رمان تارگت پارت آخر

3.7
(20)

 

 

 

بند کیفم و روی دوشم محکم کردم و قدم هام و به

سمت اتاقی که شماره اش و از پرستارای این جا

پرسیده بودم برداشتم..

به جلوی درش که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم

و یه بار دیگه حرفای میران و قبل از این که بیام

این جا توی سرم مرور کردم وقتی گفت:

«می دونی که من موافق نیستم.. ولی دلمم نمی

خواد مجبورت کنم به نرفتن تا یه روزی.. بدون

خبر دادن به من بری.. اون موقع اگه حالت بد بشه

و من نفهمم اعصابم بیشتر به هم می ریزه.. پس

اگه قراره اول آخر بری ترجیح می دم قبلش بدونم

و تصمیمت هرچی که باشه بهش احترام می ذارم..

فقط با این شرط که نه خودت و مقصر بدونی.. نه

زندگی رو به کامت تلخ کنی به خاطر مصیبتی که

یه آدمی با دست خودش به بار آورده و آتیشش هم

دامن کسی جز خودش و نگرفته! پس با همین فکر

برو و برگرد و نذار دیگه هیچ موضوعی ذهنت و

به جاهایی که لزومی نداره بکشونه»!

 

 

الآنم.. طبق همون توصیه ها.. در و باز کردم و

رفتم تو! بعد از پنج شیش ماه.. دوباره پام به یکی

دیگه از آسایشگاه های این شهر باز شد واسه

ملاقات یکی دیگه از آدم های هم خونم!

 

 

#پارت_1779

 

 

چند سال برای دیدن مامانم پام و تو یکی از این

اتاقای دلگیر و خلوت و بی صدا می ذاشتم و

حالا.. نوبت کوروش بود.. آدمی که هیچ وقت

نتونستم از ته دل عموم بدونمش و مثل یه هم خون

دوستش داشته باشم.. شایدم خودش این اجازه رو

بهم نداد!

خودش نخواست که برام یه بزرگ تر باشه و به

جای این که پشت هر نصیحت و توصیه اش.. من

و زندگیم و آینده ام و در نظر بگیره.. همه اش به

فکر منافع خودش بود و تهشم همین فکرای

احمقانه و حسادت و طمع بیجا باعث شد کارش به

این جا کشیده بشه!

به جایی که دکترا دیگه برای درمان و برگردوندن

قدرت و توانایی های مغزیش.. کاری ازشون

برنیاد و پیشنهاد بستری شدنش تو یه آسایشگاه و

 

 

بدن تا وقتی که.. بازم مثل مامانم.. زندگیش رو

همین تخت تموم بشه!

با بغضی که به محض دیدنش روی اون تخت.. در

حالی که چشمای بازش میخ سقف بود و نگاهش

ذره ای تکون نمی خورد تو گلوم نشست..

نزدیکش شدم و کنارش وایستادم!

دلم نمی خواست گریه کنم چون مطمئناا ته این

گریه بازم می رسیدم به جایی که به قول میران..

خودم و نه به طور کامل.. ولی به اندازه چند

درصد مقصر می دونستم که همینم نمی خواستم!

شاید یه زمانی برای زمین زدن میران با هم

همکاری کردیم و خیلی از کارا رو من ازش

خواستم که انجام بده.. ولی بعدش چی؟

بعدش که دیگه من پشیمون شدم.. منصرف شدم..

عقب کشیدم.. اون بود که ادامه داد و نذاشت همه

چیز همون جا تموم بشه!

اون بود که نتونست حتی با اون پول های دزدی

خودش و زندگیش و بالا بکشه و پا جای پای

 

 

میران بذاره و آخرسر.. تصمیم گرفت تلافی عقب

موندن های خودش و سر رابطه و زندگی ما

دربیاره و اینم شد تنها نتیجه و فایده ای که براش

داشت!

 

 

#پارت_1780

 

 

نفسم و بریده بریده بیرون فرستادم و بعد از کشیدن

صندلی سمت تختش نشستم روش و زل زدم به

چهره پریشونش!

تا حالا هیچ وقت همچین قیافه ای ازش ندیده

بودم.. حتی همون دو سه ماه پیش که واسه پیدا

کردن میران رفتم خونه اش.. با این که بازم در

نظرم یه آدم به ته خط رسیده محسوب می شد..

این شکلی نشده بود!

صورت بیش از حد لاغر و استخونای بیرون زده

گونه و ریش و موهای بلندش.. اون تصویری که

ازش تو ذهنم داشتم نابود کرد و مطمئناا از حالا به

بعد باید با همین ظاهر توی ذهنم تصورش می

کردم!

با صدای ویبره گوشیم.. نگاهم و از جسم بی حس

و حرکتش گرفتم و از تو کیفم درش آوردم.. همون

 

 

طور که حدس زدم میران بود و نگرانی های

همیشگیش:

«چی شد رفتی؟ همه چی رو به راهه؟»!

«این جام! خوبم.. اومدم بیرون بهت زنگ می

زنم»!

«نمی خواد.. دارم راه می افتم بیام اون جا..

ماشینت بمونه.. بعداا می ریم برش می داریم»!

«نه میران! نیا.. خودم برمی گردم! حالم خوبه

نترس.. حرفات هنوز تو گوشمه.. نمی ذارم چیزی

اذیتم کنه.. نگران نباش.. باشه زندگیم؟»!

طول کشید تا جواب بده و احتمالاا سخت بود

خودش و واسه تنها گذاشتنم قانع کنه.. ولی بالاخره

راضی شد و در جواب نوشت:

«باشه نفسم»!

با لبخندی که رو لبم نشست.. گوشی رو

برگردوندم تو کیفم.. اگه می گفتم با همین مکالمه

کوتاه حالم به مراتب بهتر شده بود دروغ نبود..

من نفس میران بودم و اون زندگیم!

 

 

چی از این بالاتر و با ارزش تر و مهم تر می

تونست باشه که بخواد لحظه های ناب و لذت بخش

زندگی دو نفره امون و که دو ماه از شروع شدنش

می گذشت و خراب کنه! مسلماا هیچی!

با همین فکرم اعتماد به نفس پیدا کردم واسه حرف

زدن.. هرچند که امید زیادی نداشتم که حرفام و

بشنوه.. یا متوجه بشه..

 

 

#پارت_1781

– اون موقع که مامان تو آسایشگاه بستری بود.. تا

همون آخرین باری که واسه ملاقات رفتم پیشش..

مطمئن بودم که تک تک حرفام و می شنوه و می

فهمه و به روی خودش نمیاره.. هیچ وقت باورم

نشد واقعاا یه مشکل روانی داره و همیشه این فکر

که خودش و به دیوونگی زده تا مسئولیت من و

زندگیمون و از رو دوشش برداره باهام بود.. واسه

همین راحت هرچی دلم می خواست بهش می گفتم

و خودم و خالی می کردم.. ولی سر تو قضیه فرق

داره.. چون می دونم حتی اگه این همه دکتر و

آزمایش.. مشکل مغزیت و تایید نمی کردن.. باز

تو آدمی نبودی که راضی به این زندگی و فلاکت

باشی.. که بخوای خودت و به این وضع بندازی..

 

 

می دونم وقتی تصمیم گرفتی از اون پنجره خودت

و پرت کنی پایین.. فقط دو احتمال در نظر

گرفتی.. که اگه نتونستی فرار کنی.. حداقل بمیری

تا نه راهی بیمارستان بشی و نه راهی زندان! ولی

قرار نیست همیشه.. همه چیز طبق اون فکری که

تو سر ماست پیش بره و تهش.. کارت به این

جایی رسید که مطمئنم هیچ وقت دلت نمی

خواست! واسه همین.. شک دارم که واقعاا حرفام و

می فهمی یا نه.. ولی مهمم نیست.. اومدم که حرف

بزنم.. نمی دونم.. شاید حتی واسه آخرین بار..

خیلی دلم می خواست اینا رو وقتی می گفتم.. که

بعدش تو هم یه جوابی بهم می دادی.. که بدون

نقش بازی کردن.. بدون دروغ.. بدون تلاش واسه

به هم زدن زندگیم.. از هدفات از دغدغه هات از

دلایل کارات بهم می گفتی تا شاید یه کم دلم آروم

بگیره.. ولی نشد و الآن.. دیگه فقط منم که باید

حرف بزنم و تو باید گوش بدی!

سرم و پایین انداختم و حین بازی کردن با بند کیفم

لب زدم:

 

 

– میران می گفت.. اون روزی که دزدیده بودیش..

وقتی دیدی راضی نمی شه طبق برنامه تو پیش

بره و من و از خودش برونه.. با جون من تهدیدش

کردی!

