تک کلماتش

عشق را فریاد میزد.

ارسلان منتظر جواب او بود که یاسمین سری

تکان داد و سر گذاشت روی کتف پهن او و

زمزمه اش گوش های ارسلان را پر کرد.

_بهتر و بدترش و نمیدونم، فقط میدونم جنابعالی

با همین چشمهای عجیب غریب و زبون تند و

جمله های تیزت این ماهیچه ی ترسوی منو تمام و

کمال مال خودت کردی.

 

 

به قلبش پر تپشش اشاره کرد و ادامه داد:

_کل دنیا رو هم نابود کنی بازم چشمهای من مال

خودته. کسی رو جز تو نمیبینم، هیچ صدایی رو

هم جز همین صدای تند و تیز و خشن نمیشنوم.

ارسلان آرام نامش را زمزمه کرد. میان تمام

سیاهی های منظومهی زندگی اش یک خورشید

کوچک طلوع کرده بود. گرم بود و پر نور…

با تمام قدرتش دلش قرص شده بود به حرفای

دخترک. زمین زیر پایش سفت بود و پشتش گرم

تر از همیشه! انگار دیگر هیچ چیز در دنیا مهم تر

از وجود یاسمین نبود.!..

 

#پارت_774

 

 

شایان سرگردان دور خودش چرخید و سر آخر

مجبور شد شماره ی متین را بگیرد. تماس که

وصل شد تمام ترس و درماندگی اش را ریخت

توی صدایش؛

_جانم شایان خان؟

_بدبخت شدیم متین.

صدای متین لحظه ایی قطع شد و بعد با آشفتگی

پرسید؛

_چیشده؟ نکنه واسه اردلان اتفاقی افتاده؟

 

 

شایان مکث کرد: از خونه رفته.

متین وحشت زده صدایش را بالا برد: چی؟

_اومدم خونه دیدم نیست. اردلان بعد این همه

سوال کجارو داره بره؟

_یا خدا. شاید برگرده دکتر.

_نه متین، چند ساعته منتظرم خبری نشده. اون

حتی خیابونا رو هم نمیشناسه…

_وای یا حضرت عباس. امشب اقا و یاسمین

برمیگردن.

قلب شایان تا مرز ایستادن رفت: شوخی میکنی؟

 

 

_محمد گفت برمیگردن. گفت یه جوری جلوی

اردلان و بگیریم که سمت عمارت نیاد و…

ناگهان با فکری که به سرش زد نفسش حبس شد؛

_وای دکتر… شاید جدی جدی رفته عمارت.

_یعنی چی؟ تو مگه اونجا نیستی؟

متین نفس عمیقی کشید؛ نه یه مشکلی پیش اومد

مجبور شدم چند ساعت بزنم بیرون. الان میرم

ببینم چه خبر شده…

_منو بی خبر نذار متین. بخدا دلم مثل سیر و

سرکه میجوشه، میترسم بلایی سرش اومده باشه!

 

متین با امیدی واهی به او تماس را قطع کرد و

شایان بلاتکلیف تر از قبل همانجایی که بود

نشست.

شاید کمتر از یک ساعت گذشت که متین زنگ زد

و صدایش از زیر آوار به گوشش رسید؛

_چیشد پسر؟

_اومده عمارت و بس نشسته تا ارسلان بیاد.

قلب شایان ریخت. ماند چه جوابی بهش دهد که

همان لحظه صدای اردلان توی گوشش پیچید؛

_نگران من نباش دایی.

 

 

شایان با تمسخر خندید؛ مرسی که گفتی و ته دلم و

قرص کردی عزیزم.

اردلان با درد صدایش زد که او محکم گفت:

_هم خودتو هم چند نفر و با این کارت به دردسر

انداختی اردلان. حالا شب که داداشت برگشت

بشین براش روضه دلتنگی بخون ببینم چه واکنشی

نشون میده…

وقتی قطع کرد، اردلان با غم موبایل را در دست

متین گذاشت. ماهرخ هنوز نتوانسته بود از چهره

ی او دل بکند… از وقتی دیده بودش مدام قربان

صدقه اش میرفت و تماشایش میکرد.

 

 

 

 

#پارت_775

اردلان رو به متین گفت؛ تو نمیخوای سرزنشم

کنی؟

متین لبخند تلخی زد. حرفی نداشت بزند. حتی

نمیتوانست فردا و چگونه طلوع کردن خورشید

را تصور کند… سری تکان داد و اردلان نگران

تر از قبل کنارش نشست و در جواب نوازش های

نگاه و کلام ماهرخ فقط با خجالت لبخند زد!

“”””””””””””””””

ارسلان زیر اخرین برگه هم امضا زد و رو به

وکیل منصور گفت؛

 

 

_فکر کنم دیگه بتونی زنگ بزنی و خیال منصور

خان و راحت کنی.

وکیل لبخندی زد و برگه ها را مرتب کرد؛

_تبریک میگم اقا.

ارسلان پوزخندی زد و بلند شد. دستش را توی

جیب هایش فرو کرد و نفسش را بیرون فرستاد…

تمام اسناد و املاک کامران به نام خودش شده بود

و رسما داشت وارد بازی جدیدی میشد!

متوجه شد که وکیل منصور با خود او تماس گرفته

و حرف میزند و نفهمید چند دقیقه گذشت که او

صدایش زد. وقتی برگشت او موبایلش را سمتش

گرفت؛

 

 

_منصور خان با شما کار دارن.

ارسلان بی میل موبایل را روی گوشش گذاشت و

صدای او توی گوشش پیچید.

_میدونستم مثل همیشه همه چی و حل میکنی!

آفرین پسر…

_الان تکلیف چیه؟

منصور مکث کرد و با احتیاط گفت؛

_تکلیف تو که معلومه فقط یاسمین…

چهره ی ارسلان جمع شد. او ادامه داد:

 

 

_من بهش قول داده بودم که میتونه برگرده پیش

عمه اش و خب… هر جور خودت صلاح میدونی

باهاش رفتار کن ارسلان. من دیگه در قبال

سلامتیش مسئولیتی ندارم.

ارسلان با درد پوزخند زد: که اینطور!

_ازش بپرس و اگه دلش خواست کاراش و درست

کن که بره.

_و اگه خواست بمونه؟!

_مسئولیت سلامتی و امنیتش با خودته ارسلان.

میدونی که کسی دل خوشی از بودنش نداره…

ارسلان چشم هایش را با درد باز و بسته کرد:

 

 

_همه چیش پای خودمه منصور خان.

_مطمئنی؟

ارسلان محکم بود. هم پشتش هم زمین زیر

پایش… چیزی برای ترسیدن وجود نداشت.

_به همه بگید اگه ببینم و بشنوم و بفهمم کسی قصد

بد راجب این دختر داره تمام برنامه هاتون و

خراب میکنم. کسی جز من حقی روی یاسمین

نداره. بمیرمم سرش کوتاه نمیام. این و به همه

بگید…

منصور جا خورد و نامش را صدا زد که ارسلان

لبخند زد:

 

 

_روز بخیر منصور خان.

 

 

#پارت_776

سر یاسمین روی کتفش بود و چشمهایش نیمه باز.

جاده اذیتش میکرد و درد داشت اما دم نمیزد…

مقاوم شده بود. شرایط طوری قوی اش کرده بود

که از ان دختر بچه ی لوس جیغ جیغو فاصله

بگیرد.

_درد داری یاس؟

 

 

یاسمین نفس عمیقی کشید و سرش را روی کتف

پهن و سفت او جا به جا کرد.

_نه خوبم. نگران نباش…

خوب نبود. محمد بهش گفته بود اردلان در

عمارت است و درست از وقتی که راه افتادند تا

الان که فاصله زیادی نمانده بود تا برسند، دلش

آرام و قرار نداشت.

بیشتر از هر چیزی نگران ارسلان بود که مبادا

فشار عصبی بیش از حد کار دستش دهد. از

برخورد او و اردلان میترسید… از واکنش

ارسلان و انفاقات پیش رو وحشت داشت. حس

میکرد تا ساعتی دیگر عمارت تبدیل میشود به

جهنم و در آتش خشم او میسوزد.

 

 

_تو چته محمد؟ چرا انقدر پکری؟

محمد با رنگ و رویی زرد عقب برگشت؛

_با منید آقا؟

ارسلان چشم ریز کرد و او سعی کرد لبخند زد.

انحنای مسخره لب هایش به هر چیزی شباهت

داشت جز لبخند… انگار نزدیک بود سکته کند.

_نه آقا، خوبم!

ارسلان ابرو بالا انداخت و سرش را تکان داد.

نگاه محمد خیلی کوتاه به یاسمین ماند که او با درد

پلک هایش را بست. اوضاع بدی بود! کسی حتی

روی حال خودش کنترل نداشت و معلوم نبود

 

 

چطور باید ارسلان را در آن لحظه کنترل

میکردند.

محمد چرخید سمت جاده و نگاهش به ساعت ماند.

شایان گفته بود دلش طاقت نیاورده و امشب به

عمارت می رود تا اگر کسی رو به سکته بود

نجاتش دهد. حال و روز متین هم تعریفی نداشت…

در اصل حال و روز هیچکدامشان تعریف نداشت!

