رمان تارگت پارت 455

3.9
(7)

 

 

 

 

چشمام و باز کردم و سعی کردم با همون چند تا

نفس عمیق ولی نصفه و نیمه ای که می کشیدم

خودم و آروم نگه دارم.. که اونم از روی صندلی

بلند شد و همون طور که توی اتاق قدم می زد

شروع کرد به حرف زدن:

– نباید برمی گشتی میران.. باید تو همون خراب

شده ای که یک سال توش زندگی کردی و جون

کندی تا دوباره سرپا بشی می موندی و همون جا

یه زندگی جدید واسه خودت می ساختی.. چه می

دونم.. ازدواج می کردی.. یه کاری راه مینداختی

و هرچی که این جا گذروندی و همین جا می

ذاشتی و دیگه کلهتم می افتاد این وری نمی

اومدی.. یا اگرم برگشتی.. دوباره نباید می اومدی

سراغ درین.. نباید می اومدی تو همون کار و

حرفه ای که ما توش بودیم.. تا بشی آقا بالاسر ما..

تا حتی چند پله بالاتر از جایی که قبلا بودی قرار

بگیری.. تا یه بار دیگه بهم ثابت کنی.. اون کسی

که با وجود ورشکستگی بازم می تونه خودش و

 

 

سرپا کنه و از صفر یه شبه به صد برسه تویی و

من.. به قول تو با پولای دزدی هم نتونستم شرکتم

و از جایی که بود دو تا پله بالاتر ببرم!

برگشت سمتم و زل زد بهم.. در حالی که دیگه از

اون اعتماد به نفس و حس پیروزی تو نگاهش

خبری نبود و آدمی که رو به روم وایستاده بود

داشت با همه وجود.. باختنش و فریاد می زد..

منتها انگار خودش هنوز نمی خواست یا نمی

تونست باور کنه!

– منم آدمم.. مگه چقدر تحمل و ظرفیت دارم؟ که

بشینم یه گوشه و روز به روز پیشرفت کردن تویی

که خودم با کله پرتت کردم ته چاه و تماشا کنم و

بتونم به زندگی عادیم ادامه بدم.. زندگی و کاری

که حتی توش درجا هم نمی زدم و فقط داشتم

پسرفت می کردم و این.. اصلا با منطقم جور در

نمی اومد!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1660

چند قدم بهم نزدیک تر شد و ادامه داد:

– تو هم اشتباه کردی میران.. بارها و بارها تو

زندگیت گند زدی که چند بارش و خودم شاهدش

 

 

بودم.. چه تو مسائل مربوط به کار و شرکت.. چه

تو رابطه ات با درین.. پس چرا الآن باز اونی که

همه چی داره تویی؟ چرا باز هم پول داری.. هم

موفقیت داری و هم کسی که دوستش داری پیشته و

حاضر شده چشم رو همه بدی ها و اشتباهاتت

ببنده؟ پس چرا من مثل تو نیستم؟ شرکت و که

نتونستم حفظ کنم هیچ.. نامزدمم دیگه حاضر نیست

من و با این وضع تحمل کنه و ول کرده رفته! آخه

تو با این پای چلق.. با اون ریه هات داغون و

مشکلت روحی و روانی که از بچگی داشتی.. چه

جوری تونستی به هر جایی که آرزوی من بود

برسی ولی من نتونستم؟

انگار هرچی بیشتر حرف می زد خودش بیشتر به

درجه بدبختیش پی می برد که حالا پوزخند

ناباورانه ای رو لبش نشست و ادامه داد:

– چه جوری تونستی دختری که انقدر شکنجه اش

دادی.. دختری که بابات باعث مرگ داداشش شده

رو پیش خودت نگهش داری.. اونم نه به زور.. با

میل خودش.. انقدری که بخواد به خاطر تو قید

 

 

همه کس و کارش و که یکیشم منم بزنه.. تو چی

داری که من ندارم بی شـــــرف؟ چرا برگشتی و

شدی آینه دق من تا دوباره یادم بیاد که تو این

دنیای نکبتی.. تا وقتی امثال تو وجود داشته باشن..

هیچ وقت هیچ چیز قرار نیست بر وفق مراد من

پیش بـــــره؟!

قبل از این که یه بار دیگه بخواد حرصش و با

لگداش کم کنه.. پام و از زانو جمع کردم..