 

 

#پارت_1782

 

 

…اون لحظه که شنیدمش واکنش خاصی نشون

ندادم.. شاید چون از اون کوروشی که اون روز به

سیم آخر زده بود و دیگه هیچی براش اهمیت

نداشت.. اصلاا بعید نبود همچین اقدامی و خیلی

تعجب نکردم که همچین حرفی زده باشی! ولی بعد

از چند وقت.. که تو تنهایی هام می نشستم و با

خودم فکر می کردم.. همه اش می پرسیدم چرا؟

چه جوری؟ چه جوری تونستی اصلاا همچین

حرفی و به زبونت بیاری؟ من چی کارت کرده

بودم کوروش؟ غیر از این بود که تا یه جایی

همراه و هم مسیرت شدم و هرچی گفتی گفتم باشه؟

غیر از این بود که جون کندم واسه پا گرفتن

شرکتت و خودم و به هر خفت و خواری زدم که

فقط همه چیز بشه همون جوری که می خوای..

حتی اگه ذره ای امید تو دلم نبود که بخوایم با

 

 

پولای دزدی به نون و نوا برسیم؟ منی که تا همین

چند سال پیش.. اصلاا نمی دونستم همچین عمویی

وجود داره و طول کشید تا قبولت کنم.. خودم و به

آب و آتیش زدم تا حداقل از حالا به بعد برات

برادرزاده باشم.. تو چرا ذره ای واسه عمو بودن

تلاش نکردی؟ فقط اومدی.. که یه بار روی دوش

من باشی؟ که من و به خاک سیاه بشونی و بری؟

که تهش حتی من و تهدید به مرگ کنی فقط چون

خودت نتونستی حقت و از این دنیا بگیری؟ اونم یه

حق دزدی رو؟!

نگاهم و به پنجره اتاق و نرده های زنگ زده

پشتش دوختم و گفتم:

– کاش حرف می زدی کوروش.. کاش فقط به

اندازه چند تا جمله زبون باز می کردی و به من

می گفتی چرا؟ یه دلیل قانع کننده می دادی تا ته

دلم شده قدر نوک سوزن درکت کنم.. تا بفهمم دقیقاا

چی کار کردم که از نظر تو.. مستحق بدبختی یا

حتی مرگم.. شاید اون موقع تا این حد نمی

سوختم..

 

 

 

 

#پارت_1783

 

 

پوزخندی رو لبم نشست و سرم و با تاسف به چپ

و راست تکون دادم..

– این حرفا.. خیلی برام تکراریه.. بارها همینا رو

به مامان گفته بودم.. با اشک و گریه و هق هق..

با این امید که حداقل یه بارش دلش به حالم بسوزه

و شده به اندازه چند کلمه جوابم و بده.. ولی انگار

اینم جزیی از تقدیرمه.. که همیشه همه آدم های

زندگیم.. در واقع نزدیک ترین آدمای زندگیم که

در حقم بدی کردن.. سرنوشتشون به سکوت ختم

بشه.. تا منم هیچ وقت نتونم خودم و واسه

رفتاراشون قانع کنم و هی علامت سوال توی

سرم.. بزرگ و بزرگ تر بشه.. انگار اینم

مجازات من واسه همه کارای اشتباهمه که خدا تو

این دنیا واسه ام مشخص کرده.. کاش لااقل بتونم

امیدوار باشم تو آخرین نفری باشی که این بلا رو

سرم میاری.. چون مغز من دیگه گنجایش بزرگ

تر شدن اون علامت سوال و نداره! هرچند که

بخوام یا نخوام همینه.. تو آخرین آدم زندگیم بودی

 

که می خواستم داشته باشمت و نخواستی.. حالا

دیگه من.. هیچ کس و ندارم!

لبخندی رو لبم نشست و با همه حسی که اون لحظه

از یادآوری اسمش تو وجودم پر شد لب زدم:

– به جز میران!

همین به زبون آوردن اسمش از زبونم انقدر دلتنگم

کرد واسه شنیدن صداش.. که دیگه تصمیم به رفتن

گرفتم و از جام بلند شدم!

فقط به عنوان آخرین حرف.. نه برای سوزوندن

دلش.. فقط به امید این که شاید خودشم لحظه آخر

از کارایی که کرده پشیمون شده و آرزوی

خوشبختی من و داره گفتم:

– دو ماه از ازدواجمون می گذره.. از ازدواجی که

تو همه زورت و زدی واسه پا نگرفتنش ولی ما..

زورمون به تو یا هرکس دیگه ای که می تونست

یه مانع باشه چربید و بالاخره عملیش کردیم..

برعکس چیزی که مدام بهم هشدار می دادی..

برعکس چیزی که حتی یه زمانی جزو ترس های

 

 

خودمم بود.. میران نه بد شد.. نه عوضی شد.. نه

خواست انتقام از بین رفتن خونه و سلامتیش و ازم

بگیره.. حداقل تا الآن کاری جز خوشحال و

خوشبخت کردنم ازش سر نزده.. انقدری که

بعضی وقتا فکر می کنم.. من لایق این همه خوبی

و مهربونیش نیستم!

 

 

 

 

#پارت_1784

…نمی دونم.. شاید اگه می اومدم این جا و بهت

می گفتم تو حق داشتی و من اشتباه کردم که

دوباره قبولش کردم.. دلت بیشتر خنک می شد

ولی.. حقیقت همینیه که گفتم.. نمی گم همه چیز

خوبه.. نمی گم زندگیم بی نقصه و این وسط هیچ

مشکلی نیست که بخواد اذیتمون کنه.. ما هم دو تا

آدمیم مثل همه که روزای بد و خوبشون با هم می

گذره ولی.. حداقل می تونم با اطمینان بهت بگم تو

این دو ماه.. از چشمام بدی دیدم ولی از میران نه!

دلیل این که بالاخره خودم و راضی کردم واسه

اومدن به این جا هم اون بود.. چون حس می کردم

همه اش یه طرف ذهنم درگیرته و تا نبینمت آروم

نمی گیرم.. تا نیام و باهات حرف نزنم نمی تونم

 

 

صد در صدم و بذارم برای شوهرم.. در حالی که

حق میران این نیست و من دلم می خواد وقتی

پیششم.. تمام وجودم و بهش اختصاص بدم.. پس

اگه از اومدن من راضی و خوشحال شدی.. اینم

مدیون میرانی.. مثل خیلی از موفقیت های

زندگیت.. که زیر سایه میران بهش رسیدی و..

هیچ وقت ازش قدردانی نکردی.. ولی نگران

نباش.. من این جا هم برات برادرزاده خوبی می

شم و از طرف جفتمون.. بابت همه کارایی که

میران در حقمون کرد.. یا همه کارایی که می

تونست واسه زمین زدنمون بکنه و نکرد.. ازش

تشکر می کنم!

خیره تو چشمام که همچنان بدون حس و واکنشی

به سقف زل زده بود عقب عقب رفتم و گفتم:

– اگه دیگه ندیدمت.. واسه همیشه خدافظ!

روم و برگردوندم و سریع از اتاق بیرون رفتم..

اون بغضی که هنوز نترکیده بود و با قورت دادن

 

 

مداوم آب دهنم پایین فرستادم تا سر قولی که به

میران بابت گریه نکردنم دادم بمونم..

حتی یه لبخند ریز هم رو لبم نشست بابت این که

خودم و قوی نگه داشتم و همین گریه نکردن و

عذاب وجدان نداشتن می تونست یکی از دلایل

ایمان آوردن به خودم باشه.. که لبخندم با دیدن

کسی که تو راهروی آسایشگاه داشت از رو به رو

بهم نزدیک می شد.. از بین رفت و به جاش اخم

غلیظی صورتم و درهم کرد!

 

 

 

 

#پارت_1785

با دیدن من قدم هاش از حرکت وایستاد و به

صورتم زل زد.. انگار انتظار داشت که منم بمونم

و حتی چند کلمه ای هم باهاش حرف بزنم.. ولی

من همچین خیالی نداشتم!

تو زمانی که مثلاا همه چیز خوب بود و این آدم..

قرار بود زن عموی من بشه.. بازم باهاش مشکل

داشتم و هیچ وقت یه رابطه نرمال نداشتیم و می

دونستم که اونم از من خوشش نمیاد..

حالا وضعیت بدترم شده بود.. به خصوص این که

اون شب.. وقتی میران توی آی سی یو بود و من

داشتم عین مرغ سر کنده بال بال می زدم.. با

 

 

حرف مزخرفی که به پلیس زد باعث دور شدنم از

میران و شب موندنم توی بازداشتگاه شد و نفرتی

که ازش داشتم و چند برابر کرد!

فکرشم نمی کردم که هنوز به کوروش سر بزنه و

از شانس بد من بود که درست تو همین ساعت سر

از این جا درآورد..

انگار خودشم از حالت چهره ام فهمیده بود که

چقدر از دیدنش منزجر شدم که وقتی داشتم از

کنارش رد می شدم صداش به گوشم رسید:

– نترس.. از این به بعد می تونی با خیال راحت

بیای به عموت سر بزنی و دیگه من و نبینی..

چون آخرین باری بود که اومدم!

