زبان سرخی دارد ، به آبی چشمانش نگاه می دوزد . لنز است طبیعی نیست . دماغش هم حتی عملی است .
لبانش هم از ژل بی نصیب نمانده حالا که دقت می کند گونه اش هم بی دست کاری نیست .
بیتا با قر و غمزه دست به بازویش می کشد و چشم مخمور می کند .
– مهبد جونم ؟ زیر لفظی می خوای ؟
خیز برمی دارد از روی هیکل بی نقصش .
مواد مذاب را انگار راهی به بیرون است . به سمت سرویس بهداشتی می دود .
سر در روشویی خم می کند و دستش را دو سوی سینک می گیرد و سری که داغ است و کوره آهن مذاب است را خم می کند.
عق پی در پی می زند و بیتا بی وقفه به در می کوبد .
– چی شدی ؟ خوب بودی که .
#پارت339
جوابش را نمی دهد .
پیشانی اش به عرق نشسته از فرط تقلا و حنجره اش سوزشی عجیب و غیرقابل تحمل دارد .
این فرایند یک ربعی طول می کشد .
سینه اش که قرار می گیرد .
مشتی آب به صورت می زند و خودش را در آینه ور انداز می کند .
بی رنگ و رو است و لبش به سفیدی می زند .
چشمانش اما دریای خون است . مشکی چشمانش را خون بلعیده .
– مهبد ؟
مشت دیگری آب به صورت میزند . بی تعادل است .
دست به دیوار بند می کند .
در سرش مس می کوبند و این صدا زدن های بی وقفه هم کم بی تاثیر نیست در تشدید درد سرش .
از سرویس بهداشتی که بیرون می اید با یک جفت چشم به ظاهر نگران روبرو می شود .
– حالت خوبه عزیزم ؟
#پارت340
میم عزیزم را می کشید و تاکید خاصی بر عین داشت . پلک بهم می فشارد تا سرگیجه زمینش نزند.
– گفتی چند ؟
از بازویش می گیرد ، لای پلک های بسته اش باز می شود.
– چی چند ؟
پسش می زند . نگاه تیزی حواله اش می کند .
– شب ، شبی چند ؟
بیتا به وضوح جا می خورد ، دستش بی حرکت کنارش می افتد . انتظار این تغییر موضع و خلق آن هم اینقدر انی را نداشت .
– ما … ما که هنوز کاری نکردیم .
یک دست به سرش می گیرد . او را از سر راه کنارش می زند و تن فرسوده اش را می دهد به کاناپه.
– برات آژانس می گیرم .
– مهبد ؟
– کیشمیش هم دم داره .
لب می گزد و روی دسته کاناپه می نشیند .
– ببخشید اقا مهبد . ما که هنوز کاری نکردیم .
– کرده حسابش کن . برام اس ام اس کن … میزنم به کارتت . الانم آژانس بگیر برو به حساب من .
چانه اش می لرزد و اشک به چشمانش می آید .
– راضیت می کنم ف …
پشت سرش را به کاناپه می کوبد .
– کری می گم ؟ برو رد کارت !
#پارت341
بیتا با لب و لوچه ای آویزان می رود و در را طوری بهم می کوبد که چهارچوب بلرزد .
یک دستش را می زند زیر سرش و ساعد یک دست بر پیشانی.
تهوع ندارد دیگر اما درد سرش شدید و مزه دهانش تلخ است .پلک برهم می فشارد از دردِ سر .
شب از نیمه گذشته است و پلک هایش با خوابیدن غریبه اند .
انگار در آن واحد هزار مگس همزمان در مغزش وز وز می کنند .
بی پلک زدن خیره سقف می ماند . ساعت ها به این حال می ماند تا آسمان روشن می شود و شب می رود پی کارش .
صدای زنگ گوشی لبش را کج و معوج می کند . بی حوصله چشم می چرخاند دنبالش .