هنوز نمی دونستم تا چند ساعت دیگه چه اتفاقی

می خواست بیفته.. ولی باید تا می تونستم برای

خودم انرژی ذخیره می کردم که بتونم از پس این

آدم به قول خودش.. به ته خط رسیده و نابود شده

بربیام!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1661

دستی رو صورتش کشید و همون طور که تو اتاق

راه می رفت و به خیال خودش دلیل و بهانه های

قانع کننده برای توجیه کارایی که کرده بود می

چید.. گفت:

 

 

– برام گرون تموم شد.. این که درین اومد

سراغم.. به خاطر تو.. تویی که روح و روانش و

کشته بودی و من یه روزی تو همون یه سال پیش

که بختکش شده بودی.. با جنازه اش رو به رو

شدم.. تو روی من وایستاد و گفت حقم و از شرکت

بده و دیگه هم اسم من و نیار.. برام گرون تموم

شد! آره منم خطا کردم که اومدم پیش تو و خواستم

سر درین باهات معامله کنم.. ولی واسه ات نقشه

داشتم.. فقط می خواستم تو رو تحریک کنم واسه

همکاری.. چون غرورم اجازه نمی داد دست

گدایی سمتت دراز کنم و ترجیح دادم رو کارم اسم

معامله بذارم.. ولی ته تهش.. نمی ذاشتم.. نمی

ذاشتم دستت به درین برسه!

یهو داغ کردم و توپیدم:

– تو کی هستی که نذاری دست من به درین برسه؟

چرا فکر می کنی همچین حق.. یا اصلا همچین

قدرتی داری که انقدر یابو برت داشته.. من مانع

های گنده تر از تو رو از سر راه رابطه ام با

 

درین برداشتم.. تو که در برابر اونا.. هیچ به

حساب میای!

کنار من رو پاهاش نشست و نگاه پر از نفرتش و

به صورتم دوخت:

– من همونی ام که تو رو.. درست تو روز عقدتون

کشوندم این جا تا هم به تو.. هم به درین بفهمونم تا

وقتی نخوام.. نمی تونید قدم از قدم بدارید!

یه لحظه جا خوردم و کوروشم این و زود فهمید که

کوتاه خندید و گفت:

– چیه؟ انتظار نداشتی که انقدر دقیق در جریان

برنامه هاتون باشم و حتی تاریخ عقدتون و بدونم؟

گفتم که.. دست کم گرفتی من و!

از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون و وقتی

برگشت.. گوشیش توی دستش بود و داشت توش

دنبال چیزی می گشت که وقتی پیداش کرد گرفت

جلوی صورتم و من چشمم به عکسایی خورد که

از من و درین تو موقعیت های مختلف گرفته شده

بود و کوروش دونه دونه داشت ردشون می کرد..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1662

– می بینی؟ همون کاری که یه زمانی خودت با

درین کردی و.. این بار من انجام دادم. قدم به قدم

 

 

تعقیبتون کردم و ازتون عکس گرفتم و تهش.. همه

این عکسا رو.. فرستادم در خونه دایی درین.. تا

بالاخره این راز سر به مهرم فاش بشه و اون آدم

بفهمه که خواهرزاده اش.. با آدمی که یه زمانی

سرش یه کله گشاد گذاشته بود ریخته بود رو هم..

البته انتظار داشتم همون موقع بره سراغ درین و

ازش حساب پس بگیره.. ولی نرفت و من همین که

خواستم ناامید بشم از درست پیش رفتن نقشه ام..

دلرحمی و مهربونی بیش از حد درین.. کار دستش

داد و خودش رفت سراغ داییش.. بدون این که در

جریان کینه چند برابر شده اشون باشه!

گوشیش و که از جلوی صورتم کنار کشید.. ناباور

و مبهوت به صورت کریهش زل زدم.. پس حال

بد درین.. تو اون روزی که رفت خونه داییش به

خاطر این بود؟ چرا به من چیزی نگفت؟!

هرچند که دلیلش واضح بود.. می ترسید از این که

من خودم و به دردسر بندازم واسه حساب پس

گرفتن از اون بی شرفی که به خودش اجازه

همچین کاری رو داده!

