……………..
چندمین نخ سیگارش است را خودش هم نمی داند فقط می داند که سیگار را با سیگار روشن می کند و زیر سیگاری سراسر پوکه سیگار است.
– خودتو خفه کردی ! پدر کشتگی داری با خودت تعارف نکن بگو !
پشت دست بر چشم های که یک شبانه روز هم نیامده میگذارد و خشدار می گوید:
– بکش بیرون دادا حال ندارم .
می نشیند و از گوشه چشم با حالت عاقل اندرسفیهی نگاهش می کند .
– چشم بسته غیب می گی ؟ اینو که خودمم دارم می بینم، چراشو بگو !
بی آنکه لب از لب باز کند نگاهش می کند و حامد ابرو بالا می دهد .
– حرف نمی زنی نه؟
کامی از سیگارش می گیرد .
– گفتم بکش بیرون نگفتم تا دسته بکن توم که .
– دردت چیه ؟
چین به پیشانی می اندازد .
– لاعلاجه !
حامد نوچی می کند .
– اینکه نشد !
صدای گوشی مجال جواب را می گیرد ، خودش بود منتظرش بود ، برمی خیزد و کوتاه و شتاب زده می گوید :
– برمی گردم.
#پارت425
– تو نگران من نباش بلدم قورتش بدم … پسرمو برای نشون دادن حسن نیتت بیار برام تا به بعدش برسیم به اقامت و …
دست مشت می کند . مسلط بودن به خود سخت بود ولی مسلط می ماند .
– کجا ؟
– میگم بهت ،عجول نبودی مهبد سپه سالار !
– بتازون خوب وقت تاخت و تاز منم می رسه!
می خندد :
– کم نتاختی ! اینا تاوان تاخت و تاز خودته مهبد سپه سالار ، ادرس رو برات اس ام اس می کنم . به نفع خودته که کلکی تو کار نباشه …
بوق ممتد در گوشش می پیچد .
مشت گره کرده اش را به تیر برق می کوبد و فریادش را خفه می کند در گلو .
صدای گوشی مجال جواب را می گیرد ، خودش بود منتظرش بود ، برمی خیزد و کوتاه و شتاب زده می گوید :
– برمی گردم.
از مغازه بیرون میزند و تماس را برقرار می کند .
– سلام پسر حاجی روبراهی ؟
– می خوام ببینمت .
می خندد . خنده ای بلند و توأمان با عشوه .
– زرنگی ؟ یا منو پشت گوش مخملی دیدی کدوم؟
-از پشت گوشی می خوای معامله کنی ؟
– پس اهل معامله هستی خوبه!
نفس عمیقی می کشد تا بر خود مسلط شود .
– کجا ببینمت ؟
– زوده حالا !
– پسرتو نمی خواستی مگه ؟
نوچی می کند .
– پسرم و ارثیه شوهرم و اقامت کانادا !
– لقمه ات گنده است نپره تو گلوت .
– تو نگران من نباش بلدم قورتش بدم … پسرمو برای نشون دادن حسن نیتت بیار برام تا به بعدش برسیم به اقامت و …
دست مشت می کند . مسلط بودن به خود سخت بود ولی مسلط می ماند .
– کجا ؟
– میگم بهت ،عجول نبودی مهبد سپه سالار !
…………
سفت بغلش می گیرم این ناجی مهربانی که نمی رنجید به دل نمی گرفت از محبتش کم نمی شد .
زیر گوشش نجوا می کنم .
– دلم براتون یه ذره شده بود.
– فدای دلت بشم مادر منم …
آوا از توی کریرش ذوقش را می کند ،بلند بلند می خندد و دستش را تکان می دهد . مرحمت جون سمتش می رود .
– آخ دورت بگردم که نیستی من یه چیزی کم دارم .
سر و صورت دخترکم را بوسه باران می کند و یک ریز قربان صدقه اش می رود . دست به سینه می شوم و با لبخند نگاهشان می کنم .
دخترکم را توی بغل تاب میدهد.
– زندگیت به رواله مادر ؟
نبود ، زیر یک سقف بودیم و از هم می گریختیم . این ویرانه را امید آبادی نبود .
– هست ؟
بغض به گلویم چنگ می زند .
– راضی شده به طلاق .
#پارت427
اوا به بغل می نشیند ،منم هم مینشینم . گلویم می سوزد . نگاه پر آبم را میدهم به گل قالی .
سکوت مرحمت جون کمی طولانی می شود .
خاتون برای پذیرایی می آید ، او که تنهامان میگذارد بالاخره مرحمت جون هم به حرف می آید .
– اینکه بغ کردن نداره مگه همینو نمی نمی خواستی ؟
– چرا !
– پس چرا این حالی ؟ دلت باهاش هست مگه ؟
سر بلند می کنم .