همه منتظر فاجعه ای بودند که نه سر داشت و نه

ته…

_اقا نگه داریم استراحت کنید؟

ارسلان با تعجب نگاهش کرد؛

_نیم ساعت دیگه میرسیم، وقت تلف کنیم که چی

بشه؟

 

 

یاسمین به سختی صاف نشست و درد باعث شد

چهره اش جمع شود. همزمان گفت؛

_دیگه چه فایده ای داره محمد؟

 

#پارت_777

معنی جمله ی منظوردارش را فقط خودش فهمید و

مردی که از سر بیچارگی این پیشنهاد را داده بود.

 

 

_باشه…

ارسلان پشت گردنش را فشرد و آرام گفت:

_واقعا به یه خواب طولانی نیاز دارم. سه شبه

درست نخوابیدم…

چشمهایش قرمز بود و خستگی از سر و رویش

میبارید. یاسمین لبخند تلخی زد و ناخنش را با

استرس به دندان کشید.

راننده ماشین را جلوی دروازه بزرگ عمارت نگه

داشت و با بوقی که زد، کسی با عجله در را باز

کرد. ارسلان با دقت به اطرافش نگاه کرد؛

_اوضاع امن بوده این مدت؟

 

 

نفس محمد حبس شد و فقط سر تکان داد. جاده ی

طویل باغ را که طی کردند، چشمشان به اولین

کسی که خورد متین بود. استرس از سر تا پایش

می بارید. مثل مترسکی لبخند به لب از پله ها

پایین آمد. محمد سریع پیاده شد و با دیدنش بدون

هیچ سلام و علیکی سراغ اردلان را گرفت.

_همه داخلن.

_به به رابین هود…

متین با دیدن ارسلان که زیر بازوی دخترک را

گرفته بود جلو رفت؛

_سلام اقا.

 

 

یاسمین با درد چشم هایش بسته بود. حالش خوب

نبود و درد بدی تمام تنش را میلرزاند.

متین زود بازویش را گرفت؛ من میبرمش داخل

اقا…

_امشب خیلی خسته ام ولی فردا تکلیفت و با اون

دختر مشخص میکنم.

متین فقط سکوت کرد. محمد هم با عجله چمدان ها

را برد داخل و دیگر بیرون نیامد. یاسمین با کمک

متین بالا رفت…

_همه داخلن متین؟

_اره فقط یاسمین تو با این حالت بشین یه گوشه

جیک نزن. قیامتم شد جم نخور خب؟ فکر اروم

 

 

کردن آقا رو تو اون بلبشو از ذهنت بیرون کن

باشه؟

دخترک نفسش را بیرون فوت کرد؛

_خیلی نگرانشم ولی باشه.

داخل که رفت، به تربیت اول شایان را دید و بعد

ماهرخ و آسو و بعد پسری که از شدت استرس

دست هایش را درهم پیچیده و برای محکم بودن به

زمین و زمان چنگ میزد.

صدای سلام هیچکس را نشنید. خودش هم نتوانست

لب تکان دهد، نگاه خیره اش چسبیده بود به چشم

های اردلان…

 

 

 

 

#پارت_778

چشم هایی که تنها تفاوتش با ارسلان حس جسارت

نداشته و برق ترس بود. نگاه اردلان هم به

دخترک بود و پلک نمیزد… یاسمین پلک جمع

کرد و متین صندلی را عقب کشید و او را نشاند.

یاسمین از درد آخی گفت و متین مقابل نگاه نگران

بقیه، انگشتش را تکان داد و باز هم تاکید کرد؛

_همینجا میشینی و یک کلمه حرف نمیزنی یاسی.

حالا هر اتفاقی که افتاد…

یاسمین لب گزید و باز هم به اردلان نگاه کرد.

باورش نمیشد که او در چند قدمی اش ایستاده… با

 

 

قاب عکس هایش مو نمیزد فقط کمی چهره اش

پخته تر شده بود.

متین با دیدن سایه ی ارسلان که به در نزدیک

میشد، صاف ایستاد و نفس بقیه هم توی سینه حبس

شد.

اردلان کف دست های عرق کرده اش را بهم

چسباند و چشم هایش را بست. کمی فاصله اش را

با بقیه بیشتر کرد و دقیقا مقابل در ایستاد. میترسید

استرس زانوهایش را خم کند…

در که باز شد، تمام توانش را گذاشت تا پلک باز

کند و دیگر نفهمید چه شد…! انگار میان عمارت

صاعقه خورد.

 

 

چشم های ارسلان با بهت و حیرت میان یک دنیا

حسرت و ناباوری چسبید به قامت پسری که

روزی تمام خودش را بخاطر امنیتش خرج کرده

بود!

اردلان زل زده بود توی چشم های بهت زده او و

ارسلان نفس هم نمیکشید… صدایی از کسی در

نمی آمد. کل عمارت فرو رفته بود توی سکوتی

که از مرگ بدتر بود. هیچکس جرات نفس کشیدن

هم نداشت.

اردلان پلک زد و یک قطره اشک از چشمهایش

پایین چکید؛

_داداش؟

 

 

قلب همه لرزید. انگار آسمان با همه ی عظمتش

روی سر ارسلان خراب شد. زمین زیر پایش

سست شد و حس کرد قلبش در لحظه شوکی

وحشتناک را تجربه کرد.

اردلان باز هم پلک هایش را باز و بسته کرد.

تصویر ارسلان مقابل چشمانش تار شد…

_من برگشتم داداش.

انگار کسی سطلی رنگ قرمز را برداشت و روی

سر و صورت ارسلان پاشید. دردی تیز پیچید در

قفسه ی سینه اش و برای هزارم ثانیه حس کرد

نفسش رفت. چشم بست. گوش هایش پر شد از

صدای او و جمله ی آخرش توی سرش زنگ زد.

اردلان برگشته بود؟!

 

 

یاسمین با ترس دست به لبش چسباند و شایان آشفته

و نگران به چهره ی ارسلان زل زد که حس

میکرد رو به کبودی میرود.

 

 

#پارت_779

اردلان با استرس یک قدم جلو رفت. قدم هایش

روی سکوت مطلق عمارت خط انداخت و صدایش

دلتنگ تر از همیشه، جان ارسلان را از تنش

بیرون کشید.

 

 

_داداش ارسلان؟

پلک های او که باز شد، چشمهایش شده بود دو

گوی خونی و ملتهب. اشک داشت، غرور داشت و

خشمی که نمیشد زیر هیچ لایه ای پنهانش کرد.

اردلان با ترس روی همان قدمش ماند. ارسلان

یک قدم جلو رفت اما حس کرد آن درد کشنده توی

قلبش بیشتر شد. سر جایش ماند و تمام توانش را

گذاشت تا زانوی سستش، خم نشود. لب هایش

لرزید و زبانش توی دهان خشکش تکان خورد اما

با حس خیسی بالای لبش و جیغ خفیف یاسمین،

دهانش را بست.

شایان پا تند کرد سمتش و محکم کتفش را گرفت

که ارسلان زیر همان فشاری که نزدیک بود قلبش

را از کار بیندازد، با بیچارگی زبان باز کرد…

 

_اردلان اینجا چیکار میکنه دایی؟

دل شایان ریش شد. به متین اشاره زد سریع یک

صندلی بیاورد و بعد کتف ارسلان را فشرد؛

_میشه یه نفس عمیق بکشی؟

ارسلان بی توجه به او و خونی که از بینی اش

پایین چکید، چرخید سمت برادرش و با درمانده

ترین لحن ممکن گفت؛

_تو اینجا چیکار میکنی اردلان؟

اردلان با بغض سرش را پایین انداخت. فشار

ارسلان به حدی بالا بود که اگر داد میزد یا کنترل

خشمش را از دست میداد به حتم سکته میکرد.

 

 

متین که صندلی را آورد، شایان ارسلان را وادار

کرد که بنشیند و از ماهرخ خواست که سریع

وسایلش بیاورد.

ارسلان بزور نفس میکشید. شایان کتفش را ماساژ

داد و با التماس گفت؛

_خواهش میکنم آروم باش، خواهش میکنم.

بغض یاسمین بی صدا شکسته و با تمام حال بد و

دردش سعی داشت طاقت بیاورد و سمت ارسلان

ندود. چه صحرای محشری بود…

ارسلان چند بار نفس کشید و وقتی دوباره سر بلند

کرد شایان مقابلش ایستاد تا نگاه او به اردلان

نیفتد.

 

 

_یکم صبر کن پسر …

_فقط به من بگو اردلان اینجا چیکار میکنه؟

شایان ماند چه جواب دهد و ارسلان مثل دیوانه ها

پسش زد و بلند شد… نگاه اردلان با ترس بهش

ماند اما وقتی ارسلان جلو رفت، پا گذاشت روی

خودداری و خودخوری اش و با دلتنگی که چندین

سال به امید دیدنش تحمل کرده بود، سمتش هجوم

برد و توی آغوشش فرو رفت.

 

 

#پارت_780

 

 

زمان ایستاد. قلب ارسلان یک ایست کامل را

تجربه کرد و اردلان میان قیامتی که حتی چند

دقیقه بعدش را پیش بینی نمیکرد، عطر تنی را

نفس کشید که تمام هستی و نیستی اش بود. از

ساعتی که مادرش تن به خاک سپرد، ارسلان شده

بود کس و کارش… شد مثل مادری که با زحمت

یک طفل را به دندان میکشید و از دهان و آرامش

خودش میزد تا او به ثمر بنشیند. ارسلان هم

مادرش بود هم پدرش… ارسلان تمام دنیایش بود.

