رمان تارگت پارت 453

4
(4)

 

 

 

– به تو مربوط نمی شه پرستش.. برو تو اتاق تا ما

حرفامون و بزنیم! دخالت نکن تو!

نگاهم و با غیض و نفرت به صورت پرستش

دوختم تا بفهمه اگه جلو بیاد از ترکش های من بی

نصیب نمی مونه و بهتره گورش و گم کنه که اونم

نگاه تندش و ازم گرفت و برگشت تو اتاق!

منم حین نفس نفس زدنم دوباره خیره صورت

کوروش شدم و غریدم:

– جواب بده! نیومدم این جا لالمونی گرفتنت و

تماشا کنم.. حالا که فکر می کنی هر گهی دلت می

خواد می تونی بخوری و زندگی من و زیر و رو

کنی.. مرد باش و جوابمم بده.. بذار بفهمم این دفعه

دیگه دارم چوب کدوم اشتباهم و می خورم که یه

آشغال بی صفتی مثل تو جلوم سبز شــــد!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1623

دستی رو صورتش کشید و در حالی که سعی

داشت خودش و کنترل کنه.. نزدیک شد و همون

 

 

طور که دستش و پشتم می ذاشت به هال کوچیک

خونه اش اشاره کرد و گفت:

– بیا بریم بشینیم ببینم چی می گی.. به خدا من

اصلا…

دستش و از پشتم پس زدم و خودم و عقب کشیدم:

– ولم کن! بازی واسه من درنیار! خودتم نزن به

اون راه که یعنی من از هیچی خبر ندارم! چون

بهتر از هرکسی می دونی چه آتیشی سوزوندی که

حالا من و به این روز انداخته!

– نمی دونم.. به والله نمی دونم.. می گم بیا بشین یه

کم آروم شی.. تا بعد با هم حرف بزنیم ببینم

مشکلت چیه؟!

پوخند غلیظی به روش زدم و سرم و با تاسف

تکون دادم..

– حرف؟ واقعاا فکر می کنی مشکل من چیزیه که

بخواد با حرف زدن حل بشه؟

تند و عصبی دست کردم تو کیفم و عکسا رو از تو

اون پاکت کشیدم بیرون و پرت کردم تو سینه اش..

 

 

همزمان با پخش و پل شدن و سقوط کردنشون به

سمت زمین صدام و بالاتر بردم:

– اینا با حرف حل می شـــــه؟ این بچه بازیت..

این کارای احمقانه ات واسه خراب کردن من و

زندگیم.. با حرف حل می شـــــــــــــه؟!

نگاه بهت زده اش به عکسا بود که یه کم بعد روی

پاش نشست و حین جمع کردنشون از رو زمین..

بهشون نگاه کرد و بعد سرش و برای دیدن من

گرفت بالا:

– اینا رو از کجا آوردی؟

فقط با نگاه پر از سرزنشم زل زدم بهش و هیچی

نگفتم.. چرا فکر می کرد من الآن باورم می شه

که اون از هیچی خبر نداره و تازه می خواد ازم

بپرسه که ببینه چه خبره؟

وقتی دید جوابش و نمی دم بلند شد و با لحنی

عصبی تر توپید:

 

 

– درین من از اینا خبر ندارم.. می خوای باور کن

می خوای نکن.. حالا می گی از کجا آوردیشون یا

نـــه؟!

 

 

 

 

#پارت_1624

 

 

– از دایی عزیزم گرفتم.. من خر.. من احمق..

پاشدم برای عید دیدنی رفتم خونه اشون.. خودم و

کوچیک کردم و رفتم که اون طناب پوسیده پاره

نشه.. غافل از این که چند روز پیش به طور کامل

پاره شده و من اصلا ازش خبر ندارم.. که یه

آشغال پست فطرتی.. این عکسا رو فرستاده در

خونه اشون.. تا به داییم بفهمونه اون کسی که من

الآن باهاش رابطه دارم.. همونیه که یه زمانی

سرش و کله گذاشت و پولاش و بالا کشید! زنشم

هرچی از دهنش دراومد به من گفت.. فقط به

خاطر کار توی بی شرف که اصلا نمی تونم بفهمم

هدفت چی بوده؟! بر فرض که رابطه من و میرانم

با این کارت به هم می خورد.. آخه به تو چی می

رسه این وســـــــــط؟!

 

 

– درین تو رو خدا یه کم آروم باش بذار منم حرف

بزنم!

عکسا رو از تو دستش قاپیدم و حین

برگردوندنشون تو کیفم سرم و به تایید تکون دادم..

– آره.. حرف بزن.. حرفای چرت و مزخرفت

راجع به بی اطلعاتیت از این موضوع رو به

زبون بیار تا من احمق ساده هم باور کنم.. بگو

دیگه.. یالا!

– با این ذهنیت خب معلومه که هرچی بگم باور

نمی کنی.. ولی تو رو خدا یه کم فکر کن! یه کم

منطقی رفتار کن.. جوابت و همین الآن خودت لا

به لای حرفات دادی! به من چی می رسه از این

کار؟ بر فرض که با داییت و خانواده ات قطع

رابطه کردی.. بر فرض که رابطه ات با میران به

هم خورد.. خب به من چه؟ من چه سودی باید ببرم

که به خاطر همچین کاری وقت و هزینه صرف

کنم؟!