– نگاه کن منو .
ناچار نگاهش می کنم .
– هست توکا ؟
– نیست !
دروغ می گفتم !
– چشمات اما میگه هست … چرا بهش فرصت دوباره نمیدی ؟
– شاید چون اون دیگه نمی خواد !
اعتراف تلخی بود و خودم حیران مانده بودم چطور قادر به اقرار شده بودم .
بغضم را میخورم . اوا در آغوش مرحمت جون آرام است .
– زندگی مگه بچه بازیه هی شل کن سفت کن ؟
شانه میدهم بالا و او نوچی می کند .
– اینکه نشد امروز عاشق فردا فارغ …. توکا ؟
لب زبان می کشم .
– جان ؟
به سر آوا بوسه می نهد .
– اگه دلت باهاشه تو هم یه قدم وردار …
ان شبی که به تجاوز منجر شد مگر قدم برنداشتم آخرش چه شد ؟
چرا راه دور بروم ؟ همان شب بد مستی مگه قدم برنداشته بودم ؟ چه عایدم شده بود
– که آخرش چی بشه ؟ ادامه زندگی رغبت میخواد مرحمت جون من ندارم …
– نداری یا نمی خوای داشته باشی ؟
شانه بالا میدهم .
– چرا از خودت پذیرایی نمی کنید ؟ میوه بذارم ؟
– این یعنی ادامه ندم ؟
#پارت428
از زور خجالت لب می گزم و سر در یقه فرو می برم .
– این چه حرفیه مرحمت جون ؟
– سرتو بالا بگیر .
با خجالت و کلی سرخ و سفیدشدن سر بلند می کنم و او خیره در چشم هام لبخند مهربانی می زند .
– من یه چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم …. سرد و گرم روزگار چند صباحی بیشتر از تو که جا دخترمی چشیدم … به خودت و اون مرد یه فرصت دوباره بده … یه قدم رو به جلو بردار نگو نمیشه وصله پینه کرد … باشه توکا ؟
حس می کنم میان منگنه مانده ام.
با این همه اما می گویم باشه که حرفش زمین نماند و خیال نکند آب در هاون کوبیده است این همه وقت..
………….
از گوشه چشم به حسام که با فراغ بال به بستنیاش لیس می زند نگاه می کند و پشت گوشی پچ می زند :
– کجا ببینمت ؟
– پسرمو آوردی ؟
#پارت429
پوف بلندی می کشد و عرق از پیشانی می گیرد و به سیاهی بی انتهای شب می نگرد و بی حوصله محض از سر باز کنی می گوید :
– میخوای گوشی رو بدم دستش صداشو بشنوی خودت ؟
– وای به حالت کلکی تو کارت باشه مهبد سپه سالار آبروتو می کنم سر چوب به جون حسام … کاری می کنم نتونی سر بلند کنی …
دندان برهم می فشرد .
– آدرس!
– اس ام اس می کنم برات .
مهبد بی حرف تماس را قطع می کند ، حوصله شاخ و شانه کشیدن هایش را ندارد .
– عمو ؟
– جان ؟
– جدی جدی منو می خوای ببریم پیش مامان ؟
دستمالی از جعبه دستمال کاغذی برمی دارد و دور دهان نوچ حسام را پاک می کند .
– مگه همینو نمی خواستی عمو ؟
کودکانه هومی می کشد .
از سمت بشرا پیام می آید .
#پارت430
آدرس یک رستوران را داده است ، رستوانی در وسط شهر پر ازدحام و پر رفت و آمد . مو لای درز نقشه بشرا نمی رود .
تای ابرو بالا می اندازد و حرکت می کند سمت آدرس .
به پست ترافیک نمی خورد و راس ساعتی که وعده داشتند می رسد .
سوئیچ را می دهد به دربان و به حسام اشاره می زند که پیاده شود .
– مامانم ابنجاست ؟
دست کوچکش را میان دست می گیرد و هوم بی حوصله ای می گوید و راه می افتد .
حسام می خواهد بیشتر سوال پیجش کند ولی از اخم های درهمش حساب می برد و سکوت می کند .
مهبد میان سالن رستوان چشم می چرخاند پی زنی که آفت زندگیش شده بود .
بالاخره او را پیدا می کند .
دنج ترین جای ممکن را برای نشستن انتخاب کرده است .
حسام با دیدنش سر از پا نمی شناسد بی توجه به آدم های اطراف مادرش را صدا می زند .
#پارت431
دستش را رها می کند و پسرک خیز برمی دارد سمت مادر افعی اش .
بشرا بغل باز می کند و مهبد با بی رغبتی دست در جیب نگاهشان می کند .
بشرا صورت حسام را غرق در بوسه می کند .