وقتی سر روی کتفش گذاشت، انگار ارسلان را

زمین کوبیدند. تمام توانش تحلیل رفت و ضربان

قلب بی پدرش کند تر شد…

_داداش؟

دست های لرزانش دور کمر او گذاشت و سفت تر

از همیشه دلتنگی هایش را بالا آورد. چندین سال

 

 

این صحنه را در ذهنش تصور کرده بود تا

بالاخره به روز موعود برسد.

ارسلان گیج و منگ با دست هایی که کنارش افتاده

بود زل زده بود به نقطه ای نامعلوم!

اردلان پلک هایش را بست و قطره اشکش لباس

ارسلان را خیس کرد. صدایش از میان تکه پاره

های وجودش به سختی بالا آمد؛

_نمیخوای بغلم کنی داداش؟

دل یاسمین میان سینه اش هزار تکه شد. ماهرخ

وسایل شایان را کناری گذاشت و اشک هایش را

با پر روسری اش مهار کرد و شایان محکم لب

گزید تا میان این بلبشو احساساتی نشود.

 

 

همه ی توان ارسلان هم وصل بود به خشمی که

اگر کنترلش نمیکرد، همان یک ذره دلخوشی

برادر کوچکش هم نابود میشد.

اردلان مثل یک گنجشک بی پناه انگار برگشته بود

به آشیانه اش… انگار تازه مادرش را پیدا کرده

بود! هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط اغوش ارسلان

را میخواست و ذره ای محبت!…

_نمیخوای باهام حرف بزنی داداش؟

ناخواسته داشت تیشه به ریشه ی او میزد. ارسلان

بالاخره پلک زد و دست هایش را بالا آورد.

یاسمین لبخند زد اما وقتی او کتف های اردلان را

گرفت و هلش داد عقب، تمام امیدش در دم

سوخت!

 

 

اردلان با چشم های بغض دارش خیره ماند بهش و

ارسلان دندان هایش را روی هم سایید.

_تو اینجا چه غلطی میکنی پسر؟!

 

#پارت_781

تن بالای صدایش، چشم های اردلان را بست.

یاسمین بی طاقت خواست لب باز کند که متین

سریع کتفش را فشرد و وادارش کرد به سکوت…

دخترک نفس پر دردی کشید و باز هم لال شد.

اردلان نفسی برای فرو خوردن بغضش نداشت،

پلک که باز کرد اشک هایش از آسمان ابری چشم

 

 

هایش پایین چکید. انگار کسی با خنجری تیز افتاد

به جان قلب ارسلان که خشمگین تر از قبل جلو

رفت و یقه ی پیراهن او را چنگ زد.

اردلان جا خورد و شایان بالاخره به حرف آمد؛

_چیکار میکنی ارسلان؟

ارسلان بی پروا زل زد در چشم های اشکی او و

سرش به حالت عصبی تکان خورد؛

_کی به تو گفت برگردی تو این خراب شده

اردلان؟

اردلان آرام دستش را بالا آورد و مچ دست او را

گرفت. دلش نمی آمد مقابلش بایستد… هیچ وقت به

 

 

خودش اجازه نداده بود تا حرمت ارسلان را

بشکند…

_خودم اومدم داداش.

_تو غلط کردی…

بی هوا فریاد زدنش تن پسرک را لرزاند که

ناخودآگاه یک قدم عقب رفت و یاسمین با تمام

صبر و خودداری اش، زبان باز کرد و صدایش

زد.

ارسلان مثل بیماری رو به احتضار به هر طریقی

میخواست وجود او را مقابل چشمانش انکار کند.

نفس که میکشید دردی عجیب کتف چپش را

میلرزاند. حس میکرد قلبش هر لحظه ممکن است

از کار بیفتد.

 

اردلان سرش را پایین انداخت و شایان به خودش

جرات داد و جلو رفت…

_یکم اروم باش حرف بزنیم ارسلان.

ارسلان با چشمهایی که دیگر جا برای سرخ شدن

نداشت برگشت و خنده اش همزمان شد با قطره ی

دیگری خون که از بینی اش پایین چکید.

یاسمین با نگرانی خواست بلند شود که درد

پهلویش تمام توانش را گرفت… افتاد روی صندلی

و نگاه نگران متین به دنبالش کشیده شد.

قدم های ارسلان با نگاهی زخمی به برادرش عقب

رفت و حتی حال بد یاسمین هم نتوانست مانعش

شود. مثل برق از عمارت بیرون زد… میترسید

بماند و همان نیم بند محبت بین او و اردلان هم

 

 

بریده شود. چنان با خشم رفت که محمد هم به گرد

پایش نرسید…

حواس همه از اردلان پرت شد و او شوکه و

ناباور کنار ستون سر خورد.

 

#پارت_782

یاسمین از شدت نگرانی داشت پس میفتاد که شایان

پا تند کرد سمتش؛

_تو چرا انقدر وول میخوری یاسمین؟!

 

 

بغض دخترک ترکید؛ تو رو خدا برو دنبالش شایان

خان. حالش اصلا خوب نبود!

_خیلی خب تو آروم باش.

_وای خاک به سرم، بخدا کار دست خودش میده!

متین با بیچارگی به اردلان نگاه کرد که سر

چسبانده بود به ستون و لب هایش را میجوید.

صدای شایان حواسش را جمع کرد؛

_یاسمین و ببر بالا متین جان. چیزی نمونده پس

بیفته…

_بخدا تا ارسلان نیاد من تکون نمیخورم.

 

 

شایان عصبی شد؛ بیخود میکنی، یه آرام بخش

بهت میزنم که تا فردا بیدار نشی.

بعد هم خودش زیر کتفش را بلندش کرد که با دیدن

نم خون روی لباسش با وحشت نگاهش کرد. درد

داشت جان یاسمین را میگرفت…

_یاسمین؟

شایان متین را متوجه وضعیت او کرد و او با

ترس دست زیر تنش انداخت و در آغوشش گرفت.

_ببرش بالا، من الان میام.

 

 

تن یاسمین یخ بود و متین مانده بود به داد کدام یک

برسد. شایان کیفش را برداشت و سراغ اردلان

رفت.

کتفش را فشرد و دم گوشش گفت؛

_صبر کن بالاخره درست میشه.

صدای اردلان دیگر جایی برای شکستن نداشت؛

_حتی بغلم نکرد دایی. دیدی؟

انگار کسی دست انداخت دور گلوی شایان؛

_عصبانی بود دایی جان. نمیشناسی داداشت و؟

شکر کن که نزد تو گوشت.

 

 

اردلان میان بغض خندید؛ شکر کنم؟ چون کتکم

نزد؟

_میگم صبر کن یکم. چه انتظاری داشتی؟ اینکه

خوش و خرم بغلت کنه؟ تازه فردا باید خودت و

برای بدتر از اینا آماده کنی.

_دلش چی دایی… دلش یکم به درد نیومد با دیدنم؟

شایان نفس پر دردی کشید و نگاه از چهره ی

درهم شکسته ی او گرفت. حال یاسمین خوب

نبود…

_بیا بریم بالا اردلان. یاسمین حالش خوب نیست

میخوام معاینه اش کنم.

 

 

وقتی رفت اردلان سرش را تکان داد و همان

گوشه کز کرد. چشمش فقط به در مانده بود و رد

پای قدم های او…

 

#پارت_783

با همان وضعیت وخیمش با زخمی که سر باز

کرده بود نیمخیز شد که متین محکم بازویش را

گرفت؛

_چرا بلند شدی یاسمین؟

نفس کشیدن برای دخترک سخت شده بود. دست او

را محکم پس زد و خودش را روی تخت بالا

کشید.

 

 

_بخدا اگه یه مو از سر ارسلان کم بشه، تک تک

موهای سرت و میکنم متین. به جون ارسلان

اینکارو میکنم! فقط دعا کن چیزیش نشه…

متین چشم گرد کرد و عقب رفت؛

_الان همه ی تقصیرا افتاد گردن من؟

چهره ی یاسمین از درد جمع شد؛ نه تقصیر تو

نیست، تقصیر اعتمادیه که ارسلان بهت داشت و

فکر کرد از پس اوضاع برمیای.

_یاسمین؟

صدای دخترک میان درد بالا رفت؛

 

 

_الان ارسلان سکته کنه تو میتونی جواب بدی؟

متین نفس عمیقی کشید و اشک های یاسمین روی

صورتش ریخت.

_همه چی براتون بازیه. همه چی و به مسخره

میگیرید… نمایش راه انداخته بودین؟ بازیگراش

کیا بودن؟ ارسلان و اردلان؟

متین در سکوت و غم خیره ی چهره ی آشفته و

چشمهای نگران او شده بود. حرفی برای گفتن

نداشت. انقدر همه چی وحشتناک پیش رفته بود که

هیچ دفاعی از خودش نداشته باشد.

 

 

_تو برنامه ریزی ها و کارای مسخره تون فقط از

ارسلان میترسین ولی اندازه سر سوزن به خودش

و سلامتیش فکر نمیکنین. یعـ…

_بخدا اوضاع تحت کنترل من نبود. خود اردلان

برگشت و همه چی و خراب کرد.

_اوضاع تحت کنترلت نبود بیخود کردی به

ارسلان اطمینان دادی که اتفاقی که نمیفته.

متین جا خورد. یاسمین، یاسمین همیشه نبود. پیش

نیامده بود اینطور عصبی و پرخاشگر شود.