به ناچار وایستادم و بعد از نفس عمیق و کلافه ای

که کشیدم روم و چرخوندم سمتش که گفت:

– دارم ازدواج می کنم.. شوهرمم از رابطه قبلیم

خبر نداره.. اومدنم به این جا دیگه درست نیست!

کاش می تونستم با یه «به من ربطی نداره» اون

بحث و همون جا تموم کنم و برم.. ولی زبونم طبق

 

 

اختیار خودم نچرخید که با همه اون حس نفرت

گفتم:

– باید به تلاشت آفرین گفت.. چقدر سریع رابطه

چند ساله ات با کوروش از یادت رفت و آدمی رو

پیدا کردی که در معرض ورشکستگی هم نیست

که وسط راه ولش کنی و بری و حتی به مرحله

ازدواجم رسیدی!

 

 

#پارت_1786

– هیچ وقت تا صد در صد زندگی یه نفر و

ندونستی قضاوتش نکن! مشکل من با کوروش..

فقط اوضاع مالیش نبود.. اگرم بود مشکل کوچیکی

نبود.. ولی در اصل به خاطر رفتارهای خودش

بود که ازش جدا شدم.. تو از یه زمانی چسبیدی به

میران و از زندگی کوروش بیرون رفتی.. من

بیست و چهار ساعته باهاش بودم و تک تک

دیوونه بازی هاش و به چشم دیدم.. الآن دیگه

بستری شدنش این جا هیچ فایده ای نداره چون

کوروش باید از همون پنج شیش ماه پیش تو

 

 

همچین جایی تحت درمان قرار می گرفت و با این

که بارها بهش گفتم هیچ وقت زیر بار نرفت!

این بار اخمام از تعجب درهم شد و منتظر شنیدن

ادامه حرفاش موندم که گفت:

– دقیقاا از همون وقتی که میران برگشت.. زندگی

ما زیر و رو شد.. کوروش هم روز به روز بدتر

شد.. دستپاچه شد.. یه روز حرف از واسه همیشه

رفتن می زد.. یه روز می گفت چرا فرار کنم؟ می

مونم و نشون می دم که منم تونستم منم موفق

شدم.. روز بعد می دیدم عین بچه ها تو اتاقش

نشسته و داره گریه می کنه.. این اواخر حتی توی

خوابم داشت با میران دعوا و جر و بحث می کرد

و وقتی بیدارش می کردم خیس عرق بود و از

زور حرفایی که توی خواب زده بود درست

حسابی نفسم نمی تونست بکشه! تو هیچ کدوم از

اینا رو ندیدی و حالا داری من و بابت ول کردنش

سرزنش می کنی؟ در حالی که این تصمیم و باید

خیلی زودتر از اینا می گرفتم!

 

 

سرم و با حرص به تایید تکون دادم و گفتم:

– آره.. کاش واقعاا زودتر تصمیم می گرفتی و می

رفتی جایی که دیگه هیچ خبری از کوروش بهت

نرسه.. کاش کلاا قیدش و می زدی و حتی بعد از

شنیدن خبر پرت شدنش به خودت زحمت نمی

دادی بیای که فقط با گفتن اراجیف تلاش کنی کار

نیمه تموم کوروش و واسه گند زد به زندگی من

تموم کنی.. چی شد که یه دفعه برات عزیز شد و

واسه پیدا کردن مقصر اون اتفاق به تب و تاب

افتادی؟!

 

 

 

 

#پارت_1787

با این حرفم دیگه از اون حالت طلبکارانه فاصله

گرفت و نگاهش و به زمین دوخت.. شرمندگی

اصلاا بهش نمی اومد ولی انگار نگه داشتن زندگی

جدیدش.. خیلی براش اهمیت داشت که از ترس

بهم نخوردنش.. دیگه نمی خواست واسه خودش

دشمن تراشی کنه و از در ملایمت وارد شده بود..

– من اون روز.. بعد از شنیدن اون خبر.. حال

درستی نداشتم! تو تمام این یکی دو ماهم خواستم

 

 

بیام پیشت و این حرفا رو بهت بزنم.. ولی روم

نشد چون می دونستم چشم دیدنم و نداری.. ولی

الآن که اتفاقی جلوی راه هم سبز شدیم بذار بگم که

من بدجوری ترسیده بودم.. از یه طرف واسه خود

کوروش غصه می خوردم و ته دلم واقعاا بهت

شک کرده بودم.. ولی از طرف دیگه.. نگران

خودم بودم و اوضاع داغون مالیم.. تو اصلاا می

دونی که کوروش چقدر از من پول گرفته بود

واسه مشکلات شرکتش.. چقدر به اسم من به این و

اون چک داده بود؟ دلیل اصلی جداییمونم همین

بود که ازش خواستم پولم و بده.. در حالی که اون

عین خیالش نبود.. آخرم وقتی جدی شد گفت یه

نقشه ای دارم واسه میران که بعدش کلی پول ازش

می گیرم اون و که عملی کردم پولت و می دم..

وقتی اون اتفاق براش افتاد.. من دیگه زندگیم و

تموم شده دیدم.. هم پولام رفته بود.. هم کلی چک

دست این و اون داشتم که باید پاسشون می کردم..

کوروشم دیگه نبود که بخواد از اون شرکت پولی

دربیاره و جواب طلبکارا رو بده.. واسه همین اون

 

 

دروغ و گفتم که شاید بتونم از این طریق.. با

میران معامله کنم و عوض رضایت دادن واسه

بیرون اومدن تو.. ازش پول بگیرم.. که دیگه

اصلاا کار به اون جا هم نکشید و تازه فهمیدم من

حقی هم واسه رضایت دادن یا ندادن نداشتم و کارم

هیچ فایده ای نداشت.. تنها راهی که تونستم باهاش

خودم و از بدبختی نجات بدم.. پیدا کردن یه آدم

پولدار بود که راضی بشه طلبم و بده.. وگرنه فکر

نکن این وسط بحث عشق و عاشقی وسطه و من

قراره تا ابد تو زندگی جدیدم غرق خوشبختی بشم..

نه.. خیالت راحت.. خوشبختی منم همراه کوروش

از زندگیم رفت.. از حالا تا آخر عمرم.. فقط باید

تاوان اشتباهاتم و بدم!

 

 

 

 

#پارت_1788

حرفاش و که همزمان با دو قطره اشکی که رو

صورتش ریخت تموم کرد.. هرچی به خودم فشار

آوردم.. چیزی واسه گفتن به ذهنم نرسید..

اصلاا چی می شد گفت؟ نه می تونستم ببخشمش و

نه می تونستم نفرین و آه و ناله کنم آدمی رو که با

 

زبون خودش داشت به بدبخت شدنش اعتراف می

کرد!

ترجیح دادم تو سکوت روم و برگردونم و برم به

امید این که دیگه هیچ وقت.. حتی اتفاقی چشمم به

چشم این آدمی که حتی با وجود این حرفا نتونستم

درکش کنم نیفته!

من اومده بودم این جا برای سبک شدن خودم..

برای حل کردن یکی از معضلاتی که فکر کردن

بهش.. نمی ذاشت از زندگیم اون جوری که باید

لذت ببرم و حالا که این قدم بزرگ و با موفقیت

برداشته بودم.. باید همه تمرکزم و می ذاشتم رو

حل کردن معضل بعدی و نمی ذاشتم این وسط هیچ

چیزی.. ذهنم و از کاری که می خواستم بکنم..

منحرف کنه!

همزمان با بیرون رفتنم از اون مرکز و حرکتم

سمت ماشین.. گوشیم و از تو کیفم درآوردم و

شماره میران و گرفتم.. می دونستم منتظرمه و

خیلی سریع جواب داد:

 

 

– جونم؟

– سلام عشقم.. خوبی؟

نمی دونم از همین دو سه کلمه و لحن صحبت

کردنم چی فهمید که صدای نفس عمیق و راحتش

تو گوشی پیچید و بعد گفت:

– گریه نکردی.. از صدات معلومه!

سوار ماشین شدم و با لبخند عمیقی که رو لبم

نشست گفتم:

– نکردم! خیلی سخت بود ولی موفق شدم!

– دختر خودمی دیگه!

مکثی کرد و با احتیاط پرسید:

– چطور بود؟

– همون طوری که دکترش گفت.. ساکت و صامت

و بی حرکت.. حتی نمی دونم صدام و می شنید و

حرفام و می فهمید یا نه.. ولی من هرچی تو دلم

بود و بهش گفتم و اومدم بیرون..

– تاثیری هم داشت؟

 

 

 

 

#پارت_1789

 

 

یه کم فکر کردم تا فقط یه جواب رو هوا بهش

نداده باشم و بعد با اطمینان گفتم:

– خیلی! انگار یه وزنه سنگین از رو دوشم

برداشته شد! شاید حتی تنهاتر از قبل شده باشم

ولی.. خوبیش اینه که الآن دیگه تو زندگیم.. فقط

یه نفر هست که فکرم و درگیر خودش می کنه!