– قربونت برم مامان … قربونت برم همه کسم … دار و ندارم …
مهبد بی تعارف صندلی عقب می کشد و می نشیند . بشرا به پهنای صورت اشک می ریزد .
خوب که پسرکش را می بوسد و می بوید به سر میز بر می گردد و مقابل او می نشیند .
مهبد دستمالی سمتش می گیرد ، آرایش چشمش بهم ریخته و پخش و پلا بود .
– فکر نمی کردی آسی به این بزرگی داشته باشم مهبد سپه سالار ؟
سپه سالار را با نوعی تحقیر ادا می کند . دستمالی که بشرا از گرفتنش امتنا کرده را میان مشت می فشرد .
پوزخند می زند .
– نه !
#پارت432
بشرا تای ابرو بالا می دهد ،در این فاصله آب زیر پوستش رفته بود ، مو رنگ کرده و ژل هم تزریق کرده بود حتی !
– خوبه که خودت هم اعتراف می کنی ازم رو دست بدی خوردی عزیزم .
گارسون سر میز می آید ، نگاهی اجمالی به منو می اندازد و سفارش استیک می دهد .
مرد گارسون رو می کند سمت بشرا .
– شما خانوم ؟
– شیشلیک با مخلفات … سالاد فصل ماست و ترشی و نوشابه …
نیشخند لوندی می زند.
– اشتهام نمی دونم چرا باز شده عدل همین امشب ؟ تو نمی دونی عزیزم ؟
مهبد گارسون را مرخص می کند و بشرا پا روی پا می اندازد .
– شنیدم هوای تورنتو عالیه ..
– خوش اشتهایی …
دست درهم قلاب می کند و طره مویی آمده در پیشانی اش را عقب می دهد .
– قرارمون که یادت نرفته ؟ هوم ؟
#پارت433
– خوش اشتهایی …
دست درهم قلاب می کند و طره مویی آمده در پیشانی اش را عقب می دهد .
– قرارمون که یادت نرفته ؟ هوم ؟
چانه بالا می دهد . یادش نرفته بود مو به مو را یادش بود .
– باید بهم وقت بدی ! اقامت گرفتن کار یکی دو روز نیست ، خاله بازی نیست ... زمان لازمه …
بشرا چشم تنگ می کند . ابرو بهم نزدیک می کند .
– مثلاً تا کی ؟ می دونی که من ادم صبوری نیستم ؟
نیشخند می زند .
– حسام برای نشون دادن حسن نیتم کافی نیست ؟
دست می برد زیر چانه . سر جلو می آورد و پچ می زند :
– نمی دونم چرا حس می کنم ریگ داری تو کفشت !
شانه بالا می اندازد و جرعهای اب می نوشد :
– چاره ای جزء اعتماد داری ؟ می تونی اون فیلم رو پخش کنی ! منم با مدارکی که دارم ازت شکایت می کنم… اعاده حیثیت می کنم و تهش هم چیزی دستتو نمی گیره حتی پسرت … می تونی هم اعتماد کنی و هم به اقامت کانادا برسی و هم به پول و پسرت !
#پارت434
ابرو بالا می اندازد و با حالتی بین استهزاء و تردید می گوید :
– مدارک ؟
باد به غبغب می اندازد و پا روی پا و به نیشخندش می گیرد .
– منو اونقدر پپه فرض کردی که با چنته خالی بشینم سر یک میز با تو ؟
مردمکش می لرزد ،به وضوح جا میخورد اما خودش را نمی بازد . لب ماتیک خوردهاش را زبان می کشد .
– نمی خوای یه چشمه از مدارکت رو روکنی ؟
گارسون به سر میز می آید ، هردو به ناچار سکوت می کنند تا میز چیده شود .
حضور حسام هم که با تبلتش مشغول بود حس نمی شد .
گارسون که از میز فاصله می گیرد مهبد به حرف می آید:
– یه چشمه اش رو اون وقتی رو می کنم که خلاف قرارمون پیش بری … زوده حالا …
بشرا لبخند اغواگری می زند .
– و ارثیه شوهرم ؟ تکلیف اون چی میشه ؟
با خونسردی جرعهای از نوشیدنیاش می نوشد .
– شوهر سابق !
بشرا لبخند اغواگری می زند .
– و ارثیه شوهرم ؟ تکلیف اون چی میشه ؟
با خونسردی جرعهای از نوشیدنیاش می نوشد .
– شوهر سابق !
بشرا چشم گرد می کند .
– یعنی حالا غیرتی شدی با همین حرف ؟
پوزخند می زند .
– صرفاً خواستم یادآوری کرده باشم .
بشرا ناخنوکی به سالاد میزند .
– خب همین شوهر سابق …
صاف در چشمان اغواگرش نگاه می کند .