باورش نمیشد که دخترک انقدر تند باهاش حرف

میزند…

عقب که رفت، همزمان شایان هم داخل آمد و با

دیدن او در آن وضعیت عصبی شد.

 

 

_چرا بلند شدی یاسمین؟

یاسمین هیچ انعطافی نداشت: میشه شماره ی

ارسلان و بگیرید دکتر؟

شایان با تعجب سرش را تکان داد:

_زخمت خونریزی داره.

 

#پارت_784

_به جهنم که خونریزی داره. ارسلان حالش خوب

نبود، داشت سکته میکرد، اصلا متوجه شدین؟

 

شایان کوتاه به متین نگاه کرد که او سرش را پایین

انداخت. بعد نفسش را بیرون فرستاد و وسایلش را

باز کرد…

_الان زنگ بزنی هم جوابت و نمیده.

_همینجوری ولش کنم به حال خودش؟

_محمد و فرستادم دنبالش. ارسلان فشارش

بالاست، وقتی خیلی عصبی و هیجان زده شه خون

دماغ میشه.

یاسمین هیستریک خندید: همین؟ خب یعنی الان

خیالم راحت باشه که اتفاقی براش نمیفته؟

 

 

_نه ولی دو دقیقه اروم بگیر بذار ببینم چت شده.

الان کل شهرم بگردی ارسلان و پیدا نمیکنی…

باید منتظر باشی تا خودش برگرده.

بعد هم کتف او را گرفت و وادارش کرد که دراز

بکشد:

_بخواب بذار ببینم زخمت چطوره یاسمین. تو این

اوضاع میخوای خودتم داغون کنی و از پا بیفتی؟

دخترک در سکوت و حرص لب بهم فشرد و

سرش را به بالشت فشرد. شایان نگران تر از

همه، مانده بود به فکر کدامشان باشد.

_تو برو بیرون متین.

 

 

متین با تعجب به دخترک نگاه کرد اما او حتی

سرش را بلند نکرد:

_برو بیرون من واقعا نمیخوام ببینمت. فکر کنم

اردلان بیشتر بهت نیاز داره، بشینید دوتایی باهم

گریه کنید.

شایان اخم درهم کشید و متین با مکثی طولانی

بیرون رفت. شایان گوشه ی لباس دخترک را کنار

زد و با دیدن خون دور زخمش اخمش غلیظ تر

شد.

_بخاطر تکون های ماشین و مسیر طولانی اذیت

شدی. یعنی ارسلان نمیدونست باید با هواپیما

بیاین؟

یاسمین پوزخند زد:

 

 

_شما چی دکتر؟ نمیدونستین ارسلان با دیدن

داداشش چیکار میکنه و چه حالی میشه که این

نمایش و راه انداختین؟

_من متین نیستم که باهام اینجوری حرف بزنیا…

لحنش تلخ بود. اما خودش را کنترل کرد. گاز

استریل را نم دار کرد و خون دور زخمش را پاک

کرد. یاسمین از درد آخی گفت و لب گزید. نگرانی

داشت شیره ی وجودش را میمکید!

شایان با تاسف سرش را تکان داد:

_محمد دنبالشه و مراقبشه انقدر نگران نباش.

 

 

چند گاز تمیز روی زخمش گذاشت و محکم

رویشان چسب زد.

 

#پارت_785

با نگاه کدر او، ادامه داد:

_اردلان آسیب پذیر آدم دنیاست، باهاش تندی نکن.

باشه؟

_به فکر ارسلانم هستین شایان خان؟ یا آسیبی که

امشب بهش رسید و ممکن بود فاجعه پیش بیاد؟

 

 

انقدر کلمات را تند و عصبی کنار هم چید که

ناگهان بغضش ترکید و اشک گونه هایش را خیس

کرد. لباسش را مرتب کرد و خودش را روی تخت

بالا کشید. درد هنوز توی تنش بیداد میکرد. اما به

جز ارسلان و قلبش به هیچ چیز فکر نمیکرد.

شایان دست روی پیشانی اش کشید و عینکش

گردش را برداشت.

_من اخر از دست همتون سکته میکنم میمیرم. هم

این دوتا برادر هم توی زبون دراز.

نفس کشیدن برای یاسمین سخت شده بود که شایان

آمپولی درآورد و نشانش داد:

_اینم میزنم بهت که بیهوش بشی و نخوای تا صبح

همه رو به میخ بکشی.

 

 

یاسمین بی توجه به حرف های او با التماس گفت:

_موبایلت و بده شایانی خان بذار بهش زنگ بزنم.

_جواب نمیده لاکردار. خاموشه…

_حداقل زنگ بزنم به محمد و بپرسم کجاست!

شایان کلافه موبایلش را سمت او گرفت و یاسمین

سعی کرد لبخند بزند. دنبال شماره ی محمد گشت

و وقتی پیداش کرد بی فوت وقت نامش را لمس

کرد.

صدای او باعث شد جان به تنش برگردد؛

 

 

_یاسمینم محمد. ارسلان کجاست؟ حالش خوبه؟

محمد مکث کرد: خوبه نگران نباش.

_کجایید؟ میشه باهاش حرف بزنم؟

_نه من نمیتونم بهش نزدیک بشم فقط از دور دارم

نگاهش میکنم و حواسم بهش هست.

یاسمین بغ کرد: تو رو خدا مراقبش باش.

محمد باشه ای گفت و وقتی تماسش را قطع کرد،

انگار آوار روی سر یاسمین ریخت.

شایان موبایل را ازش گرفت:

 

 

_داروهات کجان؟ قطعا آنتی بیوتیک داری، اول

بخورشون بعد بهت آرامبخش بزنم.

یاسمین بی حوصله سر چرخاند:

_اونارو سر ساعت خوردم.

بعد هم دراز کشید تا شایان مسکن را برایش

تزریق کند.

 

#پارت_786

 

 

آفتاب طلوع کرده بود اما خواب تنها چیزی که به

چشم هیچکس نیامد و پلک های همه تا خود صبح

باز ماند.

نه خبری از محمد بود نه ارسلانی که همه چشم به

راه آمدنش بودند و از همه مهمتر نگران سلامتی

اش…

اردلان سر گذاشته بود روی زانویش و با پلک

های باز خیره مانده بود به یک نقطه نامعلوم و

داشت به سرنوشتی فکر میکرد که همیشه در

تاریک ترین نقطه جهان برایش چیده شده بود.

شایان با غصه زل زده بود به او و قلبش از

نگرانی برای ارسلان در آتش میسوخت. ماهرخ و

متین و آسو هم اوضاع خوبی نداشتند و هر یک

میان غصه ای غریب دست و پا میزدند.

شایان با دیدن ساعت بلند شد و سمت پله ها رفت.

میان این بلبشو میترسید اتفاقی برای دخترک بیفتد.

 

 

اردلان که صدایش زد، میان راه ایستاد و با تعجب

نگاهش کرد:

_چرا اومدی بالا دایی؟!

اردلان نفسش را بیرون فوت کرد:

_منم میخوام یاسمین و ببینم.

ابروهای شایان بالا پرید و همزمان انگشتش هم

بالا آمد:

_عقده ی این ماجرا رو سر اون درنیاریا بچه.

حال و روزش و که میبینی…

 

نگاه اردلان کدر شد: باشه دایی.

_اون الان نگران ارسلانه، ذاتا هم زبونش تند و

تیزه پس اگه چیزی گفت به دل نگیر.

اردلان دهان باز کرد تا چیزی بگوید که حرفش

میان نفس عمیقش گم و گور شد.

_باشه دایی، باشه.

شایان پلک جمع کرد و با تاسف سرش را تکان

داد. بالا که رفت اردلان پشت سرش پله ها را دوتا

یکی کرد و پشت در اتاق مکث کرد.

_اول من میرم، تو اینجا بمون معذب نشه.

 

 

_داداش چطوری اجازه میده شما راحت برین تو

اتاقش؟!

شایان با تعجب برگشت: یعنی چی؟!

_چطور اجازه میده شماها انقدر با زنش راحت

باشین دایی؟ ارسلان عوض شده یا من توهم زدم؟

_ارسلان که عوض بشو نیست ولی وقتی یاسمین

و تو همچین حال و روزی ول میکنه میره بیخود

میکنه بخواد بخاطر همچین چیزی غیرتی شه.

اردلان ابروهایش را درهم کشید و شایان لبخند

کمرنگی زد:

 

 

 

#پارت_787

_اینارو جلوش نگو و وقتی هم شرایط اوکی شد

حدت و با یاسمین حفظ کن چون داداشت همون کله

خر بی اعصاب غیرتیه. چند بارم نزدیک بود متین

و بخاطر صمیمیتش با یاسمین از خونه بیرون

کنه…

_غیر از این بود جای تعجب داشت.

شایان دستگیره در را پایین کشید و دخترک را

صدا زد. بعد هم با احتیاط داخل رفت و اوضاع او

را چک کرد…

با دیدن چشم های پف کرده و صورت رنجورش

اخم درهم کشید و در را کامل باز گذاشت.

 

 

_یاسمین؟ بیداری؟

اردلان با احتیاط قدم جلو گذاشت و نگاهش با

تعجب توی اتاق چرخید. تنها چیزی که در این

خانه نفرین شده فرق نکرده بود اتاق ارسلان بود.

فقط دیگر آن نقاشی های بی نظیرش روی دیوار

ها خودنمایی نمیکردند.