با لحن درمونده تری ادامه داد:

 

 

– من هزارتا بدبختی دارم درین.. وضعیت شرکت

روز به روز داره افتضاح تر می شه.. زندگیم

داره می ره رو هوا.. همه چی ریخته به هم و من

دیگه واقعاا توان جمع کردنش و ندارم..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1625

یه قدم نزدیک شد و صداش و پایین تر آورد:

– حتی پرستش هم دارم به زور پیش خودم نگه می

دارم! حالا با این وضعیت داغون.. بیام به قول تو

به همچین بچه بازی های فکر کنم؟ با عقل جور

درمیاد؟

– با عقل تویی که همه اش توی زندگیت دنبال

ضربه زدن به این و اونی و به خاطرش حتی ماه

ها تلش می کنی.. آره.. جور درمیاد!

– نه وقتی که اون یه نفر تنها یادگار برادرم باشه..

هم خون خودم باشه.. کیه که نفهمه تو این قضیه..

بیشتر از هرکسی تو ضرر می کنی.. تو از داییت

حرف می شنوی و پیششون سکه یه پول می شی..

 

تو آبروت می ره و ته تهش بازم تو تنها می مونه

و یه شکست دیگه به زندگیت تحمیل می شه.. آخه

من کی همچین چیزی واسه تو خواستم درین؟

خوبه همه زورم و زدم تا از اون میران دیوث

انتقام بگیرم و نصف بیشترم به خاطر تو بود! حالا

بیام از جایی ضربه بزنم که آب تو دل اون بی

شرف تکون نخوره و همه مصیبت هاش و تو

تحمل کنی؟!

نفس هام آروم تر شده بود و ضربان قلبم افت

کرد.. دلم نمی خواست حرفاش و باور کنم.. چون

بعدش دوباره ته یه گودال عمیق گیر می افتادم که

از هیچ طریقی نمی تونستم بفهمم بیرون چه خبره

و اصلا کی بود که من و هل داد ته این گودال!

ولی حرفاش داشت من و به فکر فرو می برد که

البته نذاشتم و سریع در جوابش گفتم:

– احتمال دیگه ای وجود نداره کوروش.. من دشمن

دیگه ای تو این زندگی ندارم.. تنها کسی که هم از

شروع دوباره رابطه ما خبر داشت و هم جریان

 

 

کلهبرداری میران و می دونست تویی.. من نمی

دونم چی تو فکرت بوده که همچین تصمیمی

گرفتی.. ولی شک ندارم که تو این قضیه دست

داری!

– مطمئنی؟!

فکر کردم منظورش جمله آخرمه که خواستم

بلفاصله بگم آره.. ولی قبلش کوروش ادامه داد:

– مطمئنی من تنها کسی ام که از این جریانا خبر

داشتم؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1626

با اخمای درهم سرم و به چپ و راست تکون

دادم..

– یعنی چی؟ مگه دیگه کی خبر داشت؟ نکنه به

پرستش…

– پرستش چیزی نمی دونست درین.. تا همین

امروز که احتمالاا از سر و صدامون یه چیزایی

فهمیده و من باید بعدش قضیه رو بهش توضیح

 

 

بدم.. بعدشم.. اون از کجا داییت و می شناخت که

بخواد براش چیزی بفرسته؟ تو رو خدا یه کم فکر

کن..

آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و بین چشمای

درمونده اش چپ و راست کردم.. که اونم سرش و

برام به تاسف تکون داد و لب زد:

– یعنی انقدر.. عاشق و شیدای اون آدم شدی.. که

حتی یک درصد احتمال نمی دی کار خودش

باشه؟!

چند ثانیه طول کشید تا مغزم به کار بیفته و جمله

اش و از چند جهت تجزیه و تحلیل کنه تا بفهمم

دقیقاا داره درباره چی و کی حرف می زنه!

وقتی هم که فهمیدم.. دیگه نخواستم حتی یک ثانیه

بیشتر تو اون خراب شده بمونم که حین عقب عقب

رفتنم نگاه پر از انزجارم و به صورتش دوختم و

لب زدم:

– خفه شو.. فقط خفه شو!

 

 

روم و برگردوندم و راه افتادم سمت در که با قدم

های بلند دنبالم اومد و سد راهم شد..

– برو کنار!

– بچه بازی درنیار درین.. انقدر احساسی فکر

نکن.. فقط اگه یه کم از عقل و منطقت کمک

بگیری می فهمی که حرفام جای فکر داره!

– نمی خوام هیچی بشنوم.. گفتم دهنت و ببند برو

کنـــــار!

– نمی رم.. نمی ذارم با این ذهنیت از خونه من

بری بیرون.. وسط این همه مشکلت و بدبیاری

هام.. دیگه این یکی و نمی تونم تحمل کنم.. که

یکی دیگه دوباره نقشه بکشه و عملیش کنه و از

هر راهی که می تونه بهت آسیب بزنه و تهش..

من مقصر شناخته بشم! منی که دلش و ندارم خار

تو پات بره..

– اگه دلش و نداشتی هیچ وقت این کار و باهام

نمی کردی!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1627

یهو داغ کرد.. رگای گردنش زد بیرون و صداش

و انداخت تو سرش:

 

 

– د کار من نیــــــــــست! به کی قسم بخورم که

بفهمـــــــــــی؟ به جون خودت.. به ارواح خاک

داداشم.. به روح بابای خودم کار من نیــــــــست..

درین کار من نیست بفـــــــــــهم!

با عربده های بلندی که کشید هنگ کرده و ناباور

سر جام وایستادم و زل زدم به چهره سرخ شده از

خشمش که هرچی فکر کردم یادم نیومد تا حالا این

شکلی دیده بودمش یا نه!

حالم لحظه به لحظه داشت بدتر می شد و شنیدن

این قسم ها از زبون کوروش.. داشت وضعیت و

برام سخت تر می کرد..