– یادت رفته قبلاا درباره از راه دور زبون

ریختنات چی بهت گفته بودم؟

با نیش تا بناگوش باز شده لب زدم:

– گفتی اگه موقع زبون ریختنت پیشت نباشم و

همون لحظه آتیشم و خاموش نکنم.. وقتی دیدمت

باید تحملت و دو برابر بالا ببری!

– خب؟ حالا نمی ترسی که بازم تکرارش می

کنی؟

– خب.. شاید دلم بخواد کار به همون جایی برسه

که تحملم باید براش دو برابر باشه!

با طولانی شدن مکثش.. اخمام از ناراحتی تو هم

فرو رفت و صداش زدم:

 

 

– میران؟

– جونم؟!

– خوبی؟

– چرا بد باشم؟!

جوابش و ندادم و حرفای توی دلم و نگه داشتم

شب که برگشت خونه بهش بزنم.. حرفایی که دو

سه روزی می شد تو دلم بود و حالا داشتم می

فهمید اشتباه کردم و باید همون موقع می گفتم تا

کار به این جا کشیده نشه و این صدای غمگین شده

رو از میران نشنوم!

واسه همین الآن فقط گفتم:

– الآن.. باید برم یه سر به آفرین بزنم.. نمی رسم

آشپزی کنم.. ولی سر راه غذا می گیرم.. تو هم بیا

با هم بخوریم خب؟

قبل از این که بخوام در ادامه بگم دلم تنگ شده

برات سریع پرید وسط حرفم:

 

 

– ببخشید بادومم.. من امروزم نمی تونم زود بیام..

کارای شرکت بدجوری ریخته به هم.. فکر کنم

وقتی بیام خواب باشی.. اگه می خوای شام و پیش

آفرین بمون..

چشمام و محکم بستم و نفسم و با کلافگی بیرون

فرستادم.. مسلماا همچین قصدی نداشتم.. ولی

حرفی هم از برنامه های توی سرم نزدم و فقط

کوتاه گفتم:

– باشه.. خودت و خسته نکن!

 

 

 

 

#پارت_1790

– دیگه کاراییه که باید حتماا خودم انجامشون بدم..

وگرنه رو هم تل انبار می شه.. خودمم دوست

نداشتم انقدر تنهات بذارم ولی.. چاره ای نیست!

– می فهمم!

– قربون فهم و شعورت برم من!

– دیوونه.. راستی یه زنگم به لی لی بزن.. می

خواست برنامه بذاره قبل از رفتنش یه پیک نیک

بریم.. گفتم من تایمم آزاده.. زمانش و با خودت

هماهنگ کنه!

 

 

– باشه عزیزم.. کاری باری؟

مکثی کردم و با همه احساسی که با گذشت هر

روز و هر ساعت و هر ثانیه تو وجودم بیشتر می

شد.. لب زدم:

– دوستت دارم!

صدای نفسش و شنیدم و چشمام و با آرامش رو هم

گذاشتم.. کاش یه روزی می فهمید که این صدا

یکی از اصلی ترین دلایل زندگیمه!

– دیوونه اتم! مریضتم!

– می دونم!

– دیگه باید برم.. مواظب خودت باش!

– می بینمت!

تماس و که قطع کردم با لبخند عمیق روی لبم

گوشی و گذاشتم تو کیفم و ماشین و به حرکت

درآوردم.. کلافگیش و کاملاا از لحنش حس می

کردم.. ولی حالا نوبت من بود تا توی این زندگی

 

دو نفره خودی نشون بدم واسه از بین بردن غم و

ناراحتی های عشقم!

غم و ناراحتی هایی که خیلی کم تر و کوچیک تر

از چیزی بود که انتظارش و داشتم.. ولی خب بازم

بود و باید با کمک هم حلش می کردیم!

بعد از چند جلسه ای که با هم پیش مشاور رفتیم و

راهکاراش و توی رابطه امون اعمال کردیم.. همه

چیز خیلی خوب پیش رفت و اون درگیری های

ذهنی مقطعی اصلاا در حدی نبود که بخوایم به

عنوان یه معضل و مشکل در نظر بگیریمش..

یه جورایی حتی داشتیم تخت گاز جلو می رفتیم و

کیف می کردیم از این درست پیش رفتنمون.. تا

همین چند شب پیش که افتادیم تو یه چاله و حالا با

بدبختی سعی داشتیم دوباره از اون چاله دربیایم و

برگردیم سر مسیر قبلیمون! هرچند که هیچ کدوم

به روی خودمون نمی آوردیم.. ولی اوضاع کاملاا

واضح بود!

 

 

 

 

#پارت_1791

درست از همون شبی که من با یه کابوس بد از

خواب پریدم و چهره ناباور و شرمنده میران و

 

 

بالاسرم دیدم.. بدون این که چیزی بپرسه.. یا ازم

حرف و توضیحی راجع به کابوسم بخواد..

نامحسوس ازم فاصله گرفت!

همون شب حس کردم که دیگه کنارم روی تخت

نخوابید.. ولی با خودم گفتم شاید دارم اشتباه می

کنم.. تا این که تو شب های دیگه هم مثل همین

الآن.. به بهونه کارای شرکت دیر اومد خونه که تا

وقتی خوابم ببره باهام چشم تو چشم نشه و صبحم

قبل از من بیدار می شد که لابد نفهمم بازم شب

باهام رو یه تخت نخوابیده!

در حالی که من حواسم بود و فقط منتظر یه

فرصت مناسب بودم تا بهش توضیح بدم دچار سوء

تفاهم شده.. فرصتی که تا همین لحظه میران بهم

نداد و به خیال خودش.. با فاصله گرفتن از من

داشت بهم کمک می کرد تا این بحران و پشت سر

بذارم..

ولی نمی دونست.. راه حلش چیز دیگه ایه که من

برنامه اش و از قبل برای امروز ریخته بودم و

 

 

دیگه باید عملیش می کردم تا یه بار دیگه بهش

بفهمونم.. اگرم مشکلی بینمون هست.. طبق قول و

قراری که داشتیم.. باید با همدیگه حلش کنیم و

درباره اش حرف بزنیم!

برای این که بفهمه من.. تا عمر دارم پای تصمیمی

که شاید از نظر خیلیا غلط باشه وایستادم و هیچ باد

و طوفانی.. قدرت جدا کردن دستم از تو دستای

میران و نداره و هیچ وقت نه می تونم و نه می

خوام که با جدا شدن ازش.. به آرامش برسم..

من آرامشم و از لا به لای ویرونه هایی که میران

یه زمانی با کاراش برام ساخت و رو سرم آوار

کرد پیدا کردم.. درست مثل ققنوسی که بعد

سوختن.. از خاکسترش جون می گیره و متولد می

شه.. دست تو دست میران از جام بلند شدم و

چیزی که واسه به دست آوردنش.. بهای سنگینی

دادم و.. به همین راحتی از دست نمی دم!

 

 

 

 

#پارت_1792

×××××

ساعت از نه شب گذشته بود و من بدون این که

کاری برای انجام دادن داشته باشم.. پشت پنجره

 

 

اتاقم توی شرکت وایستاده بودم و داشتم به تاریکی

و سوت و کوری خیابون نگاه می کردم!

در حالی که همه فکر و ذهنم مثل یکی دو شب

پیش توی خونه و پیش درین بود و یه نیرویی مثل

آهنربا مدام می خواست من و به سمتش بکشه و

من.. با بدبختی جلوی خودم و می گرفتم تا از جام

تکون نخورم!

چه جوری می تونستم برم پیشش.. بغلش کنم.. به

خودم فشارش بدم و این وسط.. فقط به نیاز خودم

و لذتی که از تو آغوش کشیدنش نصیبم می شد

فکر کنم؟

اونم وقتی یه صدایی مدام تو گوشم می گفت درین

بعد از اون شب داره از این نزدیکی اذیت می شه

و فقط به خاطر تو.. به روی خودش نمیاره!

همون شب مزخرفی که با صدای جیغ و گریه

درین توی خواب.. بیدار شدم و با وحشت زل زدم

به چهره خیس از عرقش..

 

 

خواستم سریع بیدارش کنم تا بیشتر از این اذیت

نشه که صدای التماس کردناش.. همه وجودم و

منجمد کرد و دلم واسه اش آتیش گرفت وقتی اون

جوری از ته دل اسمم و صدا می زد و می گفت:

«میران نکن.. تو رو خدا نکن.».

می دونستم هنوز بعضی شبا درگیر کابوس می شه

و یاد کارایی که باهاش کردم می افته ولی.. بعد از

این دو سه ماه پر از خوشحالی و حال خوب که با

هم داشتیم فکر می کردیم دیگه اون لحظه های

جهنمی رو.. انقدر شدید توی خوابش تجربه نکنه

که اون شب فهمیدم.. خیال خامی بود!