شایان دست دخترک را گرفت و دوباره صدایش

زد:

_یاسی خوابی؟

نبضش را چک کرد و بعد دمای بدنش را…

خطری تهدیدش نمیکرد. حتی چهره اش هم از

رنگ پریدگی شب قبل فاصله داشت.

 

 

چشم های اردلان اینبار با دقت به دخترک و

زیبایی هایش ماند. توجه اش به موهای بلند و

یکدستش جلب شد… ابروهایش باز شد و جلوتر

رفت.

شایان دوباره دخترک را صدا زد که ناله ی خفیفی

از میان لب های یاسمین خارج شد.

_چرا بیدار نمیشه دایی؟

شایان نوچی کرد: دیشب یه آرامبخش قوی بهش

زدم، اینجوری از پا انداختتش.

_تب نداره؟

_نه خوبه. زخمش هم دیشب خوب بود وگرنه

میبردمش بیمارستان…

 

 

اردلان کنار شایان روی تخت نشست و زل زد به

چهره ی معصوم یاسمین! برخلاف حس بدی که

قبلا بهش داشت الان حس میکرد کسی درمانده تر

از خودش با این دنیای سیاه میجنگد.

یاسمین لب های خشکش را روی هم کشید و شایان

بلافاصله لیوان را برداشت و چند قطره آب روی

لب هایش ریخت.

_داداش حتی نگران زنش هم نشده دایی.

شایان چپ چپ نگاهش کرد: مطمئن باش هر

چقدر مغرور باشه بخاطر این خانم برمیگرده…

بعد هم یاسمین را برای بار چندم صدا زد که پلک

های او تکان خورد…

 

 

 

#پارت_788

چشم هایش قرمز بود و درد هنوز مثل تیری تیز

توی پهلویش فرو میرفت. ارنجش را سپر تنش

کرد و بزور نیمخیز شد…

_ارسلان اومد؟

شایان با تاسف سر تکان داد و نگاه دخترک با

مکث روی چهره اردلان نشست. اول تعجب کرد

و بعد انگار تمام سکانس های نمایش دیشب توی

ذهنش زنده شد که اخم هایش درهم رفت.

 

 

اردلان لبخند کمرنگی به چهره تخسش زد: سلام.

یاسمین جوابش را نداد. مثل برج زهرمار رو

چرخاند و دوباره به شایان نگاه کرد:

_ارسلان کو شایان خان؟

_وقتی ما اینجوری پنچر جلوت نشستیم یعنی هنوز

برنگشته.

بعد هم به پاکت داروهایش اشاره کرد:

_باید داروهات و بخوری.

یاسمین موهایش را پشت گوشش زد و دستش را

جلو برد:

 

 

_میشه موبایلتون و زدید به محمد زنگ بزنم؟

شایان آرام روی دستش زد: نه، خودم باهاش

حرف زدم.

نگاه دخترک پر شد از نگرانی: خب چیشد؟

ارسلان حالش خوب بود؟ کجا بودن؟

شایان نفس عمیقی کشید اما قبل از اینکه چیز

دیگری بگوید با صدای خاموش شدن ماشینی میان

باغ، هر سه نفرشان با استرس سر چرخاندند و

اردلان مثل اسپند روی آتش از جا پرید.

صدای دویدن کسی روی پله ها توجه شان را جلب

کرد و بعد متین با نفسی بریده توی اتاق آمد:

 

 

_اقا اومد.

اردلان با استرس دست هایش را بهم پیچاند و

شایان با کف دست پیشانی اش را ماساژ داد.

_تو برو بیرون متین.

متین با تعجب نگاهش کرد: چرا؟

_برو اینجا نباشی بهتره.

یاسمین دست روی سینه اش گذاشت و نفسش را

بیرون فرستاد:

_خدا بخیر کنه.

 

 

متین با مکث بیرون رفت. معلوم نبود ارسلان چه

بلایی سرش میآورد و ته این ماجرا چه میشود.

یاسمین راست میگفت، باید تاوان بی عرضگی

اش را میداد… خودش را به انتهای راهرو رساند

تا در دید ارسلان نباشد. پشت دیوار ایستاد و

صدای قدم های محکم او روی پله ها قلبش را

لرزاند.

 

 

#پارت_789

ارسلان بی ملاحظه و بدون توجه به زمزمه های

محمد در اتاق را هل داد و داخل رفت. در را توی

 

صورت محمد بست و اولین چیزی که دید نگاه

اشکی یاسمین بود و اوج نگرانی اش…

_ارسلان؟

ضربان تند قلبش با شنیدن صدای او آرام تر شد.

نفس پر دردی کشید و کوچکترین توجهی به

اردلان نشان نداد. جلو رفت و با دقت اجزای

چهره دخترک را از نظر گذراند:

_خوبی؟

صدای گرفته و خش دارش و با آن رگ های

بیرون زده ی گردنش نشان فشار وحشتناکی بود

که متحمل شد و آثارش هنوز در چشمهایش

مشخص بود.

 

 

یاسمین با بغض خودش را جلو کشید و دست دور

گردنش انداخت. ارسلان پلک بست و کنار چشم

اشکی او را بوسید.

_کجا بودی ارسلان؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟!

ارسلان چیزی در گوشش زمزمه کرد و انگار

جان به تن یاسمین برگشت. دو طرف صورتش را

گرفت و دقیق نگاهش کرد:

_دیشب یهو گذاشتی رفتی بخدا داشتم سکته

میکردم…

صدایش آرام بود و ادامه ی حرفش میان پچ پچ

های ارسلان گم شد.

 

 

اردلان با حسرت و ناباوری ایستاده بود به تماشای

آن ها و آغوشی که حتی دیشب هم نصیبش نشد.

شایان عقب کشید و به اردلان اشاره زد که بیرون

بروند اما انگار پاهای او به زمین چسبیده بود.

تکان نمیخورد. توی همان رویایی دست و پا میزد

که چندین سال تنهایی و دلتنگی را به امیدش دوام

آورده بود…

ارسلان پیشانی دخترک را بوسید و عقب کشید:

_داروهات و خوردی؟

جوری رفتار میکرد که انگار کسی جز یاسمین در

اتاق وجود نداشت. دخترک با دیدن چهره بی رنگ

اردلان لب گزید. ارسلان پاکت را برداشت و…

_داداش؟

 

 

نفسش یک لحظه حبس شد و بعد ضربان قلبش

دوباره اوج گرفت. اهمیتی نداد و شایان را

مخاطب قرار داد:

_تو دکتر نیستی شایان؟ نمیدونستی یاسمین باید

داروهاشو بخوره؟

شایان کلافه دستی به موهای جو گندمی اش کشید

و کنار دیوار ایستاد. پوزخند زد و سرش را با

حالت تاسف تکان داد.

اردلان جرات کرد و جلو رفت:

_میشه نگام کنی داداش؟

 

 

درد توی صدای اردلان بالا رفت اما ارسلان

انگار نمیشنید. یاسمین هم جرات نمیکرد حرفی

بزند.

اردلان بی طاقت جلو رفت و آرنجش را لمس کرد

که انگار به ارسلان برق وصل شد… برگشت و

چنان کف دستش توی صورت او خورد که زمین

زیر پای اردلان خالی شد.

 

 

#پارت_790

یاسمین جیغ خفیفی کشید و شایان با عصبانیت جلو

رفت و با صدایی بلند ارسلان را صدا زد. اردلان

 

 

اما میان بهت و ناباوری کف دستش را روی

صورتش گذاشت و نگاه چسباند به چشم های

ارسلان…

انگشت اشاره ارسلان بالا آمد و تمام فشاری که از

دیشب متحمل شده بود را میان درد به زبان آورد؛

_اینو زدم که بفهمی دور زدن برادری که

بخاطرت از جون و عمر و جوونیش مایه گذاشته

یعنی چی. زدم که بفهمی من یه عمر بخاطرت

همه کاری نکردم که حالا منو با هزار روش

بپیچونی تا برسی ایران و اینجوری جلوم وایسی.

زدم که…

_من داشتم واسه دیدنت میمردم داداش.

 

 

چنان با بغض جمله اش را به زبان آورد که

ناخودآگاه یک قطره اشک از چشم یاسمین پایین

چکید.

شایان عصبی تر از همیشه از اتاق بیرون رفت و

یاسمین باز هم جرات نکرد دخالت کند…

ارسلان نفس عمیقی کشید و سعی کرد چشمهای پر

بغض او روی لحن و ابهتش تاثیر نگذارد.

_زدم تو گوشت که بفهمی نباید برادری که شب و

روز نگرانته رو اینجوری بکوبی زمین اردلان.

میفهمی؟

_داداش؟

_من اگه داداشت بودم اندازه سر سوزن برام

ارزش قائل میشدی. اگه دوستم داشتی و برام

 

 

میمردی حتما میتونستی یکمم شده نگرانی هامو

درک کنی.

داشت تمام عقده ها و نگرانی هایش را بالا می

آورد. داشت همان محبت برادری و علاقه اش را

با همین توپ و تشر به رویش میزد.

_من این همه سگ دو نزدم که تو اینجوری از

پشت بهم خنجر بزنی اردلان. من این همه بدبختی

و به جون خریدم که توی نسناس بتونی تو اون

کشور لعنتی آرامش داشته باشی. که درس بخونی

و مثل من یه کثافت نشی.