یه صدایی داشت مدام تو گوشم می گفت که اگه

کار کوروش بود.. چرا انقدر اصرار داره که

خودش و بی گناه نشون بده؟

من که قرار نیست کاری باهاش بکنم پس این همه

عز و جز زدنش برای چیه؟ می تونست حتی برای

بیشتر حرص دادنم سرش و با غرور بالا بگیره و

بگه آره کار من بود.. خوب کردم! به جبران رفیق

 

 

نیمه راه شدن و گرفتن سهمت از شرکت.. منم این

شکلی آتیش انداختم وسط زندگیت..

ولی الآن.. حال و روزش اصلا شبیه آدمی نبود که

به اون هدفی که مد نظرش بود رسیده باشه و من

دیگه داشتم شک می کردم از این آدم پریشون حال

و رو به فروپاشی.. همچین کاری برمیاد!

یه کم که گذشت و دید منم آروم تر شدم و فعلا

قصد بیرون رفتن ندارم نالید:

– به خدا من بد تو رو نمی خوام.. چرا نمی خوای

بفهمی؟ اگه انقدر عموی بد و مزخرفی بودم همین

الآن در و باز می کردم می گفتم برو.. می گفتم

اصلا هر فکری که دلت می خواد راجع به من

بکن و برو با هرکسی هم که دوست داری بپر..

برام مهم نیست..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1628

بازوهام و تو دستش گرفت و با محبت بیشتری

ادامه داد:

– ولی برام مهمه که دارم اینا رو بهت می گم..

برام مهمه که سعی دارم ذهنت و باز کنم.. که

 

وادارت کنم از احساساتت فاصله بگیری.. که

یادت بیارم اون آدم کی بود و تو چه شرایطی

باهاش آشنا شدی و وقتش که رسید.. علی رغم

علقه ای که بهش داشتی و خودشم این و خوب

می دونست چه گندی به زندگیت زد!

چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد با اطمینان لب زدم:

– این حرف.. مسخره ترین چیزیه که بخوام حتی

به عنوان یه احتمال بهش فکر کنم..

– چرا؟ می تونی به قطعیت بگی اون هیچ وقت

همچین کاری نمی کنه؟ مگه قبلا نکرد؟

– نه نکرد! ازم عکس و فیلم داشت.. ولی فقط

تهدید می کرد.. هیچ وقت آبروی من و نبرد.. هیچ

وقت از اون مدرکش استفاده نکرد..

– چون فرصتش و نداشت.. بعدش ما بودیم که

بهش نارو زدیم و اون برنامه هاش عقب افتاد..

مراحل بعدی نقشه اش و گذاشت واسه برگشتنش..

درین اون آدم یه بار از اعتماد تو سوء استفاده

کرد.. چرا فکر می کنی دوباره نمی تونه این کار

 

 

و بکنه؟ چرا فکر نمی کنی نزدیک شدن دوباره

اش به تو یه نقشه دیگه اس.. با این تفاوت که این

دفعه داره انتقام خودش و ازت می گیره.. نه

مادرش!

سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم تا به

کوروش بفهمونم که ذره ای از حرفاش برام قابل

باور نیست و اون با جدیت بیشتری ادامه داد:

– فقط یه کم فکر کن.. یه آدمی مثل میران.. با اون

درجه از کینه ای بودن.. که ده پونزده سال یه کینه

رو تو دلش نگه داشته و حتی حاضر شد انتقامش

و از دختر کسی که بهشون ضربه زد و هیچ

گناهی تو اون قضیه نداشت بگیره.. به همین

راحتی می تونه بلیی که تو با آتیش زدن خونه

اش و بالا کشیدن پولاش سرش آوردی رو ببخشه

و فراموش کنه؟ اصلا چطور همچین چیزی

ممکنه؟! کی می تونه بگذره که اون بگذره؟!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1629

ذهنم به طور کامل قفل شده بود.. کوروش جوری

داشت حرفاش و پشت سر هم تو سرم فرو می کرد

 

 

که مغزم توانایی یادآوری همه کارای میران و

رفتارش تو این مدت و از دست داده بود..

طول کشید تا تونستم خودم و پیدا کنم و بگم:

– من دیگه.. انقدرم که فکر می کنی ساده نیستم

که.. که از رفتار یه آدم.. از برخورداش و از

حرفاش.. نفهمم که چی داره تو سرش می گذره..

که از ته قلب اومده سمتم یا.. بازم از رو نقشه!

– مگه دفعه قبل فهمیدی که الآن بفهمی؟

– اون موقع فکر می کردم فهمیدم.. اون موقع من

هنوز انقدری میران و نمی شناختم.. اون موقع

اصلا در جریان اتفاقات گذشته نبودم و فکر نمی

کردم کینه اش انقدر عمیق باشه که بعد از این همه

سال نتونه بی خیالش بشه.. الآن دیگه ما.. ما با هم

بی حساب شدیم!

دستش و محکم رو صورتش کشید و گفت:

– اون این جوری فکر نمی کنه.. به خدا این

جوری فکر نمی کنه درین.. اون اگه می خواست

از کاری که باهات کرد پشیمون بشه اصلا

 

 

انجامش نمی داد.. اون کار و حق خودش می

دونست.. پس حسابی نبوده که حالا بخواد فکر کنه

که بی حساب شدید.. برعکس.. یه کینه هم به قبلی

ها اضافه شده!

– نه.. هـ… همچین چیزی نیست! میران خودش

بارها سر جریان اون.. اون آتیش سوزی به من

حق داد.. اصلا من و مقصر نمی دونه.. حتی یه

بارم با ناراحتی و گله بهش اشاره نکرد و حتی

نمی ذاره خودمم درباره اش حرف بزنم.. من می

فهمم کوروش.. من از حالت نگاه و عضلت

صورتشم می فهمم تو دلش چه خبره.. اون دیگه

انقدرم بازیگر خوبی نیست که بتونه تا این حد تو

نقشش فرو بره و واسه دومین بار من و بازی بده!

