رمان آوای توکا پارت 37
ترسم یواش یواش می ریزد ،سرعت را بالا می برم و تا خود ویلا یک کله رانندگی می کنم . به ویلا که می رسیم نگاهی سمت آن دو می اندازم . پدر دختر غرق در خوابند، ناخودآگاه لبخند به لبم می اید که خیلی بادوام نیست . این قاب
ترسم یواش یواش می ریزد ،سرعت را بالا می برم و تا خود ویلا یک کله رانندگی می کنم . به ویلا که می رسیم نگاهی سمت آن دو می اندازم . پدر دختر غرق در خوابند، ناخودآگاه لبخند به لبم می اید که خیلی بادوام نیست . این قاب
مشت بعدی را هم به در بیچاره فرود می اورد . دلم به حال آن چوب بی جان هم که عوض من سزا می داد هم می سوخت و کسی نبود این وسط به حال خود بلاتکلیفم دل بسوزاند . – کجا بری عزیز ؟ کجا بری خانوم ؟ کجا بری وقتی
نیمه شب است که به ویلا برمی گردد . ویلا در سکوت و خاموشی فرو رفته و طبیعی است که کسی این وقت شب منتظرش نباشد . به این منتظر نبودن ها دیگر عادت کرده بود. انگار نه انگار که با بدرقه صبگاحی او به محل کار می رفت و با استقبال
…………….. چندمین نخ سیگارش است را خودش هم نمی داند فقط می داند که سیگار را با سیگار روشن می کند و زیر سیگاری سراسر پوکه سیگار است. – خودتو خفه کردی ! پدر کشتگی داری با خودت تعارف نکن بگو ! پشت دست بر چشم های که یک شبانه روز هم
رانندگی می کند بی هدف بی آنکه مقصدی داشته باشد از قبلکوچه ها و خیابان ها را می پیماید . نمی فهمد چطور سر از خانهای در می آورد که به عزیزترینش در آن تجاوز شده بود . دندان بهم چفت می کند و بی لحظهای درنگ پیاده می شود .
دیگر نمی بینمش ، اشک محوش می کند ، حتی اصراری به پنهان کردن اشک از او هم دیگر ندارم . – گفتی برمی گردی . خر بودم خام بودم هنوز فکر می کردم سرت بره قولت نمی ره ولی مگه تو همونی نبودی که قول دادی خوشبختم می کنی ؟
ابتدا نگاه ناباورش عایدش می شود و بعد مشت و لگد و جیغ گوش خراشش . بی وقفه جیغ می کشد و کمک طلب می کند و با لگد و خنچ کشیدن سعی دارد که از خود محافظت کند . دستش را می گیرد ولی بلندتر فغان می کند .
نادیده اش می گیرم و زیر گلوی آوا را می بوسم. انگار نه انگار که اویی هم هست. – فکر کردی منتتو می کشم ؟ نیشخند میزنم و رک می گویم : – تو چی فکر کردی با منت کشی خر میشم ؟ به خاطر دخترم نبود یک لحظه هم تحملت نمی
تلخ میشوم تلخی می کنم با اویی محبوب میخواندمش یک زمان . – دیگه میگی توکا با تاکید بر الف دلم نمی لرزه قند تو دلم آب نمیشه … نفس عمیقی می کشم و قفسه سینه ام تیر می کشد . غلت میزنم و پشت به او رو به دیوار به پهلو
پشت دستش را با چشم تر می بوسم این مادر کم حق به گردنم ندارد . کم زحمتم را نکشیده . – منو ببخشین مرحمت جون . سرم را می بوسد و می گوید : – مادر مگه از دخترش کینه می کنه ؟ بغلم می گیرد و بغضم میشکند بالاخره
زبان سرخی دارد ، به آبی چشمانش نگاه می دوزد . لنز است طبیعی نیست . دماغش هم حتی عملی است . لبانش هم از ژل بی نصیب نمانده حالا که دقت می کند گونه اش هم بی دست کاری نیست . بیتا با قر و غمزه دست به بازویش می کشد و
+++++++ با سرعت میان ماشینها لایی می کشد و زیر چشمی به او که دست به پهلو به خود می پیچد و سر به داشبورد تکیه داده نگاه می کند . نوچی می کند و رادیو را می بندد . حوصله گوینده پرچانه را ندارد . نگاهش به جلو است وفکرش عقب .
فقط یه نگاه چپی اکتفا می کند و حسام دست در دست عمه اش ظاهر می شود . هنوز دمغ است . نگاه از حسامی که دمغ است و حسابی توی پر کوچکش خورده برمی دارد و به خواهر جوانش می دهد . – سلام داداش . از این طرفا ؟
شرم گونه ام را گلگون می کند ، خجالت می کشم از او که هیچکس من نیست جزء دوست شوهرم و برادرزاده ناجی ام . تند تند اب دهان قورت میدهم ، به تنها چیزی که احتیاج دارم این است که از خیر رفتن به دست آب بگذرد . حتی احتیاجم به این
-پس چرا اباطیل تحویل من میدی ؟ بهتون میزنی ؟ – بهتون نیست عین حقیقته . – کو سندش کو مدرکش ؟ چه معلوم زنه بد بستونی نداشته با اون ارازل … استغفرالله …. رگ گردنش باد می کند از حرفی که حاجی می زند مراعات حال مریضش را می کند که