نمی دونم تصمیم درستی گرفتم یا نه.. ولی بعد از

این که بیدارش کردم و دیدم حالش انقدر بده که

حتی نمی تونه درست حسابی حرف بزنه.. ترجیح

دادم به روش نیارم و نگم که صداش و شنیدم تا

اونم مجبور نشه به خاطر من.. وانمود کنه اتفاق

خاصی نیفتاده!

 

 

 

 

#پارت_1793

چون واقعاا از نظر من یکی از بدترین اتفاقاتی بود

که درین یه بار هشدارش و بهم داد وقتی که گفت..

 

اگه با هم ازدواج کنیم.. من چه حالی می شم وقتی

با کابوس از خواب بپرم و ببینم عامل کابوسم

کنارم خوابیده؟!

مطمئناا هرکسی جاش بود خودش و می باخت و

حتی تو همون چند ثانیه بدترین رفتار و باهام می

کرد و درین از خانومیش بود که چیزی به روش

نیاورد و منم تصمیم گرفتم.. به روش خودم کمکش

کنم تا از حال و هوای اون کابوس بیرون بیاد و

آروم بشه!

مثل همین دیروز که حرف از ملاقات کوروش زد

و منی که حس کردم اینم یه بهونه اس برای این که

بهم بفهمونه درگیری ذهنیش به خاطر کوروشه.. با

رفتنش به اون جا موافقت کردم به این امید که

فایده ای داشته باشه و دیگه نمی دونم تا چه حد

توی عوض شدن حال و هواش تاثیر داشت!

نگاهم و از پنجره گرفتم و نشستم پشت میز..

تصمیم داشتم یه کم که گذشت و خیابونا خلوت تر

شد برم و بقیه وقتم و با رانندگی بگذرونم تا شاید

 

 

حداقل ذهنم دست از شکنجه کردنم برداره ولی

هوای این جا دیگه داشت برام خفه کننده می شد و

ترجیح دادم اگه می خوام برم همین الآن برم!

واسه همین بلند شدم تا وسایلم و جمع کنم و راه

بیفتم که حس کردم که صدای توقف آسانسور تو

این طبقه به گوشم خورد.. در حالی که دیگه کسی

تو شرکت نبود که بخواد از آسانسور استفاده کنه!

با اخمای درهم از تعجب راه افتادم سمت در..

حدس این که توهم زدم درست نبود چون حالا

داشتم صدای قدم های اون کسی که وارد شرکت

شده بود هم می شنیدم!

بدون مکث سرعتم و بیشتر کردم و به محض باز

کردن در.. با درینی که از باز شدن یهویی در

ترسیده بود و داشت با چشمای گرد شده نگاهم می

کرد رو به رو شدم!

 

 

 

 

#پارت_1794

دیدنش این جا.. اونم بعد از دو روزی که داشتم به

بهانه های مختلف خودم و از وجود پر از عشقش

محروم می کردم انقدر واسه ام شیرین و خواستنی

بود.. که انگار دیگه هیچی برام اهمیت نداشت.. نه

 

 

فکر کردن به این که درین این جا چی کار می کنه

اونم وقتی بهم گفت داره می ره پیش آفرین.. نه

فکر و خیالاتی که تو این چند روز باعث جدایی و

فاصله امون شده بود!

فقط اون قدرت آهنربایی بود که داشت من و وادار

به حرکت می کرد و توان تصمیم گیری درست و

ازم می گرفت واسه همین بهش نه مهلت حرف

زدن دادم و نه واکنش نشون دادم.. سریع شونه

هاش و گرفتم و جوری چسبوندمش به خودم و تو

بغلم قفلش کردم که حتی نتونست اونم دستاش و

برای حلقه کردن دور بدنم بالا بیاره و انگار که

همون جا به چهارمیخ کشیده شده بود!

از شوک دیدنش که بیرون اومدم شروع کردم به

تند تند بوسیدن سرش که هنوز محکم تو بغلم

نگهش داشته بودم و لا به لای بوسه هام پرسیدم:

– تو این جا چی کار می کنی؟ نفس میران!

واسه جواب دادن به سوالم سرش و از بغلم فاصله

داد و گفت:

 

 

– اومدم ببینم.. چه کاری انقدر واجب و حیاتیه که

یه آدم و مجبور می کنه دو روز از نفسش فاصله

بگیره!

حرفش لبخند و از رو لبم برد و ضربان قلبم و تند

کرد.. مثلاا تصمیم داشتم نامحسوس این کار و

انجام بدم و حالا درین مستقیم به روم آورد!

ولی باز پنهون کاریم ادامه دادم و بعد از جدا شدن

ازش.. راه افتادم سمت میزم و گفتم:

– کارای شرکته دیگه.. حساب کتاب که نداره.. یه

نفر که یه اشتباهی انجام می ده بدبختی هاش مال

منه که باید کاراش و رفع و رجوع کنم!

 

 

 

 

#پارت_1795

با نگاهی به میز و لپ تاپ خاموشم برای این که

شک نکنه ادامه دادم:

– ولی امروز زودتر از انتظارم تموم شد.. دیگه

داشتم جمع می کردم بیام خونه!

– حالا که من اومدم.. یه کم بمونیم بعد بریم خونه..

هوم؟

 

 

سرم و به تایید تکون دادم و نشستم رو صندلی.. با

اشاره به مبل های جلوی میزم به درینم اشاره

کردم بشینه.. در واقع هدفم از این که خودمم رو

همون مبلا ننشستم این بود که این جا هم فاصله رو

حفظ کنم و درینم شاید داشت به همین فکر می کرد

که هنوز واسه نشستن تردید داشت و من بودم که

پرسیدم:

– از.. ملاقاتت با کوروش چه خبر؟! اذیت که

نشدی؟

به جای نشستن.. کیفش و انداخت رو مبل و حین

نزدیک شدن به من گفت:

– نیومدم این جا که درباره کوروش حرف بزنم..

حالا که بعد از دو روز یه جایی گیرت انداختم و

فرصت پیدا کردم واسه حرف زدن.. ترجیح می دم

حرفامون راجع به خودمون باشه!

حرفاش منظوردار بود و می دونستم بی دلیل به

زبون نمی آردشون و قبل از اومدن به این جا.. به

تک تکشون فکر کرده.. واسه همین دیگه چیزی

 

نگفتم و گذاشتم هرچی تو دلشه بیرون بریزه که تو

یه قدمیم وایستاد و بعد از این که صندلیم و به

سمتش چرخوندم بدون هیچ حرف و دعوت و

اشاره ای از من.. یه وری روی پای سالمم نشست

و سعی کرد وزنش و رو همون پا کنترل کنه!

حس می کردم که شاکی و طلبکاره ولی نگرانی

های وجودش هیچ وقت تمومی نداشت که سریع

پرسید:

– اذیت که نمی شی؟!

حالا که خودش بدون زور و اجبار من این فاصله

رو از بین برد و این جا رو واسه نشستن انتخاب

کرد.. از خدا خواسته دستم و دور بدنش حلقه کردم

و خیره تو چشماش که هرچقدر نگاهش می کردم

از دیدن جذابیتش سیر نمی شدم لب زدم:

– فکر کن یه درصد! بر فرض اگه همون یه

درصدم اذیت بشم.. کیه که بخواد از این موقعیت

ناب بگذره؟!

 

 

 

 

#پارت_1796

حین حرف زدنم دستم و سر دادم به سمت رون

پاش و گوشتش و تو مشتم گرفتم و فشار دادم که

 

 

درینم خیره به چشمام لبخند زد.. هرچند که هنوز

نگاهش پر از حرف بود..

تا این که روش و برگردوند و بدون مقدمه گفت:

– حتماا متوجه شدی که اون شب.. وقتی از خواب

بیدارم کردی و من تا چند دقیقه نمی تونستم درست

حسابی حرف بزنم.. داشتم یه خواب بد می دیدم!

با شرمی که دوباره از یادآوری اون شب وجودم و

پر کرد سرم و پایین انداختم و گفتم:

– آره!

– از اون شب منتظرم که یه چیزی درباره اش

بپرسی و بگی چه خوابی دیدی.. ولی هیچی نگفتی

و حالا خودم دلم می خواد تعریفش کنم!

چشمام و محکم بستم و دستم و مشت کردم..

مطمئناا نمی تونستم اجازه تعریف کردن خوابش و

ازش بگیرم و اون حق داشت که از هر طریقی

حتی عذاب دادن من خودش و خالی کنه.. الآن فقط

باید تحمل خودم و بالا می بردم تا بعد از شنیدن

 

 

اتفاقاتی که تو خوابش افتاده.. بعد از ساختن

تصویراش توی ذهنم.. بیش از حد به هم نریزم!

– یه خواب خیلی بد بود! اونم بعد از مدت ها که

کابوسام یا کامل قطع شده بود.. یا انقدر بی اهمیت

بود که به محض بیدار شدن از ذهنم می رفت!