نگاهش پر از دلسوزی بود وقتی خیره به چشمام

لب زد:

– چقدر این حرفا برای من آشناست! یک سال و

نیم پیش و یادته؟ که یه همچین بحثی هم اون موقع

با هم داشتیم؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1630

 

 

ذهنم رفت سمت اون روزا که بعداا چقدر خودم و

بابت زودباوریم سرزنش کردم و قبل از این که

چیزی به زبون بیارم کوروش گفت:

– وقتی خودت و به آب و آتیش زدی تا من از

بلیی که توی شرکت می خواستم سرش بیارم

منصرف بشم.. چون به نظرت میرانم مثل تو

عاشق شده بود و حتی اگه فکر و خیال شومی تو

سرش داشت دیگه محال بود بخواد عملیش کنه و

من اون جا هم بهت گفتم باورش نکن.. همه اش

نقشه اس.. تو چی گفتی؟ گفتی دیگه هیچ آدمی نمی

تونه انقدر بازیگر خوبی باشه و اگه می خواست

کاری بکنه تا الآن کرده بود! حالا این آدم همون

آدمه درین.. تو این یکی دو سال عوض نشده.. پس

چرا فکر می کنی قدرت نقش بازی کردنش و از

دست داده؟ هر موقع بخواد بازم می تونه از این

قابلیتش استفاده کنه!

در حالی که حتی نمی خواستم واسه چند ثانیه

عمیقاا به حرفای کوروش فکر کنم.. سرم و به

نشونه نه بالا انداختم و گفتم:

 

 

– بازم می گم.. اون موقع فرق داشت! میران

امتحانش و پس داده.. بارها و بارها امتحانش

کردم.. اصلا این بار من بودم که رفتم سراغش..

اون خودش و گم و گور کرده بود حتی خانواده

 

اش هم نمی دونستن کجاست.. خودم پیداش کردم و

بهش پیشنهاد رابطه دادم.. اگه عملی کردن نقشه

اش انقدر براش مهم بود واسه چی رفت؟!

– واسه همچین روزی.. که تو مثل الآن تو روی

یکی مثل من وایستی و دم از اعتماد بیش از حدت

به اون آدم بزنی.. که اگه یه جریانی مثل جریان

امروز پیش اومد.. تو بی برو برگرد اول عموت و

متهم کنی و حتی ذهنتم سمت میران کشیده نشه..

در حالی که من دارم جون می کنم تا چشمت و رو

واقعیت هایی که میران نمی خواد ببینیشون باز

کنم!

– من باور نمی کنم کوروش.. حتی یه کلمه از این

حرفا رو.. تو از روی نفرتی که به میران داری

احتمال دیگه ای رو نمی تونی در نظر بگیری..

ولی اگه فقط یه کم فکر کنی می فهمی شدنی

 

 

نیست.. این.. این عکسا چند روز پیش رسیده دست

دایی اینا.. میران که اون موقع آدرس جدیدشون و

نداشت.. چه جوری همچین کاری کرده؟

 

 

 

 

#پارت_1631

 

 

– فکر کردی پیدا کردن آدرس واسه اون کاری

داره؟ یادت رفته اون موقع چند تا آدم تو دست و

بالش بود.. یکی تو رو تعقیب می کرد.. یکی

داییت و تعقیب می کرد.. یکی در نقش صاحب

خونه می اومد و خونه رو از داییت می خرید..

یکی تو رو تو خیابون خفت می کرد تا میران در

نقش منجی ظاهر بشه و نجاتت بده.. واسه همچین

آدمی.. انقدر سخته پیدا کردن آدرس یه نفر؟ فقط

کافیه یه کم پول خرج کنه.. همین!

– نفعش از این کار چیه؟ من که دیگه با دایی اینا

زندگی نمی کنم.. با بردن آبروی من مگه چی

بهش می رسه؟

– اون فقط می خواد تو رو هم با خودش بکشونه ته

همون لجنی که توش هست! می خواد تو رو تنهای

تنها کنه و کارت و به جایی برسونه که غیر از

اون هیچ کس و نداشته باشی.. اول داییت با

 

 

فرستادن اون عکسا.. الآنم من.. چون مطمئن بوده

بلفاصله بعد از فهمیدن این جریان به من شک می

کنی و میای سراغم و این رابطه نصفه نیمه رو

هم.. برای همیشه تمومش می کنی.. بعد از اون تو

می مونی و میرانی که هر بلیی دلش خواست

سرت میاره و خیالشم راحته که دیگه هیچ کس تو

زندگیت نیست تا مثل دفعه قبل کمکت کنه که

بخواد حرکتش و تلفی کنی!

حرفاش کم کم داشت حالم و به هم می ریخت..

انقدری که سرم به ضربان افتاده بود و سرگیجه

خفیفی که نمی ذاشت نگاهم رو یه نقطه ثابت بمونه

باعث حالت تهوعم شده بود!

ولی با همه اینا بازم نمی خواستم تسلیم بشم و مهر

تایید بزنم به حرفاش..

– نه.. تو نمی فهمی من چی می گم! منم نمی

تونم.. هرچی که تو دلم و مغزم نسبت به میران

هست و بهت توضیح بدم.. ما.. بهمون ثابت شد

که.. بدون هم نمی تونیم.. علی رغم همه اتفاقاتی

 

 

که بینمون افتاده.. علی رغم همه دردایی که به هم

دادیم.. درمون همدیگه هم هستیم..

