تلخ میشوم تلخی می کنم با اویی محبوب میخواندمش یک زمان .
– دیگه میگی توکا با تاکید بر الف دلم نمی لرزه قند تو دلم آب نمیشه …
نفس عمیقی می کشم و قفسه سینه ام تیر می کشد .
غلت میزنم و پشت به او رو به دیوار به پهلو میشوم .
– دیگه دلم باهات نیست !
صدای نفس عمیقی که برای کنترل خودش می کشد را میشنوم .
– دلت کفتر جلد بوم یکی دیگه شده ؟
پرستاری داخل می شود .
فرصت پیش نمی اید که جواب مهبد را بدهم لب فرو میبندم و خانم پرستار به تختم نزدیک می شود .
– حال مریض ما چطوره ؟ خانوم شوهرت خیلی دوستت داره ها …
نیم نگاهی به مهبد می اندازم . خالی از حس . خنثی …. لبخندم نمی اید حتی قند هم در دلم آب نمی شود .
خانوم پرستار که بی رغبتی من را می بیند به کار خودش مشغول میشود.
چیزی در انژیوکت تزریق می کند که بلافاصله مور مورم میشود .
– ضربانت بالاست استرس داری ؟ آقا تنش برای خانوم شما سمه ..
پرستار یکسری سفارش می کند و بعد می رود .
احساس خواب آلودگی می کنم ولی باید اول خیالم از بابت اوا راحت شود .
– به مرحمت جون رنگ بزن بپرسم از خودش .
پوزخند می.زند اما کل کل نمی کند.
شماره مرحمت جون را می گیرد و گوشی را کف دستم می گذارد.
با مرحمت جون که حرف میزنم دلم قرار می گیرد.
می ترسیدم برای پابند کردن من آوا را وسیله قرار دهد .
از اویی که هست و نیست عاطفیام هست سوء استفاده کند ولی انگار اشتباه فکر می کردم .
– خیالت راحت شد ؟
جوابش را نمیدهم و پلک می بندم .قدری خسته ام که انگار کوه پیمودهام یک نفس .
– توکا !
#پارت365
اشکم می غلتد روی بالشت سرم . سکوت می کنم و او می گوید :
– اره توکا ؟
– موندی اینجا زنت سراغ نمی گیره؟
– زنم ؟
پوزخند میزنم و بینی بالا می کشم .
– زنت ،هووم … مشکلی نداره اینجایی ؟
پر غیظ می گوید :
– به گور باباش خندیده ! خوشت میاد پا اونو وسط بکشی ؟ هان توکا ؟ خوشت میاد سگم کنی ؟ پاچه بگیرم ؟
عصبی می خندم با اشک راه گرفته گوشه چشم .
– پاش وسط زندگیمه .. نمی بینی یا خودتو زدی به ندیدن ؟
– می خواستم پاشو قلم کنم امون ندادی ! یه نگاه بده به ما !
از شانه ام می گیرد اما ملایم . من اما نگاه نمی دهم به او .
کم دلخور نیستم از او ، کم غم به دلم نکرده .
– توکا ؟
– من دیگه خر نمیشم مهبد ! دست از سرم بردار !
فکر نمیکردم کوتاه بیاید ولی بی قید می گوید :
– باشه . دندون لق می کنم میندازمت دور … با رفیقم دیدمت جیک تو جیک فکر کردی خدا زده پس کلهام فراموشی گرفتم ؟
کمی فقط ولوم صدایش بالاتر می رود :
– نه مراعات حالتو می کنم … برو وقتی ادم موندن نیستی … ولی بی دختر من …
#پارت366
انتظار ندارم برود و در را پشت سرش بکوبد . ولی می رود و در را هم می کوبد .
اشتباه از من است ، من!
من می بایست از این مردی که ادعای عاشقی اش گوش فلک را کره کرده بود و آخرش هم با هوو نقره داغم کرده بود انتظار از این بدتر هم داشته باشم .
با قساوت دم از بی علاقگی زده بودم دم از دوست نداشتنش…. ولی نمی دانم این اشکی که روان است از چیست؟
دلیل فوران اشک را نمی دانم .
دلیل حجیم شدن بغض و تنگ آمدن نفس هم ….
هق هقم را با بهم فشردن لبانم خفه می کنم .
منی که هوو دیدم. نامردی بسیار دیده ام تجاوز دیده ام که نباید بیدی باشم به این بادها بلرزد .