 

 

الآنم دقیقاا به همون نقطه جوشی که درین ازش می

ترسید رسیده بودم که با دست آزادم.. یقه کوروش

و تو مشتم گرفتم و کشیدمش سمت خودم:

– کثافت لاشی.. چی به تو می رسید از این کارا؟

طرف حساب تو من بودم.. این کینه مسخره ات از

من بود.. درین مگه باهات چی کار کرده بود که

تو همچین موقعیتی قرارش دادی؟ می دونی شب

که برگشت خونه چه حالی بـــــود؟ می دونی چی

به روزش آوردی؟ اسم خودت و گذاشتی عمـــو؟

گذاشتی همخـــــون؟ آدم با دشمنش همچین کاری

می کنه که تو با بچه برادرت کـــــــردی؟! بعد

ناراحتی از این که درین به خاطر من تو رو از

زندگیش خط زد؟ با این کاری که باهاش کردی

دیگه مطمئن شد که بهترین تصمیم و گرفته و باید

زودتر از شر تویی که چون آسیب و ضرر.. هیچ

فایده ای براش نداشتی خلص می شــــــد!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1663

دستم و محکم از روی یقه اش پس زد و سرپا

وایستاد.. اونم صداش از خشم دو رگه شده بود و

 

 

از چشماش داشت خون بیرون می زد وقتی خیره

به صورتم گفت:

– تو فکر کردی انقدر احمقم که خودم و پیشش لو

بدم و بگم کار من بود؟ هرچند که اون همون اول

به من شک کرد و مستقیم اومد در خونه ام تا

حساب پس بگیره.. ولی من هدف دیگه ای داشتم!

آره اون اول ضررش به درین رسید و دیگه واسه

همیشه از خانواده داییش ناامید شد.. ولی بعد با

حرفایی که من بهش زدم.. به تو شک کرد و منم

همین و می خواستم.. که ته تهش.. اون کسی که

می بازه تو باشی..

سرم و ناباورانه به چپ و راست تکون دادم.. نه

امکان نداشت که درین به من شک کرده باشه.. ما

دیگه همدیگه رو شناخته بودیم.. محال بود ذهنش

بازم سمت من کشیده بشه..

بعدشم.. درین همون شب که اومد خونه ازم

خواست تاریخ عقدمون و جلوتر بندازیم.. پس..

 

 

پس اگه واقعاا به من شک داشت.. چرا همچین

چیزی رو مطرح کرد؟!

– کارایی که کرده بودم همه اشون تو سبک تو

بود.. نه توی احمق عاشق پیشه ها.. اون میران

قبلی که نقشه می کشید و تا ته تهش هم عملی می

کرد.. واسه همین راحت تونستم ذهن درین و

بکشونم سمت پارسال و بلیی که تو سرش

آوردی.. گفتم این کارا فقط از تو برمیاد.. گفتم من

چرا باید کاری کنم که تهش تنها کسی که آسیب

ببینه برادرزاده ام باشه و اگرم بخوام انتقام چیزی

رو بگیرم از خود میران می گیرم و تنها کسی که

هنوز دلایل محکم داره واسه تنفر و انتقام از تو..

میرانه! البته نمی گم باور کردا.. ولی خیلی خوب

شک کرد.. هرچند که نمی خواست پیش من به

روی خودش بیاره و بازم سنگ تو رو به سینه می

زد.. حتی اینم گفت که قراره با هم ازدواج کنید و

بازم با داد و قال از خونه رفت بیرون..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1664

با پوزخند مزخرفش ادامه داد:

 

– ولی همین که بهت چیزی نگفته و اصلا هیچ

کدوم از این جریانات و تعریف نکرده بفهم که این

مسئله رو یه گوشه ذهنش نگه داشته که اگه یه

وقت یه حرکتی ازت دید بذارتشون کنار هم و به

این نتیجه برسه که این همه اعتماد به کسی که یه

بار ثابت کرده قابل اعتماد نیست.. واقعاا کار

احمقانه ای بوده!

خنده پر تمسخرش داشت حالم و به هم می زد و

فقط خدا می دونست که اون لحظه چه جوری

داشتم خودم و در برابرش کنترل می کردم!

– اون حرکتم شد غیب شدنت تو روز عقدتون و

دیدن جای خالی لباسات و اون نامه ای که با دست

خط تو نوشته شده و این یعنی.. شکی که درین از

اون شب نسبت به تو توی دلش داشت به یقین

تبدیل شد!

به زور سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم.. دستم

گیر بود وگرنه خشم وجودم انقدر زیاد بود که می

تونستم همون لحظه بلند شم کوروش و از پنجره

 

 

این اتاق پرت کنم پایین و دنیا رو از وجود نحسش

پاک کنم!

ولی در عین حال.. دوست نداشتم با فهمیدن این

مسئله که تونسته من و عصبانی کنه بیش از اندازه

سر کیف بیاد که منم متقابلا پوزخند زدم و گفتم:

– آخه توی نادون کلش.. چی می دونی از عمق

رابطه ما؟ فکر کردی همه چیز انقدر سطحی و

ساده اس؟ مثل خودت؟ یا اون دوست دختر احمق

تر از خودت که تا دید هوا پسه و پولی تو دست و

بالت نیست ولت کرد و رفت؟ واقعاا درین و داری

با اون پرستش نون به نرخ روز خور مقایسه می

کنی که به خیالت این جوری خواستی اونم از

چنگ من دربیاری که با هم یر به یر بشیم؟!

