871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 80 1 (1)

32 دیدگاه
  دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم… اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد.. _ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده… همونقدر…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 79 0 (0)

15 دیدگاه
  باحرف عماد من شک زده شدم اما پروانه خندید و انگار با این شوخی های عماد از قبل آشنایی داشت! _پاشو ببینم مردگنده خودشو واسه مامانش لوس کرده…! فرداهم روزخداست میتونی از صبح شروع کنی به لوس شدن تا شب… عزیزهم خندید و گونه ی عماد رو بوسه صدا…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 78 5 (1)

30 دیدگاه
  عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و تلفنش رو جواب داد: _بله؟ …. _سلام بهارخانوم، نه خواهش میکنم، بیدار بودیم! …………. _چطور؟ اتفاقی افتاده؟ رضا حالش خوبه؟ با این حرف عماد چشم هام گرد و قلبم میخواست خودشو از تو سینه ام بیاره بیرون! با اشاره دست و لب خونی همش…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 77 5 (1)

67 دیدگاه
  بی اراده ترس توی وجودم نشست و قلبم به سرعت نور شروع به تند تپیدن کرد! عماد باید کلید داشته باشه و این زنگ و توی این ساعت از شب نمیتونه کار عماد باشه چون اون میدونه که میترسم! دوباره زنگ زدن و من وحشت زده باقدم های سست…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 76 5 (1)

114 دیدگاه
  بعدازاینکه حسابی هم خندید و همه وجودش سراسر لذت شد.. همونطور که یک دستش به فرمون بود دست ازادشو به طرفم آورد و کشیدم توی بلغش و روی موهامو بوسه زد وگفت؛ _حالا چرا گونه هات سرخ شده و گل انداخته جوجه؟ ازمن خجالت میکشی؟ _نکشم؟ دوساعته منو سوژه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 75 0 (0)

29 دیدگاه
  رفتم پایین که دیدم عماد ازماشین پیاده شده و به در ماشینش تکیه داده! با دیدن من اومد طرفم _سلام! _علیک سلام.. افتاب بدم خدمتتون؟ _وای عماد چشمام چیز مرغی شده بخاطر گریه های دیشبم! خندید گونه ام رو بوسید و چمدونم رو گذاشت توی صندوق و رفتیم سوار…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 74 0 (0)

45 دیدگاه
  بهار_ گلاویژ خواهرمنه.. تنها من نیستم.. اگه وجود گلاویژ نبود من هم معلوم نبود چه سرنوشتی داشتم و کجای این دنیا ازتنهایی مرده بودم! عماد روبه من کرد و گفت: _سرنوشت تلخی داشتی وبرای دختری به سن و سال تو واقعا زیاد و غیر قابل تحمل بوده و خداروشکر…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 73 0 (0)

38 دیدگاه
  دست های لرزونم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم.. کشیدم توی بغلش و درحالی که سعی داشت آرومم کنه باصدای آروم قربون صدقه ام میرفت… اما من حواسم به حرف هاش نبود و یواشکی وترسیده فقط به بهار نگاه میکردم.. اگه عماد از گذشته ام با خبر میشد…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 72 5 (1)

33 دیدگاه
  باقرار گرفتن دست های بهار دور بازوهام ازفکر بیرون اومدم و باچشم های اشکی نگاهش کردم… _گریه نکن عزیزم ببین همه چی رو گفتیم وهمه چی رو نوشتن… ازاین به بعد طبق قانون پیش میریم واگه یه وقت خدایی نکرده دوباره سروکله اشم پیدا بشه به فاصله ی یه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 71 0 (0)

12 دیدگاه
  باتعجب به مادربزرگش نگاه کردم.. چطوری از تبریز خودشو رسونده بود؟ یعنی ازقبل اومده بود؟ پس چرا عماد به من نگفت؟؟ بالبخند سلام کردم و مادربزرگ هم بامهربونی بغلم کرد و گفت: _سلام به روی ماهت عروس قشنگم.. خوبی مادر؟ _ممنونم خوش اومدید.. عمادهم با یه دسته گل خیلی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 70 0 (0)

15 دیدگاه
  باگیجی باخودم زمزمه کردم: _چه بسته ای؟ من که چیزی سفارش ندادم! چادرمو پوشیدم و رفتم بسته رو از پستچی گرفتم و برگشتم خونه! یه جعبه کادویی بود و هیچ نام ونشونی هم نداشت.. شک کردم از شیطنت های عماد باشه! زیرلب قربون صدقه اش رفتم و جعبه رو…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 69 1 (1)

51 دیدگاه
  چون کارش یک دفعه ای بود ومنم ازترسو بودن رو دست نداشتم، هین بلند و خفه ای کشیدم که خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد: _هیس.. دیونه یکی بشنوه آبرومون میره فکرمیکنه خفتت کردم! خندیدم وگفتم: _نکردی؟ الان دقیقا اسم این کار رو چی میذاری؟ بوسه ی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 68 1 (1)

73 دیدگاه
  بی توجه به چشم غره های بهار گاز بزرگی به خیار توی دستم زدم وگفتم؛ _خب دیگه چه خبر؟ نگفتی دیشب چه خبربوده ها؟! داری منو آزرده خاطر میکنی! _گلاویژ پاشو از جلو چشمم خفه شو تا نزدم کله ی پوکت رو بترکوندم! خندیدم و باقهقهه گفتم؛ _خب بابا…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 67 0 (0)

34 دیدگاه
  وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ خب اگه قصدمم این بود که پیشش بخوابم با این جوری نگاه کردنش پشیمون میشم که! _اوووممم.. من همینجا روهمین کاناپه میخوابم توبرو سرجای خودت بخواب! بدون اینکه نگاهشو از لب هام بگیره گفت: _دلت نمیخواد تو بغل من بخوابی؟ آب دهنمو باصدا…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 66 0 (0)

40 دیدگاه
  ته دلم ترس بود اما قلبم اجازه نمیداد که به عماد شک کنم.. دلم نمیخواست راجع بهش فکرهای منفی بکنم و همین اختلاف ها بین عقل و قلبم، آشوبم کرده بود! کلیدرو به در انداخت و رفتیم داخل… به جرات میتونم بگم که صدای تاپ تاپ قلبم به گوشم…