بر روی عسلی آن را پیدا می کند. دست دراز می کند و برش می دارد از عمارت سپه سالار هاست .
تماس را با بی رغبتی محض برقرار می کند و خودش را روی کاناپه بالا می کشد .
– علیک سلام پسر حاجی .
دستی به پیشانی می کشد و آهی که به گلو آمده را در نطفه خفه می کند .
– شمشیر از رو بستی بابا حاجی ؟
حاجی زیر لبی شیطان را لعنت می کند و از گوش او دور نمی ماند .
می شنود از پشت خط که عوض او شیطان لعن می شود بدش نمی آید بگوید بشر دوپا بیشتر لایق لعن است .
تن کوفته اش را بلند می کند از روی کاناپه ، بی خوابی بد پدر سوزانده بود از او .
کلامش عاری از کنایه نیست :
– امری فرمایشی باشه ؟
– فردا اول محرمه .
پاکشان می رود سمت سرویس بهداشتی .
– تقویم هست دم دستم حاجی .
– ده روز برو بیاست تو این خونه به عادت هرسال .
کوتاه و بی حوصله در جواب می گوید :
– بسلامتی .
– بیوه بردارتو بردار بیار … جلو فامیل سرافکنده ام نکن … بگم بیوه پسرم کجاست که نیست ؟
دم و بازدمش خالی از غیظ نیست .
– بیوه پسرت اسمش تو شناسناممه … زنمه ، نیست ؟ هرچند با دوز و کلک و انگول کردن قانون اسمش رفته تو سه جلدم ولی رفته دیگه نه ؟
– لاا لا … چرا مرغت یه پا داره پسر ؟
مشتی آب به صورت می زند و تن صدایی معمولی اما غضبناک می گوید :
– نمیارمش ببینم کی تخم می کنه یقه امو بچسبه ؟!
#پارت342
برای یک لحظه صدا از حاجی نیامد ، از اینه به چشمانش نگاهی می اندازد و عوض چشم دو پیاله پر خون می بیند .
بالاخره صدا از حاجی می آید .
– حیا رو خوردی ابرو رو قی کردی پسر؟
پوزخند صدا داری می زند و مسواکش را برمی دارد و چشم می دواند پی خمیر دندان و با لحنی کنایه آمیز می گوید :
– یه همچنین چیزی .
– مهبد !
پوف بلندی می کند . بالاخره خمیردندان را پیدا می کند . خمیر به مسواکش می مالد و حاجی با تشر می گوید :
– با آبروی من بازی نکن نامسلمون ….
آبرو ؟ این یک واژه دیگر بقدر پشیزی هم برایش مهم نبود .
همین حالا هم این واژه و حرف مردم او را به این سر حد رسانده بود .
– دیشبو نخوابیدم حاجی ... سرم داره می ترکه … ناخوشم تو بدترم نکن …
لحن حاجی نرم می شود . نگران می شود حتی .
– داری با خودت چیکار می کنی ؟
– کاش از خودتون می پرسیدید این سوالو ... شماها با زندگی من چیکار کردین ؟
#پارت343
منتظر جواب حاجی نمی ماند ، تماس را قطع می کند و مسواک می زند .
با انکه اشتهای چندانی ندارد ولی خالی بودن معده اش را با لقمه کم ملاتی از پنیر و گردو چاره می کند .
پس از یک هفته به محل کار خودش سر می زند و مسیر سمت حجره حاجی کج نمی کند . فرش فروشی بار اضافی روی دوشش شده.
تا پیش از مرگ مرتضی و از پا افتادن حاجی کم پیش می آمد که پایش به آنجا کشیده شود . نهایت ماهی یکی دوبار آن هم از روی اجبار .
– به به ببین کی اینجاست ؟ می گفتی گاوی گوسفندی بزنیم جلوتون زمین آقا .
دستش را به گرمی می فشرد .