 

 

 

 

#پارت_1632

 

 

– به خدا تو رو جادو کرده اون پست فطرت!

– هرجور دوست داری فکر کن.. تو این چیزا رو

نمی فهمی که انقدر راحت داری میران من و متهم

می کنی.. کسی که به خاطر من تو رو عمه اش

وایستاد و حتی حاضر بود دورش و خط بکشه..

کسی که انقدر مهربونه.. انقدر با گذشته که جلوی

من درد نمی کشه.. تا از دیدن حال بدی که من

مسببشم ناراحت نشم.. کسی که مطمئنم الآن.. از

نگرانی واسه من داره تو خونه بال بال می زنه..

کسی که.. کسی که…

سرم و بالا گرفتم و با اطمینان خیره تو چشمای

متاسف کوروش لب زدم:

– کسی که درباره اش تصمیمم و گرفتم و می خوام

باهاش ازدواج کنم!

یهو نگاه کوروش ناباور شد.. جدا از حرفایی که

الآن بهم زد تا ذهنم و شست و شو بده و میران و

دوباره برام تبدیل کنه به آدم بد قصه.. فکرشم نمی

 

 

کرد که ما بعد از اون جدایی.. انقدر زود دوباره

به تفاهم برسیم و کارمون حتی به ازدواج کشیده

بشه!

با همون بهتشم بود که گفت:

– تو این کار و نمی کنی!

اون لحظه تمام تلشم و کردم تا لحنم برای

کوروش باورپذیر باشه و فکر نکنه که فقط برای

بستن دهن اون یه حرف چرتی زدم.. واسه همین

دستم و جوری جلوش نگه داشتم تا چشمش به

انگشتری که میران اون شب تو انگشتم کرد بیفته

و گفتم:

– چرا اتفاقاا.. تصمیممون قطعیه.. همین روزا هم

عملیش می کنیم!

خیره به انگشتر توی دستم.. یهو با صدای بلند زد

زیر خنده و بعد که خنده اش و در حد یه لبخند نگه

داشت خیره تو چشمام گفت:

– ولی من همچین اجازه ای به تو نمی دم.. همین

الآن داشتم بهت می فهموندم که اون آدم یه روده

 

 

راست تو شکمش نیست.. حالا بذارم دستی دستی

خودت و تا آخر عمر بدبخت کنی.. که اسم لجنش

و بذاری تو شناسنامه ات؟!

 

 

 

 

#پارت_1633

 

پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون

دادم:

– تو کی هستی که بخوای اجازه بدی یا ندی؟

– من عموتم.. چه بخوای چه نخوای یه رابطه

خونی باهات دارم و اگه لازم باشه از طریق قانون

و دادگاه و هر کوفت دیگه ای اقدام می کنم تا

نذارم تو این شکلی زندگیت و به گند بکشی!

– بزرگ ترین گند کثافت و از بدو تولدم تا الآن

تمام هم خونام به زندگیم زدن.. از مامانم بگیر.. تا

داییم و عموم و هرکسی که این وسط یه نسبتی

باهام داشت! دیگه از این به بعد دلم می خواد فقط

به غریبه ها اعتماد کنم و مطمئنم که پشیمون نمی

شم.. یا اگرم بشم.. داغش به اندازه اعتماد به فامیل

و ضربه خوردن ازشون.. جیگرم و نمی سوزونه!

کیفم و روی دوشم جا به جا کردم و یه قدم به

سمتش برداشتم:

 

 

– محض اطلعتم باید بگم که.. اجازه ازدواج من

دست خودمه.. لازم باشه خودمم می رم از طریق

همون قانون اقدام می کنم تا بفهمی که تو هیچ حقی

تو تصمیم گیری من نداری.. پس دیگه بیشتر از

این خودت و کوچیک نکن و ادای آدمای دلسوز و

در نیار.. هنوز یادم نرفته اون حرفایی رو که توی

شرکت میران بهش زدی.. اگه انقدر که الآن داری

ادعا می کنی آدم بد و مزخرفی بود.. پس اون

موقع هم حق نداشتی بری سراغش و من و برای

منافع خودت بهش پیشکش کنی.. به این حرفا و

نصیحت ها.. تو اون روزا احتیاج داشتم تا از هر

راهی که می تونی.. بین من و میران فاصله

بندازی و نذاری دوباره به هم گره بخوریم.. نه

الآن که دیگه این گره.. با زور دندونم باز نمی

شه!

با تنه ای که بهش زدم.. وادارش کردم از سر

راهم کنار بره و بعد بدون کوچک ترین مکث و

تعللی از خونه اش زدم بیرون!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1634

درحالی که وضعیتم به مراتب بدتر از وقتی بود

که پام و این جا گذاشتم.. حداقل اون لحظه با همه

 

 

وجود مطمئن بودم که اون عکسا کار کوروشه و

من فقط باید برم تو خونه اش.. حرفام و بهش بزنم

و خودم و خالی کنم و بیام بیرون!

ولی الآن.. دیگه اون شک عمیق و نسبت به

کوروش نداشتم و این کار و برام خیلی سخت تر

می کرد.. نمی تونستم به قطعیت بگم حرفاش و

درباره میران باور کردم.. ولی دست خودم نبود

که ذهنم داشت یه چیزایی رو چه تو گذشته.. چه

همین اواخر کنار هم می ذاشت و فکرم و درگیر

می کرد!