ولی این یکی هنوز تو ذهنم مونده و عجیب بود که

با کابوسای قبلیم فرق داشت.. شایدم همین فرق

داشتن باعث موندگاریش توی ذهنم بود.. چون

همیشه توی خوابم.. خودم و می دیدم که دارم

عذاب می کشم و واسه اولین بار.. شاهد عذاب

کشیدن تو بودم و این داشت من و آزار می داد و

هنوزم فکر کردن بهش.. حالم و می گیره!

نگاه ناباورم و به نیم رخ غمزده اش دوختم..

منظورش چی بود؟ صدای التماس هایی که تو

خواب به من می کرد هنوز تو گوشم بود و حالا..

چی قرار بود بگه که اون خواهش های پر از

درموندگیش و توجیه کنه؟

 

 

 

 

#پارت_1797

 

 

سرش و پایین انداخت و خیره شد به دستش که اون

قسمت سوختگی زیر آستین بلند مانتوش قایم شده

بود و تعریف کرد:

– خواب این دستم و می دیدم که توی خواب.. یه

جور عجیب غریب شده بود.. انگار سوختگی و

قرمزیش چند برابر بود و روشم پر از تاول های

ریز و درشت.. ولی یه جوری بود که انگار برای

خودم عادی بود و داشتم باهاش تو آشپزخونه کارام

و می کردم که یهو تو اومدی و چشمت به دستم

خورد.. انگار برای اولین بار داشتی می دیدیش و

چشمات نزدیک بود از حدقه در بیاد.. حتی توی

خواب حواسم بود که ببینم نفس می کشی یا نه

هرچی صدات کردم تا به خودت بیارمت اصلاا

نگاهم نمی کردی.. تا این که یهو من و زدی کنار

و رفتی تو آشپزخونه.. روی گاز یه قابلمه بود

پرتش کردی رو زمین و پشت دستت و درست تو

همون نقطه که دست من سوخته نگه داشتی روی

شعله.. توی خواب انقدر جیغ زده بودم که صدام

در نمی اومد.. ولی بازم با همه زورم می خواستم

 

 

بکشمت عقب و فقط التماست می کردم که این کار

و با خودت نکنی! داشتم می مردم واسه چهره جمع

شده از درد سوختگی و عجزی که تو چشمات بود

موقع دیدن دست من.. که دیگه همون موقع بیدارم

کردی!

حرفاش که تموم شد و سرش به سمتم چرخید..

هنوز تو همون حالت مبهوت و ناباور مونده بودم

و هیچ کاری واسه گرفتن نگاهم و کنترل ضربان

به شدت تند شده قلبم ازم برنمی اومد!

درین نمی دونست که من اون شب صداش و شنیدم

پس.. مسلماا نمی تونست واسه راحتی خیال من یه

همچین داستانی سر هم کنه تا فقط بهم بفهمونه که

داشتم اشتباه فکر می کردم!

جدی جدی همچین خوابی دیده و اون التماسا.. به

خاطر آسیب نرسیدن به من بود.. نه خودش! در

حالی که من حتی یه درصد احتمال ندادم که شاید

کابوسش چیزی به جز اذیت و آزارهای گذشته من

باشه!

 

 

 

 

#پارت_1798

 

نگاه درمونده من و که دید انگار مغزم و خوند که

با کلافگی لب زد:

– فکرش و نمی کردی کابوس اون شبم همچین

چیزی باشه نه؟ واسه همین این جوری خودت و

ازم جدا کردی که به خیالت من آروم بگیرم؟ انقدر

سخت بود که اول بپرسی و مطمئن بشی دردم چیه

و بعد سرخود تصمیم بگیری و به بهانه های

مختلف عملیش کنی؟

آب دهنم و قورت دادم و بعد از بیرون فرستادن

نفس گیر کرده تو سینه ام گفتم:

– من.. من صدات و شنیدم.. اون شب.. شنیدم که

داشتی به من التماس می کردی.. می گفتی میران

نکن.. چه فکری می تونستم بکنم جز این که..

بازم من توی خوابت در حال آزار دادنت بودم و

تو داشتی جلوم و می گرفتی؟! خودت چرا زودتر

من و از اشتباه در نیاوردی؟

– من از کجا می دونستم تو صدام و شنیدی و

همچین برداشتی کردی؟ خوابم انقدر من و به

 

 

وحشت انداخته بود که ترجیح می دادم اصلاا بهش

فکرم نکنم.. چه برسه به این که بخوام دوباره

واسه تو تعریفش کنم.. بعد از این که بهونه هات

واسه موندن تو شرکت و دیر اومدن به خونه رو

شنیدم.. حدس زدم که شاید همچین برداشت

اشتباهی کردی.. چون دقیقاا رفتارت از همون شب

شروع شد!

جفت دستام و محکم رو صورتم کشیدم و خودم و

از پشت تکیه دادم به پشتی صندلی..

– دست خودم نبود درین.. وقتی دیدم خودتم درباره

اش حرف نزدی گفتم شاید فقط داری وانمود می

کنی که حالت خوبه و نمی خوای به روم بیاری که

چقدر اون شب اذیت شدی.. منم گفتم شاید اگه زیاد

جلوی چشمت نباشم.. راحت تر بتونی اون خوابت

و فراموش کنی!

– مگه قرارمون این نبود که از پس هر مشکلی دو

نفره بربیایم؟ مگه قرار نبود با هم حرف بزنیم و

دیگه چیزی رو مخفی نکنیم؟ پس قبول کن که

 

 

اشتباه کردی و حق نداشتی تنهایی همچین تصمیمی

بگیری!

 

 

#پارت_1799

 

 

نفسی گرفت و آروم تر ادامه داد:

– من منکر این نمی شم که هنوز بعضی شبا با

فکر اون روزا.. یا خوابای درهم برهمی که می

بینم اذیت می شم.. از اولم می دونستیم راه درازی

داریم واسه دور شدن از این مشکل.. ولی به جون

خودت که عزیزترین آدم زندگیمی قسم می خورم

که هیچ وقت فکر نکردم راه آروم شدنم دور شدن

و جدا شدن از تو باشه.. مگه ما هم درد و هم

درمون هم نیستیم؟ پس اگه دردی هم از سمت تو

بیاد تو وجودم باید درمونشم خودت بهم بدی.. غیر

از این اصلاا شدنی نیست.. شدنی هم باشه.. من

اون آرامش و نمی خوام!

منی که تا اون لحظه با فهمیدن اشتباهی که تو این

دو روز مرتکب شدم و به جای حل مشکل..

بزرگترش کرده بودم.. خودم و تو جایی شبیه

همون خونه آتیش گرفته تصور می کردم و داشتم

می سوختم.. با این حرف درین انگار یه سطل آب

 

 

خنک رو سرم ریخته شد و در عرض چند ثانیه

همه شعله های وجودم و خاموش کرد!

حالا دیگه با همه وجود به اشتباهم پی برده بودم

که با اطمینان لب زدم:

– حق داری.. درست می گی من.. نباید یه بار

دیگه به جای جفتمون تصمیم می گرفتم.. ولی

واقعاا دست خودم نبود.. این بارم درست مثل دفعه

قبل که ولت کردم و رفتم.. فکر کردن به کابوسات

بود که من و به هم ریخت.. الآنم نمی گم از این

که کابوست اون چیزی نبوده که فکر می کردم

خوشحالم.. چون در هر صورت من یه عاملی

محسوب می شم واسه از بین رفتن آرامشت و این

تحت هر شرایطی اذیتم می کنه.. چه وقتی تو

خوابت به تو آسیب برسونم.. چه به خودم.. ولی

قول می دم دیگه انقدر عجولانه و.. بدون فکر و

بدون حرف زدن باهات تصمیم نگیرم..

 

 

 

 

#پارت_1800

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و با دو تا انگشت

محکم فشار دادم..

– هرچند که برای خودمم راحت نبود.. این یکی

دو شب با بدبختی تا دیروقت تو شرکت موندم..

 

 

همه فکرم پیش تو بود که توی خونه تنهایی و

وقتی منتظر منی خوابت می بره.. می دونستم بازم

داری یه جور دیگه اذیت می شی ولی.. این فکر

همیشه باهامه که تو خیلی چیزا رو.. برای ناراحت

نشدن من به روت نمیاری.. همونم وادارم می کنه

کارایی رو انجام بدم که نتیجه اش می شه این!

– شاید بعضی وقتا این جوری باشه.. ولی مطمئن

باش اون مسائلی که من سعی می کنم به روی

خودم نیارم انقدر کوچیک و بی اهمیت هست که

می شه راحت از روشون رد شد.. منم بهت قول

می دم اگه چیزی واقعاا اذیتم کرد و تو خودت

متوجهش نشدی.. باهات درباره اش حرف بزنم..

تا دیگه همچین فکرایی به سرت راه پیدا نکنه..

خوبه؟

با لبخند سرم و به تایید تکون دادم و همون طور

که سر درینم به سینه ام چسبوندم و روی موهاش

و بوسیدم گفتم:

– خوبه بادومم.. با تو همه چی خوبه.. شک نکن!