– چاییت براهه ؟
لبخند به لبش می آید ،از پشت ویترین بلند می شود .
– نباشه هم براهش می کنیم . اصل حالت چطوره ؟
به پشت ویترین می رود و کوتاه می گوید :
– خوب .
به حالت مضحکی می خندد .
– قسم حضرت عباسو باور کنم یا دم خروستو داداش؟
#پارت344
آرنج تکیهگاه سر می کند و حامد می رود و با یک لیوان چای داغ برمی گردد . تی بگ میان لیوان می رقصد .
– دست درست .
– چشمهات خون افتاده داداش .
تلخ می خندد و یک جرعه از چای اش را تلخ سر می کشد و با دلی فشرده از درد با صداقت تمام می گوید :
– دلمو ندیدی داداش .
– حرف بزن سبک بشی . غریب نشدیم که ..
سرش را بند صندلی می کند و پلک می بندد ، سردردش از دیشب بهتر نشده بود که چه بسا بدتر هم شده بود .
با مشت به قفسه سینه اش می کوبد .
– کاش با حرف سبک می شد این وامونده .
– چی شدی که این همه خرابی؟
– تف سر بالاست حامد داشم . بذار دهنم بسته بمونه …
کسی تو امد در صدا کرد و نشد حامد بزور هم که شده از او حرف بکشد .
زنی که تو می اید ابداً غریبه نبود . حامد روی پا می شود و خیلی آرام به شانه مهبد ضربه می زند و زیر گوشش می گوید :
– مادر خانومته …
آرام لای پلک از هم باز می کند و زن خودش را به ویترین می رساند.
از آخرین باری که مهبد او را ملاقات کرده بود شکسته تر شده بود ولی با این همه هنوز زیبا بود و توکا زیبایی اش را از این مادر دارد .
حامد خودش را پی نخود سیاه می فرستد و مهبد لیوان چایاش را کناری می گذارد و به احترامش روی پا می شود.
– چقدر دیگه بیام برم دنبال یه نشونی ؟
#پارت345
++++++++++
از خواب میپرم با کابوس آن شب کذایی که به حریمم تعرض شد. خواب شب حرامم میشود.
دیگر خواب به چشمم نمی آید تا خود صبح سر در گریبان میمانم .
افسردگیم عود کرده درست از همان شبی که پای مهبد به این خانه باز شد و از چشمی در دیدمش.
روزی نیست که به گذشته فکر نکنم . گذشته شده موریانه دارد مغزم را میجوید .
یک هفته است که پا از در این خانه بیرون نگذاشته ام و اوقاتم را در اتاق انیس میگذرانم گلاویزم با فکر و خیال .
نیم نگاهی به ساعت می اندازم . هفت روز برای حبس خودم در این چهار دیواری کافی نبود ؟ نمیشد که تا ابد محبوس بمانم !
باید سفارش مشتری ها را تحویل پست میدادم باید سری به بازار میزدم ، باید سامانی به کلاف سردرگم این زندگی میدادم .
با دست روی دست گذاشتن و هیچ کاری نکردن که گره از گرههای بی شمار مشکلاتم باز نمیشد .
آدرس نویسی میکنم . ادرس مشتریها را روی جعبه پستی مینویسم.
به آوای که از دنده چپ برخاسته همین امروز و صبح اول صبحی نق به جانم میزند شیر میدهم و بعد شال و کلاه میکنم برای بیرون .
بغلش میزنم و همانطور که قربان صدقه اخمهای درهم و تخسی اول صبحش میروم راه کج می کنم سمت آشپزخانه .
مرحمت جون در آشپزخانه مشغول است پای اجاق . سلام میدهم و لبش به لبخند مهربانی باز می شود .
– به روی ماهت دخترم . بشین چای بریزم برات تازه دمه .
– قربونتون برم عجله دارم باید سفارش مشتریا رو ببرم پست .
