رمان آس کور Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 206

    از هق هق زیاد نفسش بالا نمی آمد و اما تمام جانی که در تنش باقی مانده بود را در دستانش ریخته و یک ثانیه هم دست بردار نبود.   انگار نه انگار که تمام تنش درد میکرد. حالا جز در قلب شکسته اش دردی حس نمیکرد.   _ جنده ی احمق!   غرش خشدار و عصبی راغب

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 205

                این سرابی که عزای مرگ پدرش را گرفته بود همان دختربچه بود و سراب باید ساکتش میکرد تا بیش از این دست و پایش را سست نکرده.   دخترک را به اعماق وجودش فرستاد و کاری که برای انجامش آمده بود را شروع کرد.   سرش را به سینه ی راغب چسباند.

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 204

    کاش میدانست اندازه ی تمام دنیا از او متنفر است. کاش میدانست آرزوی مرگش را دارد.   کاش این همه ضعف و سستی درونش نبود تا به راغب بفهماند که بابت تمام سالهای از دست رفته ی زندگی اش، به او بدهکار است.   دست راغب که روی شکمش حرکت کرد، حسی قوی تمام ترس هایش را کنار

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 203

          مرد در را با کلید باز کرده و کنار ایستاد.   _ بفرمایین خانم!   سراب نگاه چپکی و ریز شده اش را به صورت برافروخته ی مرد دوخت. حالا خانم شده بود؟!   _ کارتو یادم نمیره، حواست به خودت باشه!   از درون در حال مرگ بود و تمام اعضای تنش به رعشه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 202

    همچون روحی سرگردان کوچه خیابان های شهر را زیر پا گذاشت. آنقدر راه رفته بود که کف پاهایش میسوخت.   تاریکی روی تمام شهر سایه انداخته بود که با خستگی روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست.   حدس میزد آدمهای راغب دورادور زیر نظرشان داشته باشند و فکر میکرد اگر تنها باشد، شاید سراغش بیایند.   اما بیشتر از

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 201

    به محض اینکه وارد مطب شدند، سراب مقابل سرویس بهداشتی ایستاده و حامی را به سمت میز منشی هدایت کرد.   _ تا نوبت میگیری من یه دستشویی میرم.   حامی که نمیدانست چه در سرش می‌گذرد، با لبخند سر تکان داده و از او دور و دورتر شد.   یک لحظه از ذهن سراب گذشت که شاید

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 200

      حامی رانندگی و جاده را از یاد برد و بدون پلک زدن خیره اش شد. دخترکش را بابت یک حسادت بچگانه رها کرده بود.   با بوق کشیده ی ماشینی به خود آمده و به سرعت فرمان را چرخاند. فحشی نثار راننده کرده و باز هم حواسش را به سراب داد.   _ دورت شلوغ بود، فکر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 199

        از پوشیدن لباس تا بیرون رفتن از خانه برایش یک عمر گذشت. حاج خانم با توصیه های بلند بالایش گیرشان انداخته بود و سراب هم دلش نمی آمد او را دست به سر کند.   آنقدر ماندند تا بالاخره خود حاج خانم خسته شد و با غصه راهی شان کرد.   _ زود برین زود برین،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 198

    اسم بچه که آمد انگار جنگ شد. تازه یاد جنینی افتادند که شاید لا به لای این همه خبر شوکه کننده آسیب دیده باشد.   حاج خانم دستپاچه روی صورتش کوبید و حامی سراسیمه دور خود چرخید.   سراب بغض کرده فقط نگاهشان میکرد.   از خودش متنفر شد که برای بار هزارم قراربود همه را به دردسر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 197

          _ چرا همش تو خودتی مادر؟ باهام حرف بزن قربون صدات برم. چند روزه دو تا جمله بیشتر نگفتی، کم کم دارم فکر میکنم که از ما بدت میاد…   با غصه به مادرشوهر دیروز و مادر امروزش نگاه کرد. مادری بود که سالها حسرتش را داشت اما غل و زنجیر محکمی به نام راغب،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 196

        گمان میکرد دچار دردی بی درمان شده اما یکی از روزها بالاخره دردش را فهمید. راغب!   راغب یک بار خانواده ی اصلی اش را از او گرفته بود و بار دیگر، سعی کرد با دروغ هایش خانواده ای که برای خود ساخته بود را نابود کند.   او سالها آن خانواده را زیر نظر داشت

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 195

        مگر یک روح چقدر توان و ظرفیت داشت که ضربات این چنینی را آن هم پشت سر هم تحمل کند و از هم نپاشد؟   مگر اوی بیچاره چقدر جان داشت که تمام حقایق زندگی اش را جمع کرده و یک جا به خوردش میدادند؟   حال عجیبی داشت. شوکه؟ نه… شوکه نبود. در این چند

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 194

  خنده هایش را که کرد نفس عمیقی کشید.   _ ای من شانستو گای*یدم بچه، یه شب یه جایی بود که نباید… همون شب، همون شب کذایی زندگیشو عوض کرد. ای توله سگ بخت برگشته، تشنه شدنت چی بود نصفه شبی؟! پاشد رفت تو اتاق مامان و باباش که بگه تشنشه، که اونام مثل همیشه با هر قلپ آبی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 193

          _ این داستانی بود که اون بچه هر روز و هر شب با خودش تکرار میکرد تا پدر و مادرشو اینجوری به یاد بیاره. تا یادش بره که مامان و باباش نخواستنش. تا یادش بره بچشونو، پاره ی تنشونو، دوست نداشتن و گذاشتنش سر راه… تا فکر کنه مامان و باباش بیچاره بودن، فقیر بودن،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 192

          _ تا حالا داستان اون زن و شوهری که بد موقع فهمیدن قراره بچه دار بشن رو برات گفتم؟   در آغوش حامی لرزید و چشمانش سیاهی رفت. حامی اش برای قبول نکردن آن خبر به هر چیزی چنگ میزد.   عقلش را دست به سر کرده و با دیوانگی میخواست اتفاق شوم امروز را

ادامه مطلب ...