قلب یاسمین گرفت. آرام نامش را صدا زد و او

صدایش را بلند تر کرد:

 

 

_من این همه زور زدم که از خطر دورت کنم تا

مثل ادم زندگی کنی، پا شدی اومدی ور دل من و

میگی من برای دیدنت میمیرم؟

دست هایش را باز کرد و تمام زور و غیرتش را

به کار برد تا اشکش نچکد.

_الان اومدی اینجا چه غلطی کنی؟ اون زندگی که

برات ساختم و ول کردی و اومدی قیافه من لجن و

ببینی؟

 

 

#پارت_791

 

 

مکث کرد و اینبار درمانده تر از قبل با صدایی که

خش داشت و بغض و یک مشت حسرت بی پدر و

مادر، گفت:

_اصلا به من فکر میکنید شماها؟

اشک های اردلان از سر ناباوری روی صورت

قل خورد و دهانش بسته شد. زمزمه کرد داداش و

ارسلان چشم هایش را بست. خسته بود… ظرفیتش

پر شده بود! نه توان مقابله داشت، نه جنگیدن…

دیگر حتی فریاد هم نمیزد… قلبش به اندازه یک

کوه توی سینه اش سنگینی میکرد.

 

_خسته شدم واقعا. دروغ ندارم بهت بگم ولی

دیدنت اصلا خوشحالم نکرد. دیشب اگه جلوی

چشات سکته نکردم بخاطر همون ته موندمه…

چشمهایش تیره تر از همیشه بود و قلبش خسته تر.

بیچارگی از سر و کولش بالا میرفت و خسته ترش

میکرد.

_بلیط اوکی میکنم که تا گندش درنیومده برگردی

نیویورک.

اردلان با حیرت خواست چیزی بگوید که دست او

بالا آمد:

_واقعا نمیتونم استرس و اضطراب سلامت جونت

و تحمل کنم اردلان. تا خرخره پر شدم…

 

 

_میشه یه لحظه به حرفام گوش بدی داداش؟!

ارسلان سر تکان داد و به در اشاره کرد: برو

بیرون.

اردلان یک قدم جلو امد و سرشکسته تر از

همیشه، با صدایی که بغض در آن جیغ میکشید،

دردش را توی صورت او زد:

_تو اصلا احساس داری ارسلان خان؟ قلب داری

تو سینه ات؟ یا نه فقط بلدی نگران بقیه بشی؟

چشمهایش تار شده بود. خندید… نامتعادل و

عصبی!

_به قول خودت من هزارنفر و دور زدم تا برسم

بهت… خودت و پیچوندم تا بیام فقط ببینمت. که

 

 

بدونم میون این همه بی کسی حداقل تو برام موندی

اونوقت تو… تو حتی یه بغل و ازم دریغ کردی.

حسرت داشت ریشه جفتشان را از جا میکند.

ارسلان با درد چشم بست و اردلان ادامه داد:

_این همه مراقبم بودی، یه بار بهم محبت کردی

داداش؟ گفتی شاید این بچه بی پدر و مادر دلش

نوازش دستات و بخواد؟ هیچ فکر کردی شاید این

بچه نیاز داشته باشه یکم باهات درد و دل کنه؟

ارسلان پلک هایش را باز نکرد: برو بیرون پسر.

_همیشه تو هر شرایطی فقط منو از خودت دور

کردی. همه ی قدرتت همینه ارسلان خان؟

 

 

 

 

#پارت_792

یاسمین در سکوت و غصه زل زده بود به مشت

های گره شده ارسلان… دردش را میفهمید اما

کاری از دستش برای ارام کردن دل خونش برنمی

آمد. تک تک جملات ارسلان آکنده بود از بغض و

حرصی عمیق و بزور داشت خودش را کنترل

میکرد تا زمین نیفتد.

اردلان یک لنگه پا ایستاده بود تا ارسلان جوابش

را دهد اما او حتی پلک باز نکرد و تمام توانش را

گذاشت نفس هایش را آرام کند و ضربان تند قلبش

پدر سینه اش را در نیاورد.

 

 

اردلان با ناباوری به چهره درهم یاسمین نگاه کرد

و بعد با سکوت ادامه دار ارسلان، مثل برق از

اتاق بیرون رفت. دیگر جایی برای ادامه دادن

نداشت. ظرفیت جفتشان پره پر بود.

زانوی ارسلان که خم شد، یاسمین وحشت زده با

بدبختی و درد استخوان سوز تنش، خودش را

رساند لب تخت و مچ دست او را چنگ زد.

_ارسلان؟

دستش را کشید و ارسلان با تمام فشاری که روی

روح و تنش بود خودش را سمت او کشاند و

کنارش روی تخت فرود آمد. درد توی چهره و

تنش انقدر بالا بود که زبانش هم باز نمیشد.

صورتش از فرط خشم و بغض کبود بود…

 

 

یاسمین دست دور گردنش انداخت و محکم در

آغوشش گرفت:

_ارسلان…

لب به پیشانی خیس او چسباند و با بغض زمزمه

کرد:

_الهی قربونت برم…

انگار یک درخت طوفان زده مقابلش از پا افتاده

داشت به خاک میفتاد. نفس هایش تند و چانه اش

باز هم قفل شده بود که یاسمین با ترس سرش را

روی پایش گذاشت و انگشت هایش را توی

موهایش فرو کرد. فشارش بالا بود و تنش خیس

از عرق…

 

 

دخترک خم شد و دوباره شقیقه اش را بوسید:

_تو رو خدا انقدر خودت و اذیت نکن.

انقدر خودش درد داشت که نمیتوانست بلند شود و

کمکش کند تا دوش بگیرد. همانطور پاهایش را

دراز کرده بود و سرش را نوازش میکرد…

ارسلان یک کلمه هم نمیتوانست حرف بزند.

یاسمین فک سفتش را گرفت و سعی کرد وادارش

کند به حرف زدن.

_تو رو خدا یه چیزی بگو… اصلا داد بزن

ارسلان، اینطوری نریز تو خودت!

 

 

 

 

#پارت_793

ارسلان سرش را روی پای او فشرد و تنش را

جمع کرد. شاهرگ گردنش بی وقفه میکوبید و

ضربان قلبش تند تر از همیشه بود. انگار موجی

سنگین و سیاه تمام توانش را در خود فرو برده

بود!

یاسمین پتو را تا روی شانه های پهن او بالا کشید

و روی رگ برجسته و ورم کرده ی شقیقه اش را

بوسید.

_حداقل بگو خوبی بذار این قلب من آروم بگیره.

 

 

پلک های او لرزید اما باز نشد. ریتم تند نفس

هایش کم کم داشت آرام تر میشد…

_خوبم.

صدایش از ته چاه به گوش یاسمین رسید. نفس

آرامی کشید و لبخند زد!

تقه ای به در خورد و ارسلان نچی کرد. یاسمین

سریع خواست بگوید تا کسی داخل نیاید که شایان

بدون مکث در را باز کرد و داخل آمد. با دیدن

وضعیت آن ها قلبش ریخت…

_ارسلان؟

یاسمین سریع گفت: حالش خوبه. میخواد یکم

استراحت کنه!

 

 

شایان به چهره سرخ و کبود او نگاه کرد و سرش

را تکان داد:

_قرصش و خورده؟ فشارش بالاست…

یاسمین گیج شد: قرص؟ قرص چی؟

_برو بیرون شایان.

صدای خش دار و طوفان زده اش، جان نداشت!

زور میزد تا محکم بماند…

_اول قرصت و بخور بعد من میرم.

 

بعد هم توی کشوی کنسول کنار تخت دنبال قرص

های او گشت. ارسلان دست روی سرش گذاشت و

زیر لب نام او را غرید که صدای عصبی شایان

بلند شد:

_زهرمار شایان. میگم از دیشب تو این حالی و

قرصت و نخوردی، فکر خودت نیستی فکر این

دختر باش که داره سکته میکنه.

یاسمین سر او را گرفت و خم شد روی صورتش:

_حالت بده ارسلان؟

_شایان میری بیرون یا…

شایان بالاخره قرص را پیدا کرد و با لیوانی اب

سمتش رفت:

 

 

_اینو بهش بده یاسمین. فعلا فقط به حرف تو گوش

میده!

یاسمین لیوان و ورق قرص را ازش گرفت و

شایان با نگاهی نگران به آن ها بیرون رفت.

 

 

#پارت_794

شایان که وارد آشپزخانه شد، ماهرخ اولین نفر بود

که واکنش نشان داد:

 

 

_حالشون خوبه دکتر؟

لب های او کج شد: خوبه، فقط یکم داره دق میکنه!

ماهرخ محکم روی دستش زد و شایان ادامه داد:

_خداروشکر یاسمین هست تا آرومش کنه وگرنه

الان معلوم نبود چه خاکی تو سرمون میشد.

چهره ی همه درهم رفت و تا او خواست روی

صندلی بنشیند، اردلان داخل آشپزخانه آمد. لباس

هایش را پوشیده و حتی چمدانش هم آماده بود!

شایان با دیدنش ابرو بالا داد: خیر باشه، خبریه؟

 

 

_میشه من بیام خونه شما دایی؟ اینجا برام جایی

نیست.

ماهرخ لب گزید و متین پشت بندش پلک بست.

شایان مکث کرد و بعد سرش را تکان داد:

_از اقا داداشت اجازه گرفتی؟

_اون اصلا منو نگاه میکنه که بخواد بهم اجازه

بده؟

پوزخند زد و نگاهش روی جمع چرخید:

_آدم حسابم میکنه؟

 

 

چای توی گلوی محمد پرید و نشد که ساکت بماند.