اخم بانمکی میکند .
– صبحونه نخورده نمی ذارم بری . بشین اول یه لقمه بخور دیر نمیشه …
لبخند میزنم و نه نمی آورم روی حرفش با انکه میل به خوردن چیزی ندارم .
– چشم .
– آباریکلا! دختر قشنگ من چرا سحر خیز شده ؟
آوا می خندد و مرحمت جون قربان صدقه اش میرود و لپش را می بوسد .
#پارت346
چای داغم را تلخ سر میکشم که سروکله یاسین هم سر میز پیدا میشود .
حالش بهتر است ، آن سنگ لعنتی بالاخره دفع شد البته با مشقت و درد بسیار.
آن روزها که حالش بد بود یک چشم مرحمت جون اشک بود و یک چشمش خون و حالا با بهتر شدن احوال او لبخند به صورت مرحمت جون هم برگشته است.
برای اینکه نیاز یاسین به اتاق عمل نیفتد ختم انعام نذر کرده بود .
یاسین سلام و صبح بخیری میگوید و لپ آوایی که قشنگ می خندد را می کشد .
– لپ گلی خانم چرا بیداره ؟
آوا دست هایش را به معنای بغل باز می کند و یاسین بغلش می زند و روی موهایش را می بوسد.
– بشین برات چای بریزم مادر .
– خودم می ریزم عمه جون شما زحمت نکش .
به سمت سماور می رود و من سرپا می شوم .
– کجا مادر چیزی نخوری که ؟
روی ماهش را می بوسم ،مادرانههای که خرجم میکند عجیب گوشت می شود و به تنم می چسبد .
– قربونتون برم … مرسی زیادم خوردم … باید برم پست ، بازارم باید برم .
بوسه ام را با بوسه جواب میدهد .
– برو به امان خدا مادر تصدقت . منو این جوجه طلایی هم سرمون رو گرم می کنیم تا تو برگردی .
– فداتون بشم.
یاسین با لیوان چای سر میز برمی گردد.
– من می رسونمت .
– نه مزاحم شما نمی شم .
مرحمت جون دخالت می کند .
– چه مزاحمتی دور سرت ؟
– اخه زحمتشون میشه ؟
– زحمتی نیست بشین یه پنج دقیقه صبر کن صبحونه بخورم می رسونمت … خودمم حوالی پست کار دارم .
بعید بدانم حوالی اداره پست کاری داشته باشید این را می گفت که من احساس دین نکنم در هرحال صبر می کنم تا صبحانه اش را بخورد .
#پارت347
دخترکم بهانه می گیرد ، در بغل مرحمت جون نمی ماند .
اشکش دم مشک آمده هیچ صراطی را مستقیم نیست ناچار می شوم که او را با خود ببرم وگرنه زن بیچاره را ذله میکند .
لباس دخترانه چین واچین دار تنش می زنم .
موهای قشنگش را خرگوشی میبندم و در این فاصله یاسین هم لباس بیرون می پوشد .
با او راهی می شویم ، آوا را توی کالسکه میگذارم و نمی دانم چرا دلم تا این حد
شور می زدند و حتی دلیلی برای این شور افتادن دل هم ندارم .
یاسین در را باز می کند و عقب می ایستاد تا من ابتدا از در بیرون بروم .
زحمت بستههای پستی هم به گردنش افتاد ، انها را روی دست بلند کرده .
– جایی تشریف می برید در رکاب باشیم ؟
#پارت348
جرئت ندارم سر به عقب برگردانم جرعت تکان خوردن هم حتی .
چسب آسفالت می مانم و جُم نمیخورم و قلبم دیوانهوار می کوبد انگار که بخواهد قفسه سینه ام را شکاف دهد و خودش را از دست من نجات دهد.
حال یاسین هم تعریفی ندارد که عین من زبان به کام گرفته لابد .
