فقط دهان هایی را میدید که به نوبت باز و بسته میشدند. چیزی نمیشنید و سرش به دوران افتاده بود. حالت تهوع امانش را بریده بود و هر لحظه امکان داشت وسط مجلس از پا در بیاید. صدای غلط کردم هایش به گوش خدا هم…
نگاهش به دانه های تسبیحی بود که از میان انگشتان حاج آقا سر خورده و روی هم میفتادند. حاج خانم برای دلجویی از رفتار آن روز حامی آمده بود اما بودن حاج آقا را درک نمیکرد. سکوتی که چند دقیقه ای میشد بینشان ایجاد شده…
از سمت حامی آسیبی به او نمیرسید، از این بابت مطمئن بود. اما دیدن مرد خشمگین رو به رویش هر کسی را میترساند. نفسش را با صدا بیرون داد و آرام پچ زد: _ کدوم کارا؟ نزدیک تر شدن حامی قلبش را به تکاپو انداخت. قفسه سینه اش با شتاب…
حامی دست مادرش را به ضرب کنار زده و توی صورتش غرید: _ گور بابای زن، زن کیلو چنده بابا… سراب لب گزید و سراسیمه کمی عقب رفت. در دلش جماعتی در حال رخت شستن بودند و پشیمان از تصمیم احمقانه اش، چادرش را چنگ…
با مغزی که از بچه بازی های نگار رو به انفجار بود، سمتش حمله کرد و لگدی به پایه ی تخت زد. _ حالیت نیست عروس چه خونواده ای شدی، نه؟ لنگ و پاچتو جمع کن تا قلمشون نکردم. منو با این عشوه خرکیا نمیتونی بکشی…
کمی طول و عرض اتاق را بالا و پایین کرد و تمام جوانب را سنجید. در این زمان کوتاه تنها راهی که داشت همین بود. چادرش را روی سر انداخت و راهی مقصد شد. کوچه ها انگار کش می آمدند و پای رفتنش سست بود اما…
قطع به یقین اگر چند دقیقه ی دیگر در آن آغوش، زیر رگبار احساسات حامی میماند از شدت هیجان قلبش می ایستاد. دست روی سینه ی حامی گذاشت و خودش را عقب کشید، تلاشی بیهوده تر از قبل! _ برو حامی، بودنت اینجا درست نیست……
باز هم همان کاری که حامی را به مرز جنون میرساند تکرار کرد. موهایش را بدون نگرانی بهم ریخت. هیچ چیزش به دامادها نمیماند که نگران مدل موهایش باشد. _ حامی که زیر میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه عشق، زیر گرفت! برخلاف پدرش، بردیا…
چهره ی پریشان و سر و وضع آشفته ی حامی بیشتر از درد خودش، قلبش را می آزرد. حال هیچکدامشان خوب نبود… دود اسپند که توی صورت حامی فوت شد، کلافه سرش را بلند کرد و با سرفه ی کوتاهی دستش را تکان داد. دود را…
خیره به آن تکه کاغذ مستطیلی سفید رنگ، زانوهایش را در آغوش کشید. تمام دقایقِ بعد از رفتن حاج خانم را، بدون حرکت به اسم درشت حامی زل زده بود. پلک های لرزانش را تکان داد و آهی کشید. چشمانش میسوخت، از خیرگی بود یا… حتما که…
حامی در کسری از ثانیه برگشت و گردن نگار را میان انگشتان قدرتمندش گیر انداخت. نگار با چشمانی گشاد شده، مچ دستش را چنگ زد و خِر خِر کنان نالید: _ ول… م… کن… نَ… فسم… صورت حامی با آن چشمان به خون نشسته که نزدیکش…
حامی لبخند حرصی ای زد و دست داخل جیب هایش برد. بی تفاوت شانه ای بالا انداخت. _ هنوز که زنم نشده حاج خانم، نامحرمم بهش! این اداهاشم فقط روی شما جوابه، منو نمیتونه خام کنه. نگار لب برچید و چشمانش خیس شد. پلاستیک های خرید…
سست شدن و بی وزنی سراب را که حس کرد، کمی عقب کشید. موهای نرم و مخملی اش را به بازی گرفت و دست روی قفسه سینه ی سراب گذاشت. قلبش بی امان میزد، درست مانند قلب خودش… _ همیشه تو آرومم میکردی، امروز من آرومت…
میان خنده ی زنان دیگر، دندان قروچه ای کرد و با لبخندی از سر حرص پچ زد: _ ببخشید من یکم عجله دارم، اجازه ی مرخصی میدین؟! از شرشان که خلاص شد، دستی روی صورتش کشید و به راهش ادامه داد. نگاه خیره ی زنها را…
فیلمی که از خودش در باشگاه گرفته بود را چندین و چند بار نگاه کرد و بغضش شکست. _ بله دیگه، دوماد باید به فکر هیکل و قیافه اش باشه. نا سلامتی دوماده، چشم همه روشه… خوب ورزش کن که اون روز باید بدرخشی عشقم… هقی…