ولی نمی دانم چرا می لرزم .
یک دل سیر اشک می ریزم تا خوابم ببرد تا پلکهایم بهم نزدیک شوند .
در عالم خواب و بیداری معلقم که متوجه حضورش میشوم . ان هم درست بالای سرم .
عطر تلخش در بینی ام می پیچد و لعنت به منی که نفسش می کشم .
لعنت به منی که هنوز با عطرش مست می شوم .
خواب از سرم پریده اما چشم باز نمی کنم .
خودم را میزنم به خواب . انگشت شستش پای چشمانم کشیده می شود .
هیچ بعید نیست که رد اشک را دیده باشد .
حسابی در نقشم فرو رفتهام که پیشانی ام مرطوب می شود .
انتظار بوسه ندارم اما می بوسدم پس از دعوا و مرافعه ای به چه بزرگی .
می بوسدم طولانی پر حرارت و لب برنمی دارد .
نقش بازی کردن سخت است و من عجیب می ترسم که دستم رو شود مقابل این مرد .
بغض می کنم و ابلهانه دلتنگ روزهایی خوبمان می شوم .
دلتنگ روزهای خوبی که دغدغه ام سوسه آمدن های بشرا به عنوان جاری بود و پشت چشم نازک کردنهای زرین تاج خانوم .
عقب می کشد و اجازه میدهد اکسیژن با مجاری تنفسی ام سلام و علیکی داشته باشد.
ملافه را تا سینه ام بالا می دهد و بالاخره سایه از روی من برمی دارد .
خواب از سرم پریده . سخت است نقش بازی کردن و این وسط گوشی تلفن مهبد نقش ناجی را بازی می کند .
صدایی بلندش دلیلی می شود برای از هم فاصله دادن پلکهایم .
نوچی می کند و اول صدای گوشی موبایلش را خفه می کند و بعد می رود سمت در .
کنجکاوم که بدانم چه کسی پشت خط است اما بعید بدانم راهی برای رفع کنجکاوی وجود داشته باشد انهم با وجود سرم .
چشم به در می دوزم تا برگردد .
وقتی بر می گردد برزخی است با یک من عسل هم نمی شود قورتش داد .
یک راست روی کاناپه آن سمت اتاق دور از من ولو می شود .
سگرمههایش درهم است و صورتش سرخ است .
می خواهم بپرسم چه شده ولی خفه خون می گیرم.
مدت هاست که حرف مشترکی بین من و این مرد نیست که ختم به شر شود .
زیر زیرکی می پاییمش .
اینبار که گوشی موبایلش زنگ می خورد از جا جم نمی خورد .
جواب میدهد با ولوم کنترل شده اما با توپ و تشر .
– مواجب بگیر یامفتی ؟ من اسکناس اسکناس ریختم پات که بشینی پا وافور ؟ زنت بخزه تو پستو اون ننه جنده فرصت گیر بیاره در ره ؟
صدای پشت خطیاش را نمی شنوم ولی گوش تیز می کنم .
قفسه سینهاش تند تند بالا و پایین می شود . دروغ چرا نگرانش می شوم .
– برو دست به دعا بگیر پیداشه، نشه به خاک سیاه می شونمت که یاد بگیری وقتی کاری بهت می سپرن و چپه اتو هم پر می کنن صفر تا صدتو بذاری مرتیکه قرمساق !
تماس را قطع می کند و نفس عمیق پی در پی می کشد و سر میان دست می گیرد .
#پارت367
می خواهم بپرسم تو را چه شده که این طور پریشان حالی ؟ ولی الفتی میان ما نیست .
گذشته روزها از آن وقت که سنگ صبورش بودم تکیهگاه محکمم بود میان ما فاصله عمیق افتاده است .
تا هنگامی که چشمانم گرم شود تماشایش می کنم و او بی توجه به من پنجه میان مو می کشد و دست به ته ریشش می کشد .
چشم که باز می کنم او را کنار خودم نمی بینم عوضش مرحمت جون بر بالینم است .
با دیدنش شرمندگی سیلی می زند به من ولی با وجود شرمندگی نمی شود که از پاره تنی که روی آسفالت کوچه دنیایش آورده بودم نپرسم .
– اوا ؟
– پیش باباشه غمت نباشه .