دسته کالسکه را سفت می چسبم و صدایی که یک روز دیوانه وار عاشقش بودم و دروغ چرا همین حالا هم هستم را بغل گوشم می شنوم :
– رفیق من فکر کردم چشم و دل سیری نمی دونستم هَوَلی نمی دونستم پاش نیفتاده وگرنه بیافته تو هم بلدی خنجر از پشت بزنی ! اب ندیدی به خودت وگرنه شناگر ماهری هستی … بابا دستخوش ستون ، دستخوش دادا چوب کاری کردی ! باریکلا پهلون !
نمی توانم زبان به کام بگیرم تا او را متهم کند که تنها گناهش مردانگی است .
به پیاله چشمانش نگاه می دوزم .خون میانش غوطه ور است و حال بد چشمانش می ترساندم .
– مهبد …
– جان دل مهبد قدیسه… اسطوره نجابت ،جانم جان دل مهبد ؟ من سمتت نماز می خوندم قبلهم بودی ! طوافت میکردم … با رفیقم آخه ؟
#پارت349
چندشم می شود از آنچه که می گذرد از ذهنش .
– تو .. اشتباه فکر میکنی ..
پوزخند می زند .
– اگه اشتباه فکر نمیکردم که زنم با رفیقم نمی ریخت روهم !
نمی دانم چرا دستم هرز می شود ولی سیلی که به گوشش می زنم خودم را هم مات می کند.
اول بهتش می زند و چشمانش گرد می شود و بعد قهقهه اش به هوا بلند می شود و دست جای سیلی می گذارد.
– بزن باید هم بزنی ! حقمه این سیلی !
اشک به چشمم می آید پشیمان لب میزنم :
– نمی خواستم بزنم !
– مهبد من برات توضیح میدم . حرف میزنیم … بیا بریم تو … زشته تو کوچه …
اگر صدا از یاسین در نمی آمد با خود خیال می کردم جانش سرپا در رفته است .
– حرف بزنیم ؟ گفتی بهش وجب وجب این شهرو گشتم دنبال یه رد ،یه نشونی ازش ؟ گفتی اینارو به زنم رفیق ؟
نمی فهمم کی دست یاسین به بازوی مهبد بند می شودد .
– قضاوت نکن از پیش بذار توضیح بدم .
تخت سینه اش می کوبد . انچنان محکم که برای یک لحظه صدا از او نمی اید .
– چیو توضیح بدی بهم ؟ تمام اون وقتی که عین سگ پاسوخته دور خودم می گشتم دنبال یه رد و نشونی از زن و بچم چرا توضیح ندادی هان ؟
#پارت350
مجدد به تخت سینه اش می کوبد ؛ محکم تر از قبل و یاسین بی تعادلی گامی عقب میرود و حتی در برابر ضربات او از خود دفاع هم نمی کند.
– اسم خودتو گذاشتی مرد ؟ اونی که لاپاته و بش می نازی رو ببر بنداز دور !
– احترام خودتو نگه دار ! اگه هیچی نمیگم از نابلدیم نسیت خودت هم خوب می دونی حرمتتو دارم .. . نون نمک حالیم میشه …
سینه ستبر سمتش می رود ، از یقه لباسش می گیرد و من هین بلندی می کشم .
– نون و نمک ؟ حرمت ؟ حرمتمو داری و زنمو بر زدی ! بابا لوطی.. بابا ستون نکشیمون این همه گنگت بالاست !
با سیلی که یاسین به صورت مهبد میزند بالاخره راه حنجره ام باز می شود و جیغی می کشم .
از هرچه می ترسیدم سرم آمد .
به قصد کشت بر پیکر یکدیگر می تازند و من این وحشتی که شاهدش هستم را در کابوس هم نمی دیدم .
کالسکه را ول می کنم .
جیغ می کشم و تلاش می کنم از هم جدایشان کنم ولی زورم نمی رسد به این دو مرد افسارگسیخته .