 

یه کم همون جوری تو بغلم موند و منم مست عطر

بادوم روی موهاش بودم و داشتم انرژی تحلیل

رفته وجودم تو این یکی دو روز گذشته رو

بازیابی می کردم که پرسید:

– حالا به نظرت.. تعبیر خوابم چیه؟

– مگه همه خوابا باید تعبیر داشته باشه؟

– نمی دونم.. ولی حس می کنم خوابا نسخه اغراق

شده حس و حالمون توی واقعیته.. واسه همین

بعضی وقتا برامون غیر واقعی به نظر میاد ولی..

در اصل یه چیز کوچیک تو وجودمون هست که

باعث ایجاد اون خواب می شه!

سرش و یه کم تو بغلم بالا گرفت تا بتونه من و

ببینه و تو همون حال گفت:

– مثلاا این که.. من کاملاا با این رد سوختگی روی

دستم کنار اومدم و درست مثل خوابم.. بهش عادت

کردم.. ولی هنوز بعضی وقتا که لباس آستین بلند

تنم نیست.. می بینم نگاهت روش گیر کرده و تو

 

 

به اندازه من باهاش کنار نیومدی.. تو خوابم دقیقاا

همین حس و داشتم!

 

 

#پارت_1801

 

 

حالا که قول داده بودم حرفام و بهش بزنم گفتم:

– آره خب.. قبلاا هم بهت گفتم.. با این که تو اون

آتیش و روشن کردی.. من خودم و مسئول این

آسیبی که بهت رسید می دونم و فکر این که هربار

با دیدنش.. خواه ناخواه یاد اتفاقات تلخ گذشته می

افتیم.. ناراحتم می کنه!

– اوهوم! منم با همون فکر تصمیم گرفتم از بین

ببرمش.. تا دیگه هیچ کدوممون با دیدنش اذیت

نشیم!

درکی از حرفش نداشتم و فقط با اخمای درهم از

تعجب بهش زل زدم که جلوی چشمم.. آستین بلند

مانتوش و بالا زد و من حالا با چشمای گرد شده

از بهت و ناباوری.. به اون طرحی که درست

روی رد سوختگی دستش تتو شده بود و دیگه هیچ

اثری ازش باقی نذاشته بود زل زدم!

– قشنگه؟

 

 

با همون ناباوری دستش و گرفتم و به صورتم

نزدیک تر کردم.. طرح دو تا تاس بود که به

صورت سه بعدی کنار هم روی دستش تتو شده

بود و با وجود این که خیلی تمیز و حرفه ای از

آب درومده بود و ابعادشم انقدری بود که اون

سوختگی و کامل بپوشونه.. با لحن پر سرزنشم لب

زدم:

– چی کار کردی تو؟

خیره تو چشماش پرسیدم:

– فقط به خاطر اون خواب؟

– نه.. از خیلی وقت پیش تصمیمش و داشتم.. یعنی

بین دو تا گزینه مونده بودم.. آفرین پیشنهاد داد برم

لیزر کنم.. که دیدم درمانش قطعی نیست و بعد از

جلسه بازم ممکنه ردش باقی بمونه.. تازه خیلی هم

طول می کشید.. بعد گفتم چه کاریه خب.. من

همیشه دوست داشتم یه تتو داشته باشم.. الآن

بهترین فرصته که با یه تیر دو تا نشون بزنم..

اولش داشتم دنبال طرح مناسب می گشتم و بعدشم

 

 

به بهانه مختلف فرصت پیش نمی اومد و هی عقب

می افتاد.. بعد از اون شب.. دیگه تصمیم گرفتم

تنبلی و بذارم کنار و عملیش کنم.. واسه امروز یه

وقت گرفتم و از پیش کوروش که برگشتم رفتم

سراغش!

 

 

 

 

#پارت_1802

دوباره نگاهم و از صورتش گرفتم و به اون طرح

قشنگ که هنوز دورش قرمز بود زل زدم و با این

که از دیدنش بدجوری داشتم کیف می کردم

پرسیدم:

– خیلی درد داشت؟

– نه بی حسی زد.. الآن فقط یه می خاره.. باید

چرب نگهش دارم! حالا خوشت اومد یا نه؟

– خیلی قشنگه..

با لبخند عمیقی که رو لبم نشست گفتم:

– حالا چرا این طرح؟

خودشم نیشش تا بناگوش باز شد وقتی جواب داد:

– از اون جایی که هر وقت دستم و می دیدی

ناراحت می شدی.. فکر کردم یه طرحی پیدا کنم

 

 

که هر وقت چشمت به دستم افتاد حالش و ببری..

تو این زندگی هم بعد از من.. عاشق تخته نردی

دیگه.. غیر از اینه مگه؟ پس تاس بهترین انتخاب

ممکن بود..

یه کم به سمتم چرخید و بعد از این که صورتم و با

دستاش نگه داشت با لحن پر هوسش لب زد:

– بعدشم.. می خوام هربار که دیدیش.. به این باور

برسی که من.. جفت شیش زندگیتم و این و هیچ

وقت یادت نره!

با صدای بلند خندیدم و گفتم:

– اعتماد به نفس تو رو اگه کاکتوس داشت.. سالی

دو بار موز می داد! بیا جلو ببینم!

با همون لبخندی که از لبای هیچ کدوممون جدا

نمی شد.. مشغول بوسیدن هم شدیم.. در حالی که

جفتمون داشتیم عمیقاا حس می کردیم این یه بوسه

معمولی نیست و جدا از اون حس دلتنگی دو روزه

که پشتشه.. یه آرامش عجیب غریبم توش جریان

داره که به خاطر همین حرف زدنا و حل کردن

 

 

مشکلات ریز و درشتمون به وجود اومده و باید

خیلی بیشتر از قبل مواظبش باشیم که دوباره از

دستش ندیم!

بعد از چند دقیقه که با هیچ قدرتی که قادر به جدا

کردن لبامون از همدیگه نبودیم.. به ناچار واسه

نفس گرفتن عقب کشیدیم و درین بود که حین

بیرون فرستادن نفس های آشفته اش لب زد:

– چرا؟

– چی چرا؟

– چرا انقدر دوست داشتنی شدی؟ حتی.. حتی تو

اون روزای اول آشناییمون که هرچی می گذشت..

بیشتر ازت خوشم می اومد.. فکرشم نمی کردم یه

روزی.. کارم به جایی برسه که تا این حد دوستت

داشته باشم.. ولی مثل همیشه.. همه تصوراتم و به

هم زدی!

 

 

 

 

#پارت_1803

با عشق مشغول کنار زدن موهای ریخته روی

صورتش شدم و همون طور که با نگاهم نقطه به

 

نقطه چهره خواستنیش و رصد می کردم طوری

که انگار برای اولین بار دارم می بینمش لب زدم:

– جای من بودی چی می گفتی؟ به نظرت.. تو

همه سال هایی که با فکر انتقام از باعث و بانی

مرگ مادرم بزرگ شدم.. فکرش و می کردم که

یه روزی حاضر بشم همه زندگیم و به پای همون

آدمی که قرار بود دق و دلیم و سرش خالی کنم

بریزم؟

با خنده گفت:

– عشقمون افسانه اس.. چی فکر کردی؟ شاید بعداا

یه نویسنده ای پیدا کردیم که داستان زندگیمون و

کتاب کرد.. مطمئنم می ترکونه!

– ولی اولش هرکی داستان و بخونه از من متنفر

می شه و کلی فحش و نفرین بارم می کنه!

– بعدشم من و!

– بیخود.. مگه من مردم که کسی به تو بد و بیراه

بگه؟

 

 

– حالا ببین چند نفر از خواننده ها با وجود همون

کارای مزخرفی که کردی عاشقت می شن.. بعد

من واسه اشون می شم هیولای دو سر!

– تو خودت یکی از همونایی که با وجود کارای

مزخرفم عاشقم شدی.. پس سرزنششون نکن!

با خنده سرش و رو سینه ام گذاشت و گفت:

– آره متاسفانه دیگه باید با رقیبام کنار بیام!

– خدا رو شکر که پسر رمان خون کم داریم..

وگرنه می دونی که من محاله با رقیبام کنار بیام و

تا خون و خون ریزی راه نمی افتاد بی خیال نمی

شدم!

– حالا به نظرت آخر قصه امون چی می شه؟ به

نویسنده بگیم چه جوری تمومش کنه؟!

 

 

 

 

#پارت_1804

#پارت_آخر

شاید این مکالمه با شوخی شروع شد و تا این جا

ادامه پیدا کرد.. ولی من داشتم به جواب این سوال

درین فکر می کردم و بعد.. همون طور که حلقه

دستام و دور بدنش سفت تر کردم گفتم:

 

 

– بعد از دو سال که از شروع آشنایی اون دو نفر

می گذشت.. بعد از همه سختی ها و بالا و پایین

های زندگیشون.. بعد از اتفاقات تلخ و خوشی که

گاهی باعث دوری و گاهی نزدیکیشون می شد..