دست دور دهانش کشید و با آرامش گفت:

_چه انتظاری داشتی اردلان جان؟ اقا بعد از این

همه سال، یهو تو رو اینجا تو عمارت دیده، بدون

هیچ خبری، خب معلومه شوکه میشه… شانس

آوردیم اتفاق بدتری نیفتاد!

بعد هم کوتاه به متین نگاه کرد و ساکت شد که

اینبار او به حرف آمد؛

_هنوز معلوم نیست قراره که چه بلایی سر من

بیاره. طوفان اصلی در راهه…

شایان گلویش را صاف کرد: هر کاری کردید

تقصیر خودتونه، منتظر عواقبش هم باشید.

 

 

_یعنی چی دایی؟

_یعنی همه تون میدونستید ارسلان با این قضیه

کنار نمیاد اما باز هم کاری کردید که تو بدترین

شرایط باهاش مواجه شه.

محمد حرفش را ادامه داد: تو میدونستی اقا چقدر

سر ایران اومدنت حساسه و چقدر تلاش کرده تا

اونجا نگهت داره ولی بازم اومدی. پس نباید

انتظار داشته باشی باهات خوب رفتار کنه…

نمیخوام ته دلت و خالی کنم و شاید واسه خودت

اهمیت چندانی نداشته باشه ولی وقتی همه از اینجا

بودنت باخبر شن پاشون و میذارن رو خرخره

اقا…

 

 

 

 

#پارت_795

صورت اردلان جمع شد و سرش را برگرداند تا

کسی چشم های پرش را نبیند.

_ارسلان خان حق داره نگران شه. چند وقت پیش

خدا جون خودش و بهمون برگردوند، سه روز

پیش یاسمین و… واقعا اوضاع خوبی نیست.

خصوصا الان که شرایطش سخت تر شده و بیشتر

زیر ذره بینه…

_به همه چی تو این دنیا فکر میکنید جز من!

 

 

_اتفاقا الان فقط به تو فکر میکنیم که استرس

داریم. مطمئن باش تا الان خیلیا متوجه غیبتت تو

نیویورک شدن و این خیلی بده!

شایان دستش را بلند کرد: تو رو خدا بیخیال شو

محمد! کم حرص و جوش میخورم دیگه بیشتر از

این منو مضطرب نکن.

رو به اردلان گفت: تو هم مثل این بچه های

دوساله نباش، یه گوشه بشین و صبر کن تا آتیش

اون غول تشن بخوابه و بیاد منطقی حرف بزنید.

بیای خونه ی من دوباره یه جنجال تازه به پا

میشه…

اردلان چیزی نگفت و فقط نگاهشان کرد که محمد

بلند شد.

 

 

_من برم دیگه، هر اتفاقی افتاد خبرم کنید.

بعد هم با تشکری از ماهرخ، بیرون رفت. متین

هم خواست دنبالش برود که نگاهش به آسو و

بلاتکلیفی اش ماند. دخترک با دیدن نگاه خیره اش

بالاخره به حرف امد:

_میشه یکی تو این خونه تکلیف منو مشخص کنه؟

دست ماهرخ از حرکت باز ماند و شایان با تعجب

سر بلند کرد. متین نوچی کرد:

_الان وقت این حرفاست؟ من نگفتم به من اعتماد

کن؟

_با این اوضاع واقعا میشه به شما اعتماد کرد؟

حرفت خنده دار نیست؟

 

 

متین درمانده شد. شایان رو به دخترک گفت:

_یکم مهلت بده دخترجان. الان اصلا شرایط واسه

این حرفا مناسب نیست. ارسلان انبار باروته،

جری ترش نکنید خواهشا.

بعد هم بلند شد و به ماهرخ سفارش کرد تا برای

ارسلان و یاسمین صبحانه ببرد. خودش هم دست

اردلان را گرفت و بیرون رفت…

اردلان چمدانش را کنار گذاشت و با نگرانی به پله

ها نگاه کرد:

_حالش خوب بود دایی؟ نکنه بلایی سرش بیاد؟

_نه خوب نبود. ولی یاسمین آرومش میکنه! تو

فعلا نگران خودن باش…

 

 

 

 

#پارت_796

یاسمین در این چند ساعت بی پلک زدن فقط

نگاهش کرده بود. نفس هایش را چک میکرد و

گاهی کف دستش را روی قلبش میگذاشت که

مبادا ضربانش بالا باشد… پیش نیامده بود ارسلان

را در این حال و میان این فشار عصبی وحشتناک

ببیند. ضعف خودش بلکل از یادش رفته بود و

دیگر دردی حس نمیکرد!

 

به سینی صبحانه ای که ماهرخ آورده بود نگاهی

انداخت و بعد دوباره سر روی بالشت گذاشت.

دلش از گرسنگی ضعف میرفت اما نمیخواست

ارسلان را بیدار کند. پلک هایش از خستگی باز

داشت روی هم میفتاد که با فشرده شدن دستش

میان انگشتان ارسلان، دوباره پلک باز کرد. چشم

های خمار ارسلان هم باز شده و خیره مانده بود به

صورت دوست داشتنی او…

_بهتری؟

ارسلان رنگ پریده ترین لبخند عمرش را زد و

بازویش را گشود. یاسمین منظورش را فهمید که

سریع خودش را جلو کشید و توی آغوشش فرو

رفت. آرامش مثل مورفین توی رگ هایش جریان

پیدا کرد! لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و

نگاه ارسلان هم روی لب هایش کشیده شد…

 

 

_درد نداری؟!

انگار از جنگ برگشته بود. صدایش هنوز خش

داشت و درد میان تار های صوتی اش موج میزد!

یاسمین کف دستش را روی گونه ی او گذاشت:

_نخیر ارسلان خان. نگران نباش…

انگشتش را کنار ابروی شکسته ی او کشید و آرام

گفت:

_تو چی ارسلان؟ خوبی الان؟

حالت صورت ارسلان تغییری نکرد، فقط اهومی

گفت و بعد روی ارنجش نیمخیز شد. یاسمین

خواست سرش را عقب بکشد که ارسلان دست

 

 

دیگرش را دور تن او گذاشت و نگهش داشت.

همزمان مراقب بود به زخمش آسیب نزند…

_بقیه پایینن؟

_اگه منظورت اردلانه که آره. پیش شایان خان و

منتظره تا تو بری و یک کلمه باهاش حرف بزنی.

انگشتان ارسلان بین موهای رها شده ی او روی

صورتش بازی میکرد. سکوتش باعث شد دخترک

باز هم زبان باز کند…

_یه چیز میگم، عصبانی نشو ارسلان. خودتم

میدونی من جدیدا نه طاقت دیدن عصبانیتت و

دارم نه شنیدن صدای بلندت و نه حتی اون اخم

های وحشتناکت و…

 

 

 

 

#پارت_797

ابروهای ارسلان با دیدن اشک حلقه زده در

چشمهای او بهم پیچید:

_بگو… عصبی نمیشم.

_من واقعا دلم نمیخواد پریشونی دیشب و امروزت

تکرار شه، میدونم چقدر تحت فشاری ولی خواهش

میکنم یکم خودت و آروم کن و با داداشت حرف

بزن.

 

 

رنگ چشمهای کبود ارسلان عوض نشد. مردمک

چشمهایش توی صورت دخترک چرخید و گره ی

کور اخم هایش باعث شد یاسمین با استرس دست

به سینه ی ستبرش بچسباند.

_بخدا من نمیخوام تو کارت دخالت کنم، اصلا

بهم ربطی نداره ولی… بخاطر خودت میگم.

بعد هم نفس عمیقی کشید و خواست خودش را

عقب بکشد که ارسلان با همان اخم، خم شد روی

صورتش و لب هایش را بوسید. دخترک خشک

شد و ارسلان بها داد به حس آرامشی که کنار او

بهش منتقل میشد…

 

 

دست یخ کرده ی یاسمین روی بازویش کشیده شد

و نفس بند آمده اش باعث شد ارسلان با نگرانی

عقب برود:

_اذیتت کردم؟

نگاه رنگ گرفته ی یاسمین توی صورتش دور

زد. با لبخند سرش را بالا انداخت:

_نه عزیزم.

الان وقت هیچ چیزی نبود جز دل دادن به دل

پسری که بعد از سالیان سال انتظار گوشه چشم

برادرش را میکشید.

_داداشت پایین منتظرته ارسلان.

 

 

ارسلان چشم های تب دارش را باز و بسته کرد و

حصار دستانش از دور تن او باز شد… پتو را

کنار زد و انگشتانش بند دکمه های پیراهنش شد.

_میرم دوش بگیرم.

یاسمین آهش را در سینه خفه کرد و با کمک دست

هایش خودش را بالا کشید و نشست.

ارسلان بلند شد و به سینی غذا اشاره کرد: تو هم

یه چیزی بخور که ضعف نکنی…

_نمیری پایین ارسلان؟! نمیخوای با داداشت حرف

بزنی؟

 

 

ارسلان عصبی چنان با شتاب برگشت که نگاه

دخترک با دیدن چهره برافروخته اش فراری شد و

سریع گفت:

_باشه الان یه چیزی میخورم!

ارسلان با مکث رو چرخاند و سمت حمام رفت.

چشمان یاسمین روی قامتش دو دو میزد. دیگر آدم

سابق نبود که با لجبازی و یکدندگی او را عصبی

کند و بعد بی خیال جوابش را با زبان درازی توی

صورتش بکوبد.