یعنی ممکن بود؟ میران من.. کسی که دیگه باهاش

یک دل شده بودم و بارها پیش خودم و خودش

اعتراف کردم عاشقشم و بدون اون زندگی برام

هیچ معنایی نداره.. بازم داشت من و بازی می

داد؟

دفعه پیش.. بعد از اولین رابطه امون خود واقعیش

و بهم نشون داد و دستش برام رو شد.. این بار ما

که دو تا رابطه هم با هم داشتیم و باز هیچ تغییری

 

 

نکرد.. قرار بود نقشه اش و دقیقاا تا کدوم نقطه

پیش ببره؟

اصلا مگه من.. دیگه چیزی برای از دست دادن

داشتم؟ الآن همه دار و ندار من میرانه و من بعید

می دونستم اون بخواد با نقشه کشیدن.. خودش و

ازم بگیره!

*

نمی دونم ساعت چند بود که جلوی در خونه میران

نگه داشتم و بعد از بالا رفتن در.. ماشین و بردم

توی حیاط.. همون وسط حیاط.. با دیدن میران که

روی پله جلوی در خونه نشسته بود و حالا با دیدن

من سعی داشت سرپا وایسته.. بدون این که دیگه

توانی برای رانندگی حتی به اندازه چند متر جلوتر

بردن ماشین داشته باشم.. پاهام و از روی گاز و

کلچ برداشتم که ماشین خودش خاموش شد و من

بلفاصله پیاده شدم و با قدم های بلند رفتم سمت

میران که اونم داشت با نگرانی بهم نزدیک می

شد!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1635

 

 

بغضی که توی گلوم بود.. با دیدن قدم های

لنگونش که سعی داشت عادی باشه و به چشم من

نیاد ترکید و قبل از این که نگرانی های نگاهش..

به حرف تبدیل بشه و بخواد من و بابت این همه

تاخیرم و جواب ندادن به تماس هاش مواخذه کنه..

خودم و انداختم تو بغلش و دستام و دور گردنش

حلقه کردم!

جوری با صدای بلند و از ته دل زار می زدم که

میران تا چند دقیقه کاملا شوکه بود و حتی هیچ

تلشی برای آروم کردنم از خودش نشون نمی داد!

تا این که کم کم به خودش اومد و همون طور که

پشتم و نوازش می کرد و بوسه هاش و روی سرم

می زد.. شروع کرد به حرف زدن:

– درینم.. خانوم خوشگلم.. چی شده؟ این جوری

گریه نکن آخه دلم پاره می شه برات.. بگو ببینم

کی به این حال و روز انداخته تو رو.. به خدا اگه

همین الآن نرم و خشتکش و رو سرش پاپیون نکنم

میران نیستم!

 

عین دیوونه ها وسط گریه زدم زیر خنده و میران

برای این که مطمئن بشه این صدا برای خنده ام

بود من و از یه کم خودش فاصله داد و صورتم و

با دستاش نگه داشت..

– جون دلم!

همون طور که اشکام و با انگشتاش پاک می

کرد.. نگاهش و رو نقطه نقطه صورتم می

چرخوند و دیدن همین نگاه.. یه بار دیگه چونه ام

و از بغض لرزوند و قبل از این که موج بعدی

گریه ام شروع بشه.. با صدای گرفته ام لب زدم:

– بریم تو؟!

– بریم عزیزم.. بریم بادومم!

من و از پهلو تو بغلش گرفت و همراه خودش برد

سمت خونه.. می فهمیدم که هنوز تو سرش هزارتا

سوال هست که دلش می خواد دونه دونه

بپرسدشون.. ولی بد بودن حال من براش اولویت

داشت که می خواست اول اون و درست کنه و بعد

وارد مرحله بعدی بشه!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1636

 

 

چقدر احمق بودم که بعد از حرفای کوروش.. حتی

به اندازه چند درصد ناقابل توی دلم به میران شک

کردم و حالا داشتم می فهمیدم تمام این چند ساعتی

که بی هدف تو خیابونا می چرخیدم تا فقط دیرتر با

میران رو به رو بشم بیخود بوده و من اگه همون

لحظه می اومدم و این نگاه های پر از عشق و

محبتش و می دیدم.. باورم می شد که میران من..

دیگه تحت هیچ شرایطی از اعتماد من سوء استفاده

نمی کنه!

همچین چیزی محال بود و من قضیه امروز و..

مثل همون عکسای ریز ریز شده.. از توی مغزم

بیرون کشیدم و قبل از اومدنم به این جا

ریختمشون توی سطل آشغال و درباره اش بدون

شک هیچ حرفی به میران نمی زنم.. تا به هرکسی

که همچین غلطی رو کرده بفهمونم رابطه ما..

انقدر سست و بی پایه و اساس نیست که با کوچک

ترین باد و بورانی.. به ویرونه تبدیل بشه!

 

 

من این آدمی رو که تو این هوا.. تا این وقت شب

جلوی در خونه منتظر اومدنم نشسته بود و از هیچ

کاری برای آروم کردنم نمی گذشت.. با دنیا

عوض نمی کردم.. حالا این می خواست به مذاق

بعضیا خوش بیاد و می خواست نیاد.. میران همه

سهم من از زندگیه و من.. دیگه راحت سهمم و از

دست نمی دم!

×××××

حین هم زدن محتویات لیوان واسه حل کردن

شکرش.. رفتم سمت درینی که نگاهش مات رو به

روش بود و کنارش روی مبل نشستم..

– بیا.. آب قند که نخواستی.. نسکافه برات درست

کردم.. حداقل یه کم از این بخور دستات یخه!

بدو این که نگاهش و از رو به روش بگیره با بی

حالی لب زد:

– خوبم میران!

– می دونم.. حالا به خاطر من بخور!

 

 

واسه چندمین بار از وقتی پاش و گذاشت تو خونه

بغض کرد و با همون بغض.. لیوان و از دستم

گرفت..