چند قدم بهم نزدیک شد و با تهدید غرید:

– می بندی دهنت و یا یه جوری بزنمت که از درد

ناله هم نتونی بکنی؟!

می دونستم الآن اون تو جایگاه قدرت بود و اگه

تصمیم می گرفت یکی دیگه از اون لگدا رو.. این

 

 

بار چند وجب بالاتر از ضربه قبلی بزنه دیگه

تقریباا هیچ جونی تو تنم باقی نمی موند.

 

 

 

 

#پارت_1665

 

 

ولی حرص وجودم انقدر زیاد بود که باید همون

لحظه با حرف زدن خالیش می کردم.. چون فعلا

راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید!

– ما جاهایی رو با همدیگه تجربه کردیم که ذهن

پوچ تو حتی بهش خطورم نمی کنه! جوری تو

زندگی و تو وجود هم حل شدیم که هیچ موجود

زنده ای قادر به جدا کردنمون نیست.. امثال تو که

عین مورچه زیر پا له می شید دیگه جای خود

دارید! الآنم.. بیخودی یابو برت نداره که همه نقشه

هات درست پیش رفته و رسیدی به اون چیزی که

می خواستی.. چون حاضرم سر آخرین قطره خونم

قسم بخورم.. که درین محاله باور کنه اون نامه از

سمت من نوشته شده.. پس بیخودی با یه سری

احتمالات و قطع شدن تماس های گوشیم.. واسه

خودت توهم نزن.. کسایی که جونشون واسه

همدیگه در می ره.. هزارتا چیز و در نظر می

گیرن و فقط به یه سری صحنه سازی مسخره که

از ذهن مریض امثال توی حروم لقمه درمیاد بسنده

 

 

نمی کنن! حالا هرچقدر می خوای واسه ایده های

ناب و خلقانه ات غش و ضعف کن! تهش ببین..

اونی که بازنده می شه منم یا تو!

تمام تلشم و کردم که با کلمه به کلمه حرفام

عصبی ترش کنم.. ولی ته تهش بازم لبخند مسخره

ای به روم زد و سرش و به تایید تکون داد:

– آره خب.. اینم حرفیه.. نمی شه انقدر بی گدار به

آب زد و فقط با همون نامه برنامه های بعدی و

پیش برد.. باید یه کم دیگه محکم کاری کنم و حالا

که تو این جایی.. با یه مدرکی بهتر از دست خطی

که شاید بفهمه مال تو نیست.. می تونم خیالش و از

بابت زیرآبی رفتن دوست پسر عزیزش راحت

کنم!

همون طور که نفس نفس می زدم و سعی می

کردم حداقل ریه هام و با التماسم که شده.. آروم

نگه دارم که وضعیتم و از این وخیم تر نکنن.. زل

زدم بهش که اونم رفت سمت گوشیم و از روی

تخت برش داشت.

 

 

 

 

 

 

#پارت_1666

 

 

– مثلا نظرت چیه یه ویس براش بفرستی و همون

حرفایی که من توی نامه نوشتم و با صدای خودت

به گوشش برسونی تا دیگه مطمئن بشه برگشتنی

در کار نیست و بیخودی منتظرت نمونه؟!

با چشمای ریز شده زل زدم بهش.. چرا فهمیدن

این آدم و هدفی که از همه این کارا داشت.. انقدر

برام سخت شده بود؟

– تو چه مرگته کوروش؟ دقیقاا چی می خوای از

جون من؟ همه این کارا فقط واسه تلفی و انتقام و

خنک شدن دلت نمی تونه باشه! از جدا شدن من و

درین چی به تو می رسه؟ تهش قراره به کجا

برسی که انقدر داری به خاطرش خودت و به آب

و آتیش می زنی؟

– خودت چی فکر می کنی؟

– پول؟ دردت پوله؟ می خوای من و به جایی

برسونی که یه چک سفید بدم دستت و بگم خودت

پرش کن فقط دیگه گورت و واسه همیشه از

زندگیمون گم کن؟!

