حامی کلافه دستی به صورتش کشید و چشمان بی حال سراب را شکار کرد. چند ثانیه بدون پلک زدن خیره اش ماند که سراب رو گرفت. تلخندی زد و همراه سروان محمودی بیرون رفت. انتظار چیزی جز این را داشت؟ که مثلا سراب با روی باز از او…
سرابم؟! چشمان خودش هم از لفظی که به کار برد گرد شد! تاکنون هیچ تعلق خاطری به هیچ دختری نداشت. هیچکس را برای بار دوم نمیدید اما سراب… شاید سراب چیزی را درونش تغییر داده بود که خودش هم از آن خبر نداشت… شاید آن «م»…
رسا بابت شنیدن صحبتهای حامی به گوش های خودش شک داشت. عقد؟ زن؟ طلاق؟ مگر میشد؟ انقدر بی خبر؟! کمی خم شد تا سرش هم راستا با سر حامی قرار بگیرد و با لحن شوخ و متعجبی گفت: _ میبینم ک سلطان دم به تله داده!…
چشمان سرخ و پر خشمش را به نگاه مشکوک مامور دوخت و کمی صدایش را بالا برد. _ نه آقا نمیشه، تو این مملکت کمک کردنم جرمه؟ من الان نگران حال اون خانمم شما وایستادی منو بازجویی میکنی؟ اگه من کاری کرده بودم که ور نمیداشتم بیارمش…
رسا زبانش را گوشه لپش نگه داشت و کمی فکر کرد. نمیخواست بگوید که احتمال زنده ماندن سراب و لو رفتنشان کم است! بعد از کمی بالا و پایین کردن افکارش، به ناچار به دروغ متوسل شد. _ تو فعلا همینو بگو تا گیر نیفتی. تا…
_ شما همراه خانمی هستین که چاقو خورده؟! با صدای مردانه ای، سر هر دو سمت نگهبانی چرخید که با دقت و موشکافانه نگاهشان میکرد. رسا از گوشه ی چشم نگاهی به حامی انداخت. صورت مضطربش داد میزد که همین حالا قرار است خودش را لو بدهد!…
صدای خسته ی رسا دستی شد که او را از دنیای آشفته ی دیوانگی بیرون کشید و به زمان حال پرت کرد. اگر رسا نبود قطعا در آن بیمارستان و در آن لحظه، با مرور گذشته از دست میرفت. زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و قدرت…
از بخت و اقبال خوب او بود یا سراب که جز چند پسر بچه ی کوچک که دنبال توپ می دویدند کسی در کوچه نبود. رسا در عقب ماشینش را باز کرد و حامی با سرعتی که نمیدانست منشاش کجا بود، خودش را همراه سراب داخل ماشین…
همه چیز را جمع کرده بود، قصدش برای رفتن جدی بود. تنها موکتی رنگ و رو رفته کف اتاق بود. چادری که گوشه ی اتاق چشمک میزد را برداشت و دور زخم سراب چفت کرد. تا رسیدن رسا کمی زمان هم میخرید کافی بود. نگاه شرمسارش را…
زانوان لرزانش را بهم چسباند تا قبل از اتمام کارش روی زمین آوار نشود. چشمانش میسوخت اما از دیدن تصویر حامی دست نمیکشید. پشیمانی حامی چیزی نبود که هر روز شانس دیدنش را داشته باشد. _ من اگه میخواستم هرزگی کنم تو این آلونک زندگی نمیکردم،…
حامی غضبناک نگاهش کرد و باز هم سعی کرد دستش را عقب بکشد و فریاد زد: _ دیوونه بازی در نیار احمق. سراب پر از تمسخر خندید. اشک و لبخندش قاطی شده و چهره اش بدبختی و عذاب را فریاد میزد. _ مگه همینو نمیخواستی؟ دارم…
سمت پلاستیک ها رفت و با غصه به پارچه هایی که برای هر کدام نقشه ای داشت چشم دوخت. _ بیا بشین عزیزم، چای یا قهوه؟ سراب لبخند خجولی زد و سمت مبل ها رفت. _ ممنون مزاحمتون نمیشم، فقط یه نگاهی به اینا بندازین…
کوسن مبل را سمتش پر کرد و غر غر کنان چیپسی داخل دهانش چپاند. _ تو نمیخوای بری خونه ی خودت؟ حامی سر بطری را به لب هایش چسباند و بی نفس، چند قلپ از آن را سر کشید. گلویش هم دیگر به این تلخی عادت کرده…
خنده اش را خورد و سمت عقب برگشت و رو به پدرش ایستاد. حاج آقا با قدمهایی که روی زمین میکوبید خشمش را به رخ میکشید اما این حامی را چیزی نمیترساند! با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و وقتی پدرش نزدیکش شد گفت: _…
خنده ی حرص در آری کرد و کف دستش را به پیشانی اش کوبید، با تاسف سری تکان داد. _ فراموش کرده بودم که نگار جان اول کارشو میکنه بعد بقیه رو در جریان میذاره! آقای فخار که دیگر خونش از کارهای حامی به جوش آمده…