– باشه!

 

 

 

 

#پارت_1637

 

 

انقدر لحنش و حالت چهره اش مظلوم شده بود که

دلم می خواست همون لحظه محکم تو بغلم

بگیرمش و جوری فشارش بدم که حل شه تو

وجودم!

ولی می ترسیدم از این که وضعیت و براش از

اینی که هست سخت تر کنم.. با این که خودش

توی حیاط.. پرید تو بغلم ولی هنوز نمی دونستم

دلیل حال بدش چیه و اگه بازم یاد گذشته نکبتی و

مزخرفی که با من داشته افتاده.. باید می ذاشتم

دوباره هر موقع خودش دلش خواست بیاد تو بغلم!

که همین طورم شد و بعد از خوردن دو سه قلپ

از نسکافه اش.. لیوان و گذاشت رو میز و

بلفاصله خودش و روی مبل از پهلو بهم چسبوند

و پاهاش و تو شکمش جمع کرد!

 

 

منم دیگه با کمال میل و رغبت.. لم دادم و تن جمع

و جور خواستنیش و تو بغلم گرفتم و بعد از باز

کردن کش سرش مشغول نوازش موهای نرم و

خوش حالتش شدم!

تمام این چند ساعت جهنمی با استرس گذشت و با

این که تو پیام بهم گفت حالش خوبه و فعلا نمی

تونه حرف بزنه بازم خیالم راحت نشده بود و حالا

داشتم می دیدم نگرانیم بیخود نبود و تو خونه اون

دایی بی غیرتش.. باز یه اتفاقی افتاده که تا این حد

بهمش ریخته..

با همه اینا چیزی نپرسیدم و منتظر موندم تا

خودش حرف بزنه که کلا زد یه کانال دیگه و حین

کشیدن ناخوناش روی زانوم پرسید:

– پات درد می کنه؟

بلفاصله جواب دادم:

– نه!

– دروغ نگو.. خودم دیدم تو حیاط.. داشتی لنگ

می زدی!

 

 

– چشات خوب کار می کنه ها!

– جوابم و بده میران!

– گفتم که نه! درد آنچنانی نداره.. فقط امروز زیاد

ازش کار کشیدم.. نیاز به استراحت داره!

سرش و تو بغلم بالا گرفت و با چشمای درشت

قرمز شده اش بهم زل زد:

– مگه چی کار کردی؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1638

خواستم بازم یه جوابی بدم و بپیچونمش.. ولی باید

می فهمید که بعد از اون همه استرسی که واسه

رفتن به خونه داییش داشت و به منم منتقلش کرده

بود.. نباید این همه ساعت من و تو بی خبری نگه

می داشت که حالا جفتمون بخوایم نگران حال و

روز همدیگه بشیم!

– منتظر تماس یه نفر بودم.. انقدری که یه جا بند

نمی شدم.. اگه بگم بالای دویست بار دور تا دور

خونه رو با نگرانی قدم زدم دروغ نگفتم! آخرم

زنگ نزد که نزد!

 

نفس عمیقی کشید و بازدمش و بریده بریده بیرون

فرستاد.. دلم دوباره گریه کردنش و نمی خواست و

تا اومدم یه چیزی بگم تا با شوخی هم که شده از

این فاز غم بیرون بیاد.. با حرف بعدیش دهنم و

بست:

– خیلی دوست دارم!

حرفی نبود که در جوابش بزنم و خودش ندونه..

واسه همین با عمل نشون دادم درجه دوست داشتنم

و وقتی لبام و چند بار روی لباش چسبوندم و وقتی

جدا شدم که دو قطره اشک از چشماش پایین

ریخت..

– درین؟!

– جون درین؟

– چت شده آخه تو؟ این همه اشک واسه چیه؟ نمی

خوای بگی؟ تا کی صبر کنم تا بهم بگی چی شده؟

انقدر رو تحمل من حساب باز نکن.. اگه حرف

نزنی خودم یه چیزایی رو حدس می زنم و پا می

شم می رم در خونه باعث و بانی این حال و

 

 

روزتا.. همون کاری که باید همون چند ساعت

پیش انجامش…

– می شه عروسی کنیم؟

با درخواست یهوییش که وسط حرف من به زبون

آورد چند ثانیه هنگ کردم و بعد پرسیدم:

– چی؟!

– عروسی کنیم..

درکی از حرفش نداشتم.. جدا از این که منتظر

شنیدن یه حرفای دیگه از زبونش بودم.. این

درخواستم زیادی عجیب غریب بود که لب زدم:

– مگه.. مگه قراره عروسی نکنیم؟ پس من اون

انگشتر و واسه چی تو دستت انداختم؟ قرار شد بعد

از تعطیلت اول چند جلسه بریم پیش مشاور و

ازش راهنمایی بگیرم بعد..

 

 

 

 

#پارت_1639

نگاهش به دستاش بود.. انگار اصلا مخاطبش من

نبودم و داشت با خودش حرف می زد که تند تند

گفت:

– نه.. نمی خوام انقدر طول بکشه.. دوست ندارم

دیگه این وسط اتفاقی بیفته که ما رو از زندگی

عقب بندازه..

بعد رو به من ادامه داد:

– اصلا چرا تا بعد از تعطیلت صبر کنیم؟ یا چه

می دونم.. چه اصراریه که حتماا بریم پیش

مشاور.. مثلا اون اگه بگه با هم نباشید مگه ما می

خوایم به حرفش گوش بدیم؟

 

 

– نه.. ولی مگه خودت پیشنهادش و ندادی؟! قرارم

نیست ازش بپرسیم ما به درد هم می خوریم یا نه..