– ارث و میراث شوهرت دست من نیست این یک ، حاجی سرومرگنده ست ،رو پا است و خودش اختیار داره مالشه این دو … بعدشم کی تا حالا ورثه فرزند متوفی از پدربزرگ زنده ارث برده که این دومین بار باشه ؟ قانون تا این حد هم سرت نمی شه ؟
بشرا با صورتی سرخ می گوید :
– می دونی با اون فیلم و عکس.هایی که دستمه چیکارها که می تونم بکنم ؟
شانه بی قید می اندازد بالا .
– امتحانش ضرر نداره ، می تونی خریت کنی و پخششون کنی اون وقت من هم به زبون دیگهای باهات حرف می زنم . یادت که نرفته تو عن و گه خودت دست و پا می زدی و اجازه رفتن تا مستراح رو هم نداشتی ؟ هوم ؟
#پارت435
دو دکمه بالای پیراهنش را شل می کند و پشت فرمان می نشیند .
ایرپاد را در گوشش تنظیم می کند و درحالی که نگاهش به سطل مکانیزه ای است که دورش مگس می چرخد می گوید :
– می خوام عین سایه تعقیبش کنی .. آقا خواب موندیم .. آقا گلاب به روت رفتیم خلا در رفت نداریم !
– چشم آقا ، چهار چشمی می پایمش …
لب زیرینش را دندان می زند .
– میخوام ببینیم با کی حشر و نشر داره … به کی وصله … کی فرمونش رو می بره …
– شبانه روز زاغ سیاهشو چوب می زنیم آقا !
روی فرمان ضرب می گیرد .
– بیینیم و تعریف کنیم .
– رو سفیدتون می کنیم آقا .. با ما امری نیست ؟
– عرضی نیست .
نیمه شب است که به ویلا برمی گردد . ویلا در سکوت و خاموشی فرو رفته و طبیعی است که کسی این وقت شب منتظرش نباشد .
به این منتظر نبودن ها دیگر عادت کرده بود.
انگار نه انگار که با بدرقه صبگاحی او به محل کار می رفت و با استقبال او به خانه برمی گشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 189
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بهترین رمانی که تا حالا خوندم وتوش دختره تحقیرنشد وپسره بخاطرش تغییرکردوخیلی دوستش داشت فقط وفقط الفبای سکوت بود ویکی دیگه آشپزباشی که نه تکراری بود ونه پارتا کوتاه یا نامنظم واقعا”هردو عالی بودن ،دیگه بقیه اکثرا”یا تکراری ،یا ارباب رعیتی وخون بس وتوهین وتحقیر دخترا وزنا ویا ازدواج های اجباری یا ازقبل تعیین شده وپسره دوست دخترش عزیزتراز شریک زندگیش چون اجباری مثل همین سکوت تلخ که هاکان خیلی بیشعوره واقعا”،ایکاش یکی پیدا بشه یه ایده نوین بیاره تو رمان نوشتنش.
رمان متفاوت و زیباییه. روز به روز جذابتر از قبل☺👏✨
قبلا توکا قایم موشک در آورده بود الان نوبت مهبده
چرا اینا حالا که کنار همن درست با هم صحبت نمیکنن
و سکوت تلخ رو هم نذاشتند
مانلی هم نیومد
جالب میشه اگه به حامد یا شفیق یا یکی دیگه از دور و بریهای مهبد وصل باشه. اون وقت اینکه توکا رو جلوی در خونه یاسین ول کردند هم توجیه میشه.
و مهبد درست میگفت که آس گنده داره. درسته صوت مکالمات در دادگاه قابل استناد نیست، اما آدرس موبایل و صفحه چت و فیلم ارسالی قابل استناد کامله. حکم تجاوز چه برای عامل چه آمر (دستور دهنده) اعدامه. باجخواهی هم بین 5 تا 20 سال زندان داره.
با این که از بشرا متنفرم اما خب این که مبهد بشرا رو زندانی کرده بود ک بچه شو ازش گرفته بود این ها به کنار تهدیداش کرده بود هم به ضرر مبهد هست
از مادر مبهد هیچی بعید نیست اگه به زرین تاج خانم باشه که پسر خودش هم بخاطر بشرا میفروشه
خوشم میاد دقیق همه جوانب داستان رو میسنجی😉😁
🤣🤣
این رمان دیگه خیلی کلافه کننده اس انقدرتیکه ها تکراری داره دیگه وقت نمیزارم بخونمش مگه مخاطب مسخره اس خب دقت کن تو تایپ کردنت والا بخدا
چند پارت کوتاه رو اینجا یکی میکنند. هر پارت یکی دو سطر از پارتهای قبل داره.
روی شماره پارتها که بین متنه دقت کنید، تکراریها دستتون میاد.