غمم همین بود که با اوا تلافی کند با اویی که همه جانم است نقره داغم کند .
خودم را بالا می کشم روی تخت .
– از کی ؟
دست می گذارد بر روی سرشانه ام .
– خوف نکن .. تو محوطه بیمارستانه .. جایی نبردتش …
نفس عمیقی می کشم ولی طپش قلبم زیادی تند است .
– می ترسم با آوا تلافی کنه .
قاشق در قوطی کمپوت می گذارد.
– بیا از این کمپوت بخور جا فکر و خیال الکی .
مگر می شد فکر و خیال نکنم ؟
#پارت368
….. …
پنجه به گونه برفی اش می کشد . لیطف است حس خوبی می گیرد تکرار می کند حرکتش را .
-به من نرفتی پدر سوخته به مادرت کشیدی .
تنش را بو می کند و بغض گلویش را می گیرد .
به روزهای فکر می کند که در بلاتکلیفی محض دست و پا می زد .
به روزهای فکر می کند که با قرص مسکن می گذشت با سردردهای فیل افکن .
بر پیشانی اش آرام بوسه می گذارد که لای چشمان قشنگش فاصله می افتد .
لبخندی به چشم های بازش می زند .
– خوابت سبکه که فینیگل خانوم .
می خواهد لب آویزان کند که مهبد برایش شکلکی در می آورد ..
گریه اش در نطفه بند می اید و تبدیل به قهقهه بلند می شود .
– قربونت برم پرنسس بابا چه خوبه هستی .. چه خوبه نفس می کشی بابا … نداشتمت چه گلی به سر می گرفتم منه لاکردار ؟
#پارت369
صدای زنگ گوشی لبخند از صورتش می زداید و او را از دنیای رنگی دخترک به سیاه چال این دنیای آلوده برمی گرداند .
گوشی را دم گوش می گذارد و لبخندی که پر کشیده را سر جا برمی گرداند که دخترک خلقش تنگ نشود و جواب می دهد:
– چی شد ؟ زنیکه پیدا نشد ؟
– نه اقا اب شده رفته تو زمین انگاری !
پوفی می کشد از این تک و دو زدن های مداوم .
– یکی رو بذارید دم خونه حاجی بیست چهاری کشیک بده ببین لطیف شنفتی ؟ بیست چهاری !
– چشم چشم اقا رو چشم !
لپ تپل اوا را نوازشی مهمان می کند و جدی می گوید :
– بنگی منگی نباشه بره سر بساط بشاشه به کاسه کوزه امون … زنیکه برمی گرده دنبال بچش … بی بچه راه دور نمی ره …
– اطاعت امر اقا ! امری باشه ؟
– ببینم چیکار می کنی .
تماس را قطع می کند و به روی اوا که ماتش است می خندد .
– فینگل خانم به چی نگاه می کنه؟
اوا می خندد .
– دندونات کو پدرسوخته ؟ بی دندون می خندی ؟
اوا ریسه می رود و او لبخند میزند و زیر گلویش را می بوسد .
مرحمت خانوم که برمی گردد با بچه از ماشین پیاده می شود .
– برگشتین چرا ؟
زن سری به تأسف تکان میدهد و چادرش را زیر بغل جمع می کند .
– نذاشت بمونم …
آوا برای رفتن به بغل مرحمت خانوم دست و پا میزند .
مهبد هم دست دراز شده زن را پس نمیزند و بچه را بغلش میدهد .
و خودش بی نگاهی سمت یاسین که تکیه زده به کاپوت ماشینش دست به سینه ایستاده می رود سمت ساختمان بیمارستان .
کسی را موظف می کند که هر نیم ساعت بیست دقیقه یکبار به توکا سر بزند و اگر کاری داشت انجام دهد .
هزینه را هم در آن واحد پرداخت می کند .
وخود سمت خانه حاج زین الدین سپه سالار روان می شود.
اگر دیر می جنبید انجا می توانست آبستن اتفاقات ناگواری باشد ….
#پارت371
به آنجا که می رسد همه چیز امن و امان است یا حداقل در ظاهر چنین می نمود .
مهری دعوت به نشستنش می کند دعوت به نوشیدن چای و به خواهرش نه نمیگوید .
سراغ حسام را میگیرد .
– حسام کو ؟ نمی بینمش ؟
مهری طره مویی را پشت گوش حواله میدهد .