دیگر حتی طاقت دیدن یک اخم او را هم نداشت.

این عشق قلبش را به تک تک محبت ها و نوازش

های او تسلیم کرده بود…

 

 

 

 

#پارت_798

سر و وضعش را نسبتا مرتب کرد و قبل از اینکه

ارسلان از حمام بیرون بیاید، با قدم های محتاط و

آرام پایین آمد. درد هنوز کمی توی ذوقش میزد اما

بهتر بود! حداقل خیالش راحت بود که ارسلان

بهتر شده و همین باعث میشد جان بیشتری بگیرد.

شایان با دیدنش سریع واکنش نشان داد:

_کی بهت گفت بیای پایین یاسمین؟

 

 

متعاقبا سر بقیه هم سمتش چرخید. همه اول به

پشت سرش نگاه کردند تا از نبود ارسلان مطمئن

شوند و بعد انگار چهره شان باز شد.

متین در سکوت نگاهش کرد و اردلان با حالت

خاصی که هیچ حسی نداشت. آسو میان بغض و

ناراحتی گل از گلش شکفت و ماهرخ لبخند زد و

حالش را پرسید.

یاسمین لبخند کمرنگی زد:

_خوبم بابا نگران نباشید.

ماهرخ چشم ریز کرد و نگاه دواند توی چهره ی

او…

 

 

یاسمین سرش را تکان داد:

_وا ماهی، چرا اونجوری نگاهم میکنی؟

_همچین آروم و ساکت شدی. نگرانم…

یاسمین خندید و آرام سمت آسو قدم برداشت.

دخترک با دیدنش انگار به آب رسید. چنان سمتش

قدم تند کرد و در آغوشش گرفت که صدای شایان

درآمد.

_عه مراقب باش.

یاسمین اخی گفت که آسو با ترس عقب کشید.

یاسمین به سختی صورت درهمش را باز کرد و

در آغوشش کشید.

 

بغض آسو که ترکید، متین با درد چشم بست.

یاسمین چیزی در گوش دخترک زمزمه کرد و او

پس از چند ثانیه آرام تر شد. فقط جمله ی پر

دردش را همه شنیدند…

_بخدا من کاری نکردم یاسی. به روح پدرم من

بیگناهم.

یاسمین نفس عمیقی کشید: میدونم. من مطمئنم که

تو بی گناهی.

آسو اشک هایش را پاک کرد:

_به ارسلان خان بگو بذاره من برم پی زندگیم.

بخدا گناه نکردم که اومدم اینجا…

 

 

یاسمین دست روی بازویش کشید و سرش را تکان

داد. جوابی برای او نداشت! ارسلان فعلا به هیچ

صراطی مستقیم نبود.

_بذار یکم ارسلان آروم بشه تا تصمیم بگیره. منم

باهاش حرف میزنم.

آسو لبخند سردی زد و عقب رفت. یاسمین سمت

شایان رفت و مقابلش روی کاناپه نشست!

 

 

#پارت_799

 

 

_چرا تنها اومدی پایین زلزله؟

_ارسلان رفت دوش بگیره. الان میاد…

اردلان در سکوت زل زده بود به چهره یاسمین و

حاضر نشد زبان باز کند. اصلا نمی توانستند باهم

ارتباط بگیرند… انگار سد خشم ارسلان ناخودآگاه

میان آن ها هم کشیده شده بود!

فضا انقدر سنگین شده بود که هیچکس تمایلی به

حرف زدن نداشت. آسو بدون هیچ امیدی باز هم

توی آشپزخانه چپید و متین یک لنگه پا ایستاد تا

ارسلان بیاید و تکلیفش را روشن کند.

 

 

ماهرخ با استرس کنار یاسمین نشست… دست

روی دست سردش گذاشت و با دلتنگی نگاهش

کرد:

_نبودی عمارت سوت و کور بود.

دخترک سر به سرش گذاشت: حالا خوبه هر روز

باهام دعوا میکردیا…

_نه واقعا دلم برات تنگ شده بود یاسی. وقتی خبر

رسید چه بلایی سرت اومده داشتم سکته میکردم.

شایان پشت بند حرف او آرام گفت:

_دیگه سر و کله ی افشین پیدا نشده؟

 

 

مو به تن یاسمین سیخ شد و قلبش لرزید. فقط سر

بالا انداخت و به کاناپه تکیه کرد. تمایلی به حرف

زدن راجب افشین و اتفاقات آن روز توی کلبه

نداشت.

اردلان سر توی گوش شایان برد:

_شما نگفتین این دختر خیلی شر و شیطونه؟ پس

چرا انقدر آروم و کم حرفه؟

شایان ابرو درهم کشید: حتما داداشت زده تو پرش.

میبینی که دمغ شده!

_ارسلان عادت کرده کسایی که دوسش دارن و

ناراحت کنه و از خودش برونه… به محبت عادت

نداره.

 

 

_راجب داداش بزرگت اینجوری حرف نزن.

_مگه دروغ میگم دایی؟

شایان جوابش را نداد. آه عمیقی کشید و درد کمی

توی قلبش پیچید. با صدای قدم هایی که از سمت

پله ها به گوششان رسید، یاسمین با استرس در

جایش تکانی خورد و رو به متین گفت:

_تو اینجا نمون متین. فعلا برو…

او بیخیال شانه بالا انداخت: چرا برم؟ تهش که

چی؟

خونسردی بیخودش ماهرخ را نگران تر کرد.

یاسمین عصبی شد و متین بیخیال تر از قبل منتظر

ماند تا ارسلان روی سرش هوار شود.

 

 

_هر کسی باید تاوان بی عرضگیش و بده دیگه.

فرار کردن نداره که…

 

 

#پارت_800

متلکش مستقیم دخترک را نشانه رفت. یاسمین جا

خورد اما جا برای حرف زدن نماند. ارسلان پایین

آمد و با قدم های بلندی سمتشان رفت. خشم

چشمانش کمتر از یک ببر زخمی نبود. سرخ شده

و انگار یک دنیا امید میانش به گل نشسته بود!

 

 

ماهرخ سریع بلند شد و ترکش ارسلان هم اول

یاسمین را گرفت:

_کی به تو اجازه داد بیای پایین یاسمین؟

همه در لحظه جا خوردند. دل اردلان ریش شد اما

دخترک بی آن که تعجب کند، فقط چشم هایش را

چند ثانیه بست و بعد سرش را بالا گرفت و آرام

زمزمه کرد:

_ببخشید.

ارسلان دست مشت کرد و کنارش نشست. خشم

تمام افسارش را به دست گرفته بود و کنترلی روی

رفتارش نداشت.

 

 

یاسمین جرات نکرد چیزی بگوید. به جایش

ماهرخ گفت:

_چیزی براتون بیارم اقا؟

ارسلان کنار لبش را خاراند و نگاهش مثل تیری

سه شاخه متین را نشانه گرفت. خندید:

_بنظرم بهتره بری وسایل پسرت و جمع کنی.

ماهرخ متوجه منظورش نشد. سکوت کرد و متین

جلوتر رفت:

_اقا…

ارسلان بهش مهلت نداد:

 

 

_جمع کن واسه همیشه از این عمارت برو چون

من ته ته مردونگی و حرمتی که برای مادرت

قائلم و دارم خرج میکنم و اجازه میدم زنده بمونی.

متین چشم هایش را بست. یاسمین چرخید سمت

ارسلان اما چشم های او اجازه نداد زبان باز کند.

با بیچارگی سرش را پایین انداخت…

ارسلان ادامه داد:

_دم و دستگاه من آدم بی عرضه و بدرد نخور

نمیخواد. سبزی پاک کن نمیخوام تو عمارت…

چهارتا چشم و حواس جمع میخواستم که ماشالا تو

همه چی رو سفیدم کردی.

_اقا…

 

 

_صدات و نمیخوام بشنوم. ریختت رو هم

نمیخوام ببینم… حواسم به تمام کارا و حرکاتت

هست، پا کج بذاری امونت نمیدم…

انگشتش را سمت آشپزخانه گرفت و پوزخند زد:

_نه به تو نه به اون دختری که از ترس قایم شده

و بیرون نمیاد.

ماهرخ داشت سکته میکرد. پارچه را توی دستش

چلاند و بغضش را میان مشت هایش گرفت.

 

#پارت_801

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیئت فداییان حورا و جر دهندگان لاله و امثال هم
هیئت فداییان حورا و جر دهندگان لاله و امثال هم
1 سال قبل

قشنگتریییییین رمانه عمیقااااا
منی ک نشستم دارم برای این دوتا برادر بی نوا گریه میکنم…
چرا حس میکنم هر دوشون حق دارن … علی رغم اینکه اردلان خیییییییییییییییلی گوگولیهههه خیلی گناه داره
ولی ارسلان چ گناهی کرده؟؟ به همه خدمت کرده !

...
...
1 سال قبل

میشه لطفاً تا یه ساعت یه پارت بدید توروخدا
لطفا 🙏🙏🙏🥺🥺🥺

Tamana
Tamana
1 سال قبل

خیییلییی خوب بوددد این پاارتتتت🥺🚶‍♀️

الهام
الهام
1 سال قبل

ی پارت دیگه لطفاً 🥺🥺

رمان
رمان
1 سال قبل

مرسی واقعا مرسی همینجوری ادامه بده رمانت واقعا محشره💋💋💋💋💋💋

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x