دست حامی از میان در بیرون آمده بود و انگشتانش را در طلب حوله تکان میداد. _ بدو یخ کردم، چقدر فس فسو شدی جدیدا! سراب دهان کجی ای کرده و حوله را میان دست حامی گذاشت که بلافاصله دستش توسط حامی چنگ زده شد. باز هم در تله…
حوله را از پشت در برداشت و با زدن لبخندی به صدای گوش نواز حامی که در اتاق پیچیده بود، بیرون رفت. حاج آقا و حاج خانم طبق معمولِ چند شب گذشته، برای عزاداری به مسجد محل رفته بودند و رفتن حامی به حمام، فرصتی که میخواست را در…
غلتی زد و از میان پلکهای نیمه بازش محیط نا آشنای مقابلش را نگریست. چینی روی پیشانی اش افتاد و حسگرهای ذهنش فعال شدند. چشمانش کامل باز شده و با هول و دستپاچگی در جایش نشست. چشم چرخاند و با دیدن حامی و لباس های پخش و پلایشان همه…
زبانش به سقف دهانش چسبیده بود که نتوانست جوابی برای سوال حامی بیرون دهد. حامی که سکوتش را دید، تکخند تو گلویی زده و بوسه ای محکم و آبدار روی گونه ی سردش کاشت. _ از چی میترسی؟ از من؟ دیوونه! از او که نه، از اتفاقی که گمان…
در آن پالتو و روسری همرنگش زیادی خوردنی شده بود و لاکردار خنده هایش دل و دین میبرد. سر روی شانه خم کرد، تشویش و اضطرابش را پشت خنده هایش پنهان میکرد وگرنه دلش خون تر از آنی بود که لبش به خنده باز شود. _ ببخشید که شوهر…
قبل از برگشتن سمت مادرش، چشم غره ای نثار سراب کرده و لبهایش را آویزان کرد. _ چیز مهمی نیست، یه مسئله ی زن و شوهریه… خودمون حلش میکنیم. قاشقش را از سالاد شیرازی پر کرد و داخل دهانش برد. همه متوجه عدم تمایلش به صحبت شدند و حاج…
سردرگم بود، دلش هم شنیدن میخواست و هم نشنیدن. وحشتش را از چیزی که شاید فهمیدنش او را هم دچار آشفتگی میکرد کنار گذاشت، دل به دریا زده و آرام پچ زد: _ فقط چی؟ سراب با عقل و قلبش در جنگ بود. اما باز هم زور عقلش چربید…
هنوز هم در وادی انکار به سر میبرد. دلخوری حامی به شب هم نمیرسید و نیازی نبود آن را در بوق و کرنا کند. _ دعوا؟ من و حامی؟ نه به خدا… کی دیدین ما دعوامون بشه؟ حاج خانم هنوز هم شکاک و مردد…
با وجود ناراحتی اش از سراب، باز هم تمام حواسش پی او بود. در را که باز کرد کناری ایستاد تا اول سراب وارد خانه شود. پر بود از حرص و خشم. بی محلی کرده بود تا سراب را از این پیله ی مزخرفی که…
فشاری به تن خشک شده ی سراب وارد کرد و زیر لب غرید: _ شیطونه میگه بزنم فکشو بیارم پایین، الله اکبر! بریم دیگه چرا خشکت زده؟ با تکان دست حامی، چند قدمی هر چند کوتاه برداشته و قصد خروج داشتند که راغب نیش…
قبل ترها دختری که در تصوراتش قرار بود برای ادامه ی زندگی همراهی اش کند، دختری شبیه نگار و تمام دخترانی که قبلا میشناختشان بود. اما سراب آمد و بی آنکه خودش بداند، تمام تصورات و علایقش را چند درجه ارتقا داد. او کنار سراب…
آمده بود که دنیای تیره و تار دخترکش را رنگ بپاشد. گفته بود او را خوشبخت ترین دختر دنیا میکند و چند وقتی میشد که کارش را به صورت جدی آغاز کرده بود. بس بود دلبرکش هر چه در دل سیاهی ها تک و تنها…
میخواست بگوید هستم، تا آخرش… من هم در کنارت بهترین خودم خواهم شد… اما سکوت پیشه کرد چرا که خسته بود از دروغ بافتن ها و امید واهی دادن ها… به اندازه ی کافی دروغ گفته و ذهن حامی را برای عذاب دادنش پر کرده…
اشک به چشمانش نیشتر زد و با قلبی مالامال از غصه، لبخندی به تلخی روزگارش زد. _ من واقعا… حرف زدن با وجود بغضی چنبره زده بیخ گلویش کاری بس دشوار بود. حاج خانم بوسه ای محبت آمیز بر گونه اش زد و خیره…
انتظار جا خوردنش را داشت اما رسا باز هم غافلگیرش کرد. مقابل نگاه پر استرس مادرش، نیشخندی زد و گفت: _ اما در حدی نیست که روت بشه بگیش؟! هوش بالایی لازم نبود تا دلیل رفتار رسا را بفهمند. هم رها و هم حاج…