– تو اتاقشه داره بازی می کنه.
– می گی بیاد ؟
– چشم داداش .
– بی بلا .
مهری پا تیز می کند سمت در که صدایش میزند و او میانه راه برمی گردد .
– جونم داداش ؟
– یه ساک میبندی ؟ اسباب بازی لباس مباس هرچی لازمشه بریز اون تو خب ؟
مهری لب زبان می کشد و مردد می پرسد :
– چرا ؟
– ببند ساک رو میگم عزیزم .
مهری که می رود پی آوردن حسام زری تاج خانون رخ می نماید . دلخور و طبق معمول با نگاه چپ .
– سلام عرض شد .
می اید و با فاصله نسبتاً زیاد از او می نشیند تا بدین طریق دلخوری خودش را نشانش دهد .
– خبری شده صبح اول صبحی این ورا پیدات نمی شد ؟
مشکوک می گوید :
– مگه باید طوری شده باشه حتماً که بیام اینجا ؟ اومدم صلح ارحام به حا بیارم بده ؟
زرین تاج خانوم شانه بالا میدهد و عوض مهری طوبی خانوم مستخدم خانه سپه سالار ها با سینی چای سروکله اش پیدا می شود .
استکانی چای برمی دارد و زرین تاج خانوم می گوید :
– نمی گی مادره این بچه کجاست ؟ خواب مرتضام رو می بینم چند شبه … بچم غم دلشه دستشم کوتاهه …
قند را در چای خیس می کند و نیشخند می کشد به صورت .
– چرا سراغ زن و بچه منو نمی گیری ؟ مثلا نمی گی خبری از زن و بچت نشد ؟
جرعه ای از چایاش می نوشد و پوزخند میزند به مادرش .
– خون این بچه از مال من رنگین تره مامان خانوم ؟
زرین تاج خانوم رو ترش می کند و سر به تأسف تکان می دهد :
– می گی من بین بچههام فرق می ذارم مهبد ؟
استکان کمرباریک داغ را به نعلبکی برمی گرداند .
– کم نه .
#پارت372
مهری که با حسام از راه می رسد او هم روی پا می شود .
زرین تاج خانوم اول به حسام و ساک دستی در دست دخترش چشم می دوزد و بعد به مهبد .
حسام با دیدن عمویش می دود سمتش و مهبد زانو می زند و در بغل می گیردش و پیشانی اش را با محبت می بوسد.
– خوبی پسر ؟ میای بریم با عمو ؟
– کجا ؟
تمام قد بلند می شود و محض طمینان دادن به پسرک هم که شده لبخندی به لب می زند و می گوید :
– پیش مامانت .
چشمان حسام برق می زند :
– راستکی ؟
لپش را می کشد و ساک دستی را از خواهرش می گیرد :
– من مگه دروغکی هم حرف میزنم ؟ بزن بریم !
زرین تاج خانوم که تا آن لحظه تماشاگر صرف بود سد راهشان می شود .
– کجا می بری بچه رو ؟
– سمعک لازم شدی زرین مامان. ؟ می خوام ببرمش پیش مادرش مگه همینو نمی خواستی ؟
زرین تاج خانوم بازوی حسام را می گیرد .
– لازم نکرده بچه رو ببری مادرشو بیار !
مهبد نیشخند میزند و رو سمت حسام می کند که نگاه معصومش میان او و مادربزرگش در گردش است.
با خونسردی می گوید :
– انتخاب با خوده حسامه … با من میای بریم پیش مادرت عمو ؟
پسرک بازو از زیر پنجههای مادربزرگش می کشد و می دود سمت مهبد .
مهبد خم میشود و روی موهایش را می بوسد و با نگاهی پیروزمند پوزخندی به مادرش می زند .
ساک دستی حسام را هم از مهری می گیرد و دست حسام را می گیرد :
– عزت زیاد زرین تاج خانوم .
#پارت373
……………….
دخترکم را پس از پنج روز سفت و سخت بغل می گیرم ، به خودم می چسبانمش و عطر منحصربفرد تنش را نفس می کشم .
خودم هم در عجب بودم که چطور توانسته بودم پنج روز از او دور بمانم ؟
صورت قشنگش را بوسه باران می کنم و اشک مجال نمی دهد .