جنون مگر غیر این است ؟
جیغ من و داد و هوار آن دو همسایه ها و مرحمت جون را به کوچه می کشاند .
و من شرمسار ترینم از روی زنی که پناهم شد و حالا عزیزش دارد عوض این پناه شدنش را به بدترین شکل ممکن می بیند .
مهبد تخت سینه یاسین نشسته .
التماسش می کنم افاقه نمی کند . حتی مردان همسایه هم حریف این مرد عاصی لگام گسیخته نیستند .
#پارت351
سر و صورت هردویشان خونی است و من یک قدم فاصله دارم تا مرگ .
نمی خواستم دو رفیق قدیمی دو برادر را روبروی هم ببینم لااقل نه وقتی که پای خودم در میان است ولی به جان هم می افتند …
نمی دانم که در آن بلبشو کدامیک از همسایه ها پلیس خبر کرد ولی اگر نمی آمدند کار بیخ بیشتری پیدا می کرد .
راهروی کلانتری شلوغ است .
همه جور آدمی اینجا پیدا می شود و من سرم به گریبان مانده و جرئت بلند کردن سرم را ندارم .
از روی مرحمت جون شرمنده ام . خیلی شرمنده .
عزیزش تنها یادگار برادرش بخاطر من سخت کتک خورده بود و حالا هم پایش به کلانتری باز شده بود .
– شرمندم .
دستش دست سردم را می گیرد و من اشک می آید به چشمم .
– تو چرا دخترم ؟
– تقصیر منه .
– دوتا ادم عاقل و بالغ افتادن به جون هم تو چرا تقصیر کاری ؟ اینا جا زبونشون از بازوشون کمک گرفتن گناه تو چیه مادر ؟
از خیره شدن در چشم هایش اجتناب می کنم.
هرچند که او من را مقصر نداند ولی خودم که خوب می دانم شاید تمام تقصیر ها گردن من نباشد اما بی تقصیر هم نیستم .
باید همان شبی که باسین را در خانه مرحمت جون دیدم شال و کلاه می کردم و می رفتم .نباید باعث اختلاف این دو دوست قدیمی می شدم .
وجدانم وزن سنگینی شده بر روی قلبم.
افسوس خوردن کمترین کار است برای رفاقتی که طول عمرش از زندگی مشترک من و مهبد هم بیشتر بود ، رفاقتی که ریشه دار بود و من مثلش را ندیده بودم تا به حال …
از بابت آبروی این زنی که من را مادرانه پناه شده هم قلبم سنگین است .
دستش را می گیرم و سمت لبانم می برم و او در تکاپو می افتد تا دست پس بکشد .
– چیکار می کنی دورت بگردم ؟
بغضم قد می کشد .
عجیب شرمگینم از او که مادرانه هایش را بی دریغ خرجم کرده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 196
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطمه جون پارت جدید نداریم؟
و بی صبرانه منتظر پارت بعدی/:
عالی مثل همیشه،ممنون از رمان زیباتون
کاش الان تو کلانتری حداقل برای این ببر خشمگین شرح بدن حال و روز و اوضاع زنش رو! بهتر از یاسین، مرحمت خانم میتونه شرح بده. بیمارستانی که توکا بستری بوده و مشاور روانشناسی که پیشش میره هم موجوده.
جواب چرای خبر ندادن به مهبد هم مشخصه. مهبد نباید سمت توکا میاومد تا وقتی که فیلم توکا دست اون جماعته. مشکل گفتن به مهبد هم همین بوده! «داداشم، زن دومت داده دو نفر با هم به زن اولت که هشت ماهه بارداره تجاوز کردن و از همه صحنهها هم فیلم گرفتن، گوشه خیابون ولش کردن! از شانس در خونه عمه من بوده. زنت هنوز شبها حتی تو بیداری کابوس میبینه، تو تاریکی از هر صدایی میترسه، از 8 شب تا صبح خواب نداره. باید همه مردها باهاش فاصله داشته باشن وگرنه جیغ میکشه. عمراً هم نمیشه بیای ببریش، یا نمیتونه حتی پیش خانواده خودش بره، چون زن دومت اون فیلم کوفتی رو میریزه فضای مجازی، از همسایههای محل کسب و کار خودت و پدرت هم شروع میکنه.»