درین و میران بالاخره مسیر درست سرنوشتشون

و پیدا کردن و فهمیدن هیچ چاره ای جز به آرامش

رسیدن کنار همدیگه ندارن.. شاید خیلی هاتون

فکر کنید که میران هیچ وقت لایق بخشیده شدن

نبود.. شاید بیشتر توقع داشتید که مثل همه

داستانا.. آدمایی که کار بد و اشتباه های

نابخشودنی انجام می دن.. تا آخر عمر تاوان پس

بدن و هیچ وقت رنگ خوشی نبینن.. ولی.. اون

آدم تسلیم شدن و کنار کشیدن نبود.. با

خودخواهی.. تمام حقش از این زندگی که از همون

بچگی با تلخی و تنهایی شروع شد و همون شکلی

ادامه پیدا کرد و گرفت و محکم تو مشتش نگه

داشت.. تا دیگه نه خودش.. نه اون آدمی که جزئی

از وجودش شده بود.. هیچ وقت شاهد تلخی و

تنهایی نباشن! تا دیگه مجبور به کشیدن بار

 

 

مسئولیت پدر و مادراشون نباشن.. تا دیگه هیچ

کدوم سوژه و تارگت همدیگه برای خالی کردن

خشم و کینه و انتقام نباشن.. تا یه نقطه پایان بذارن

واسه اون جنگی که بزرگترا شروع کرده بودن و

اون دو نفر خواه ناخواه ادامه دادنش.. به خودش

قول داده بود که اون گذشته سیاه و.. با یه آینده

روشن جبران کنه که حالا.. تو یکی از قشنگ

ترین و مهتابی ترین شب های اواسط خرداد ماه..

وقتی که درینش و.. زیبا ترین و درخشان ترین

مروارید زندگیش و تو بغلش گرفته بود و مست

شده بود از عطر خوش تنش و گرمای نفس هاش..

با صدایی که نه از حنجره و گلو.. که از اعماق

قلبش بیرون می اومد اعتراف کرد..

«سوژه ای که دو سال پیش.. تو رستوران اون

هتل رویتش کردم.. تنها دلیل زندگیم شد.. تمام»!

 

 

نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز

چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی

«سعدی»

#پایان

 

مرسی از همراهیتون❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

50 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shyli
shyli
21 روز قبل

دلم تنگ شده واس روزایی که از مدرسه با ذوق این میومدم ک تارگت پارت جدید گذاشته باشه

z. m
z. m
24 روز قبل

باورم نمیشه که دوباره چهارصدو خورده تا پارتو از دلتنگی خوندم:/

black girl
black girl
2 ماه قبل

تارگت دلم برات تنگ شده🥲

black girl
black girl
3 ماه قبل

تارگت و میخوام الان 💔
یه سال و نیم هر روز و تو بدترین و بهترین شرایطم باهام بوده این چند وقت که نیست انگار یکی از آدمای زندگیم نیست😂

رهگذر
رهگذر
4 ماه قبل

اومدم بگم دلم برای این رمان تنگ شده 💔

black girl
black girl
5 ماه قبل

تارگت دلم برات تنگ شده 💔
کاش فصل دومش بیاد با دو تا از رمانای دیگش ادغام بشه مثلا شخصیتای رمان سلبریتی و خیزران و تارگت از یه طریقی آشنا شن و چند سال بعد هر کدوم معلوم بشه

دبتنینی
دبتنینی
5 ماه قبل

مزخرف

Tamana
Tamana
6 ماه قبل

رمانهای گیسو خزان واقعا زیباست ،اینم یکی از همونها بود:)

Mary
Mary
6 ماه قبل

میشه جوجه ارباب بزارید

black girl
black girl
6 ماه قبل

دلم بر تارگت تنگ میشه💔
اصلا دلم ب طور عجیبی گرفته تارگت تموم شده… یه سال و نیمه دارم می خونمش و دلم از الان براش تنگه ناخودآگاه منتظر پارتم:/
ولی این رمان از اوناییه که هیچوقت یادم نمیره
گیسو خزان قلمش عالیه همه ی رماناش چه سلبریتی چه تارگت چه خیزران

ATENA
ATENA
6 ماه قبل

من این رمانو ی جایی پارتاشو گم کردم بعدم ک پیدا کردم بالا نمیاد اونموقه تا اونجایی پارت گذاشته بود که میران قصد داشت درینو حامله کنه تا پیشش بمونه بعدش گمش کردم حالام میخام بیارمش نمیشه میزنم پارت ۲۹۰پارتای اولش یا اخرشو میاره یا کلا ی مطالب نامربوط رسیدگی بشه لطفاااااااا

Aneyeta
Aneyeta
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
6 ماه قبل

سلام ، من درحال نوشتن رمان هستم اگه میشه به من دسترسی بدید تا اینجا بتونم رمانم رو به اشتراک بذارم

Aneyeta
Aneyeta
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
6 ماه قبل

ولی نمی خام مد وان بزارم🙄رمان وان هم رفتم قاصدک گفت اگه بخوای بهت دسترسی میدم ولی نتونستم اونجا ثبت نام کنم گفتم بیام اینجا

Aneyeta
Aneyeta
پاسخ به  Aneyeta
6 ماه قبل

اگه میشه اینجا بزارم تولو قودا🥺

ATENA
ATENA
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
6 ماه قبل

مرســـــــی واقعن داشتم دق میکردم که چرا نمیاد بالا
دستت درد نکنه تشکر❤🌹

نانا
نانا
6 ماه قبل

دلم برات تنگ شده تارگت

Mary
Mary
6 ماه قبل

عالییی بود ❤💋

صبا
صبا
6 ماه قبل

چه خوب تموم شده.فقط چه رمان‌حال به هم زنی بود.یه مشت چرت و پرت .می شد تو ۱۰ قسمت جمعش کرد.هر قسمت ۵ خط به درد به خور داست.۱۰۰ خط چرت و پرت.احتمالا نویسنده قبلش چیزی می زده می‌رفته تو هپروت و شروع به چرت نویسی می کرده.

SAMA
SAMA
6 ماه قبل

وای خدای من اومدم چک کنم ببینم پارت جدید رمانا اومده یهو سر از اینجا در آوردم دلم برای تارگت تنگ شده بود من باهاش زندگی کردممم خداااااا

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط SAMA
pani
pani
6 ماه قبل

ولی من با این رمان زندگی کردم:)

رومینا
رومینا
6 ماه قبل

در هر صورت عشق واژه زیباییست
گاهی همچون غنجه های بهاری میشکفد و گاهی همچون شکوفه انار مژده بهار میدهد. در کل عشق چیز خوبیست. دل پیچه ایست ترش و شیرین. با طعم تمامی شهد های دنیا.انسان را قوی میکند. ترسو را شجاع میکند. و این دل در نهایت در انتهای بی دفاعی حتی اگر باز هم زخم بزنی تورا دنبال خواهد کرد.دل است دیگر زبان آدميزاد حالی اش نمیشود ،شده بگویندش می‌برد میکشدت هم میگوید
جان گر بگیری مرا در این حوالی
باز بی صبر شوم عاشق والی
عشق تویی:)عشق میران و درین بودن که با وجود آسیب های روحی و جسمی ای که از هم خورده بودن باز تشنه هم بودن .:)

آاتنا
آاتنا
6 ماه قبل

کلا از رمان هایی ک شخصیت مرد زورگو و غد و یه دنده باشه خوشم میاد(در دنیای واقعی ک اصلا😂اینا فقط تو رمان جذابن)ولیی خیلی درس از داستان گرفتم . بیشتر اون قسمت هایی ک میران شروع کرد به انتقام از درین و من هر دفه ب ابن نتیجه میرسیدم که آدم باید توی اعتماد آدمای اطرافش خیلی حواس جمع تر عمل کنه .تو این مورد خیلی برام آموزنده بود چون بنظرم هر کسی نیاز به یادآوری داره که به بقیه راحت اعتماد نکنه . ولی رومانس خوبی داشت . راضی ام ازشون .
ترجیح من این بود ک میران بعده برگشتش پر تب و تاب تر و داغ تر برمیگشت ولی خب داستان میخواست نشون بده ک میران صبور شده … انی ویز مجموعا خوب بود .

rihoon
rihoon
6 ماه قبل

رمان بعدیت اسمش چیه

اسم
اسم
6 ماه قبل

متوسط بود حقیقتش. از بعد از ضربه درین داستان خیلی فیلم هندی طور شد همین طور میشد حس کرد که نویسنده فقط میخواد از شرش خلاص شه مثلا داستان انتقام تقوی واقعا خیلی بچه گانه بود یا اینکه کاش خواهر مرده میران هیچ وقت زنده نمیشد چون این جوری میتونست این درس رو به ما بده که بعضی اشتباهات بخشیدنی ولی غیر قابل جبران هستن یعنی دیگه فقط باید باهاش کنار بیایم

دسته‌ها

50
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x