بر کف دستش بوسه میزنم و میان اشکی که هجوم آورده به قصد کور کردنم می گویم:
– قربونت برم قربونت برم مامانی…
در از سمت راننده باز می شود و او که منفور این روزهای من است پشت رل می نشیند .
تند تند اشک پاک می کنم و سعی می کنم نگاه حرامش نکنم .
اگر بخاطر یاسین و مرحمت جون نبود اگر پای اعتبار و آبروی مردی که جز مردانگی در حقم کاری نکرده بود در میان نبود….
اگر پای زنی که بی نسبت خونی مادری را در حقم تمام کرده بود وسط نبود پس از ترخیص از بیمارستان یکراست می رفتم دادخواست طلاق می دادم …
حیف که دست مهبد برای شکایت باز بود و من ابداً نمی خواستم آن دو عزیزی که پناه روز بی پناهیم شده بودند را بیازارم ولو به قیمت آزار دیدن خودم ….
– صبحونه نخوردی بزنم کنار یه کافهای چیزی این اطراف ؟
نادیدهاش می گیرم نشنیده اش حتی . چشم از دخترکی هست و نیست عاطفیام هست نمی گیرم .
– با دیوار حرف نمی زنم .
واکنش نشان نمی دهم و او هم پاپی نمی شود کمی بعد اما یک گوشه نگه می دارد ولی قبل از پیاده شدن دست سمتم دراز می کند و می گوید :
– بچه رو بده .
#پارت374
دخترکم را سفت نگه میدارم و بی اعتنا به دست دراز شده و نگاه منتظرش می پرسم :
– چرا ؟
– برای اینکه یه وقت فکر فرار با دخترم به سرت نزنه !
نیشخند میزنم و به استهزاء می گیرم مردی که از فرارم با دخترش بیمناک است.
بی حرف اضافه آوا را سمتش می گیرم من سپر انداخته بودم بخاطر مرحمت جون و یاسین هم که شده سپر انداخته بودم.
بوسه ای به سرش می زند و در را به روی من می بندد و می رود .
تا برگردد چشم می بندم و به روزهایی که بی جارو جنجال گذشت فکر می کنم .
به روزهایی فکر می کنم که نهایت قهر و دلخوریمان از هم چهار پنج ساعت می بود و این او بود که پیشقدم می شد برای دلجویی .
چشمم بسته است هنوز که برمی گردد با آوا .
آوایی که لبش خندان است را بغلم می دهد .
کروسان داغ و قهوه ای که آنهم داغ و لب سوز است را سمتم می گیرد.
فاصله و شکافی که میانمان افتاده است هم علاقمندی های من را از یادش نبرده .
– نمی گیریش؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خسته شدیم از دختراوزنا تورمانا که لالمونی میگیرن بسه بابا حقیقت بگو برو شکایت کن بالاخره یه راه قانونی هست این وسط برا حفظ آبروت توکا خانم چقد خنگ بازی ولال بودن آخه
توکا کی میخواد حقیقتو به مهبد بگه
کاش حقیقتو بگه
دلم واس مهبد میسوزه
روانی!! چرا راستش رو نگفت.
این زنیکه فیلم توکا رو پخش میکنه. حالا که در رفته، حسام رو هم نداره، فیلم رو پخش میکنه. اون روز احوالپرس حال و روز آقا مهبدم
خیلی قشنگ بود🤤 بغضم گرفت سرِ این پارت. من دیگه زبونم قاصره از گفتن اما رمان به طرزِ جذابی داره پیش میره فقط این سکوتِ توکا قابلِ درک نیست😑 با اینکه مشکلاتی که براش پیش اومد تقصیر خودش نبود اما توی این پارت چندان از رفتارش خوشم نیومد😞 از جواب دادنهای مهبد به مادرش هم قند توی دلم آب شد😂
خاک دو عالم ت سر توکا چرا حقیقتو نمیگه پس کاش هرروز پارت بود
چون وقتی میگه اتفاق چندان جالبی نمی افته حالا جلو تر میخونیم….
مهبد چیکار میکنه پس؟؟
فقط بگو چیکار میکنههه همین😭
ن عزیزم ،،، وگرنه مجبور میشم سکوت بزنم،،،بزار بخونیم رمانو
چشم 🙂
مگه شما میدونید چی میشه؟
تا یه جاهایی :))
کجا خوندین شما؟
Telegram
دقیقا کاش هر روز از این رمان جذاب پارت داشتیم