با هم قرار گذاشتیم که واسه همین ازدواج و شروع

رابطه جدی و دائمیمون راهنماییمون کنه!

با پشت دست اشکایی که هنوز رو صورتش مونده

بود و دیدنشون داشت دل من و خون می کرد و

پاک کرد و سرش و به تایید تکون داد..

– خب باشه.. می ریم.. دیر نمی شه.. بعد از

ازدواجمونم می تونیم جلسات مشاوره امون و

شروع کنیم.. اون موقع دیگه کار از کار می گذره

و هیچ کسی نمی تونه ما رو از تصمیممون

منصرف کنه!

به این جای حرفش که رسید.. رادارام فعال شدن و

یه سره تو گوشم آلارم دادن.. حال درین مطمئناا

نمی تونست فقط با یه بحث و بگو مگوی ساده با

دایی و زن داییش به این مرحله برسه و بخواد

استرس این و داشته باشه که کسی مانع

ازدواجمون بشه.. این وسط یه اتفاقات دیگه ای

 

 

افتاده بود که مطمئناا نمی خواست درباره اش با من

حرف بزنه و حالا من مصر بودم که همونا رو

بفهمم!

– از چی می ترسی درین؟ این رفتارا و حرفا

برای چیه؟ کسی گه می خوره که بخواد ما رو

منصرف کنه! اصلا کی همچین قدرتی داره؟!

بغضش دوباره داشت بیشتر می شد و این بار قبل

از این که کلمه ای حرف به زبون بیاره خودم

پرسیدم:

– داییت چیزی گفته؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1640

سریع روش و برگردوند و از جاش بلند شد.. پشت

به من داشت تو هال قدم می زد که ادامه دادم:

– تهدیدت کرده؟ از رابطه ما با خبر شده؟ فقط یه

کلمه بگو درین.. تا همین الآن پاشم برم در خونه

اشون و بهش بفهمونم حق کوچکترین دخالتی توی

زندگی ما رو نداره..

دستاش و تو موهاش فرو کرد و با کلفگی نالید:

 

 

– نه میران نــــه! مسئله این نیست!

– پس چیــــه؟ در عرض چند ساعت چه اتفاقی

افتاد که نه جواب زنگم و می دادی و نه خودت یه

خبر بهم دادی و الآنم با این حال و روز اومدی

خونه؟ صد در صد تو خونه اون مرتیکه بی

ناموس یه اتفاقی افتاده که بهمت ریخته و حالا

داری این حرفا رو می زنی دیگه!

بعد از چند تا نفس عمیقی که واسه آروم شدنش

کشید.. دوباره به مبلی که روش نشسته بودم

نزدیک شد و حین نشستن کنارم لب زد:

– آره.. اون جا اعصابم به هم ریخت.. از رفتنم

پشیمون شدم.. مثل همیشه یه حرفایی زدن که

آرزو کنم کاش اصلا همچین فامیلی نداشتم.. این

حرفا گفتن نداره که بخوام ریز به ریزش و برات

تعریف کنم.. پس تو هم سعی نکن ته و توش و

دربیاری.. چون تکرار دوباره اش حالم و از خودم

به هم می زنه که پا شدم و تا اون جا رفتم.. بعد از

اون جا هم.. رفتم سر خاک مامان.. یه ذره به اون

 

 

غر زدم.. که چرا من و انداخت تو دامن این آدما

که حالا بخوان این جوری روح و روانم و از هم

بپاشن.. همین.. اتفاق دیگه ای نیفتاد!

دستم و زیر چونه اش گذاشتم و وادارش کردم

چشمایی که عجیب حس می کردم ازم فراری شده

رو به چشمام بدوزه و پرسیدم:

– مطمئنی؟!

چونه اش و از تو دستم بیرون کشید و با توپ پر

گفت:

– من آره.. ولی مثل این که حالا تو مطمئن نیستی

! –

از چی؟

– از ازدواجمون.. وگرنه انقدر سوال جوابم نمی

کردی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
6 ماه قبل

بقیه‌اش رو کی می‌ذاری؟؟

علوی
علوی
6 ماه قبل

استرس گرفتم برای ادامه‌اش. این کار خود مرتیکه کوروش بوده. می‌خواد بین این دوتا رو بهم بزنه. کاش موفق نشه. درین دیوانه می‌شه!!!

ماهی
ماهی
6 ماه قبل

این وسط کی داره نقش بازی می‌کنه ؟

دختر میران و درین
دختر میران و درین
6 ماه قبل

ولی رمان های گیسو خزان خیلی قشنگن
ادمین جان بعد این رمان از رمان های دیگه این نویسنه بزار مثل 1411 و کوپید و ایگنور

camellia
camellia
6 ماه قبل

کاشکی پارت شب رو یه کم زودتر بزارید لطفا.😊🤗پارت گزاریتون حرف نداره.😍

علوی
علوی
6 ماه قبل

عالی بود.
عکس‌ها هم یا کار کوروش و پرستشه، یا عمه خانم. این وسط آدم دیگه نداریم.
البته دوست دختر نکبتی سابق میران هم هست که یک آپارتمان و راحت شدن از دست داداش‌هاش براش کمه انگار

camellia
camellia
6 ماه قبل

مرسی و ممنون به خاطر پارت گزاریتون و پارتای پرو پیمون و طولانی و خوب وعالیتون.میشه پارت شب رو یه کم زود بزارید.لطفا🙈استرس,گرفتم,نکنه کوروش راست بگه?😱😓

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

یعنی عکسا کار کی میتونه باشه ولی به نظر من اگه درین راستشو به میران بگه بهتره ببینه چه عکس العملی نشون میده

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x