اینا رو تو همون کلانتری به مهبد خان بگن، یا در لحظه میمیره، یا بلند میشه میره از گل مناسب یه خشتی چیزی میسازه به فرق سر خودش و اون خونوادهاش بزنه.
پیچیده شد که.
دلم برای مهبد بیشتر از توکا میسوزه باید قبل از کتک کاری میبردنش تو خونه براش توضیح میدادن
اتفاقا به نظرم بهتر ه یکم تو شرایطی قرار بگیره که توکا بوده شاید حال درونی توکا رو بتونه درک کنه مهبدی که تو ذهنش همه چی رو در مورد رفیق و زنش بزرگ کرده شرایطش خیلی بهتر از توکایی هست که نه تنها تو ذهن و قلب بلکه حتی عقدشدن عشقش با کسی دیگه رو تجربه کرده این خیلی بدتر هست
فقط این وسط یاسین بیچاره کتک خورد بی تقصیر گناه داشت 🥺
کی مبهد حقیقت رو میفهمه؟؟
مرتیکه دیوونه اصلاً مهلت نمیده ببینه بقیه چی میگن😑 واسه خودش میبره و میدوزه😓 ای کاش آوا بیدار بود و این مرد به اصطلاح پدر یهکم سرِ عقل میاومد😔 خوشم میاد مثلِ قباد بیبته نیست و هنوز غیرت داره فقط امیدوارم توکا رو با زور و تهدید راهی خونه نکنه، این دختر کم زجر نکشیده باز برگرده توی اون قوم عجوجمجوج که دیگه هیچی😭
وایی چرا تموم شد🤒 اینقدر قشنگ بود که من حتی پلک هم نمی.زدم😂 به طرز زیبایی داستان داره میره جلو خداقوت نویسندهجان کارت عالیه❤ فقط یه کوچولو روی ارتباط چشمی بین شخصیتها و توصیفات کار کنی سطحت از اینم بالاتر میره. مثلا اونجایی که مهبد توکا رو صدا زد نباید سریع میرفتی توی دیالوگ چونکه خواننده هیچ تصویر ذهنی از وقوع این دیدار نداشت و واکنششون یه خورده سریع اتفاق افتاد. من عاشق قلم و کارتم و اگه این نکته رو هم گفتم بهخاطرِ اینه که دوست دارم بیش از این بدرخشی😊🤗 امیدوارم با کامنتهای ما انگیزهات زیاد شه یه رخ بنما😂
شانس من به روایت تصویر :///
وایییییی خدا خودش ختم بخیر کنه
تنها رمان آنلاینی که با گذشت ۲۷ پارت نه خسته کننده شده نه الکی کش پیدا کرده نه از حجمش کم شده دست مریزاد به نویسندش از خدا میخوام انقد بتونه پیشرفت کنه که حد نداشته باشه:)❤️🌻
وای چی شد الان مهبد خان طلبکارم میشه هرچند هرکی جای اونم باشه همچین فکری میکنه کاش بذاره حرف بزنن وبفهمه داره الکی قضاوت میکنه
واااای فاطمه جون عاااالی بود تورو خدا یه پارت دیگه بذارید 🙏🙏🙏🙏🙏🙏😭😭
اخ جون چقدر هیجان داشت خیلی حال داد مرسی
مثل همیشه عالی ممنون
تو رو خدا یه پارت دیگه
خاک ت سر مهبد،
پارت هیجانی بود چجوری صبر کنم تا پسفردا