 

آروم خندید و سرش و به تایید تکون داد:

– بر فرض بگم آره.. تو می دی؟ بر فرض که

دادی و منم ولت کردم و رفتی سراغ درین.. بعدش

که دوباره همه چی بر وفق مرادت شد.. نمی

خوای بگردی دنبالم و هرچی دادی از حلقومم

بکشی بیرون؟ نچ به این راحتیا نیست.. من می

خوام زندگیت تو دست من باشه.. انقدری که به

خاطر هر قدمت.. مجبور شی التماس من و بکنی..

زندگی تو هم تو دو تا چیز خلصه می شه.. یکی

دارایی هات.. یکی هم درین.. تا وقتی این دوتا

نباشن.. تو هیچی نیستی و منم جفتشون و می خوام

با هم ازت بگیرم! که دیگه نه با کمک پول و پله

ات بتونی دوباره درین و مال خودت کنی.. نه با

کمک عشقت بتونی دوباره احساس قدرت کنی و

واسه پس گرفتن پولات سراغ من بیای..

رو پاهاش نشست و با لبخند یه وریش به صورت

مات مونده ام زل زد:

 

 

– من دلم دیدن یه آس و پاس داغون شده مریض و

می خواد.. که دیگه نه هیچ قدرتی برای دوباره

سرپا وایستادن داشته باشه.. نه انگیزه ای! برای

دیدنت تو این حال و روز.. که شاید فقط یه

درصدی از آتیش وجودم و خاموش کنه.. هرکاری

که لازم باشه می کنم.. هـــرکاری!

 

 

#پارت_1667

لحنش جوری بود که هر آدمی رو به ترس و

وحشت بندازه.. منم مثل هر آدمی از تصور این

همه انگیزه ای که وادارش می کرد به همچین

کاری می ترسیدم.. ولی محال بود که بذارم این

 

 

ترس به چشمش بیاد و هنوز همون حالت پر

اعتماد به نفسم و حفظ کردم و گفتم:

– چی این توهم و برات به وجود آورده که فکر

کنی.. قدرت همچین کاری و داری و می تونی من

و به اون جایی که دلت می خواد برسونی؟ آخرش

بازم منم که باید واسه هر کاری راضی بشم تا تو

به هدفت برسی! پس چرا فکر می کنی با هالو

طرفی؟ چرا فکر می کنی انقدر احمقم که بذارم

دوباره پولام و از چنگم دربیاری؟ یا مثلا چرا فکر

می کنی من اون ویس و برای درین می فرستم و

از خودم ناامیدش می کنم؟

– خوب نمی شنوی حرفامو! وگرنه برات سوال

پیش نمی اومد.. گفتم که.. من واسه رسیدن به

خواسته هام.. هرکاری لازم باشه می کنم. به این

جای حرفم خوب دقت نکردیا!

– تهدیدات برام دو زار نمی ارزه! مثلا این

هرکاری که می گی چیه؟ می خوای من و شکنجه

کنی و از طریق نقص هایی که دارم آزارم بدی؟

 

 

پای راستم و جلوش دراز کردم و گفتم:

– بیا.. از همین الآن شروع کن.. هرجاش و که

دوست داری لگد بزن و حتی من و به یه قدمی

مرگ برسون.. دلم می خواد زودتر بفهمی که

چقدر کارات بی فایده اس و از این راه ها نمی

تونی به خواسته ات برسی!

– احتیاجی نیست رفیق.. دیگه انقدری می شناسمت

که احتیاجی به این کارا نباشه و پیش پیش بدونم

همچین حرکاتی روی تو جواب نمی ده.. من همون

موقعی که جلوی ساختمون در حال سوختنت

وایستاده بودم و با چشم خودم دیدم که بدون ذره ای

تردید.. واسه نجات درین رفتی اون تو.. بهم ثابت

شد که جونت برات ذره ای اهمیت نداره..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1668

قبل از این که بخواد جمله بعدیش و به زبون

بیاره.. رعشه ای تو تنم افتاد که مهار کردنش کار

راحتی نبود.. این بی شرف شیطان صفت چی

داشت تو سرش می گذشت؟

 

 

– همون موقع یه چیز دیگه هم بهم ثابت شد.. این

که علی رغم همه اتفاقات گذشته ای که بین پدر و

مادرا افتاده و باعث رشد کینه و انتقامت شده.. تنها

چیزی که تو این دنیا برات ارزش داره.. جون و

سلمتی درینه!

– کوروش…

– پس منم این و تو مشتم نگه داشتم واسه روز

مبادا..

– کوروش ببند دهنتو!

– واسه همچین روزی.. که بتونم باهاش یه افسار

بهت ببندم و اون جوری که دلم می خواد

بچرخونمت!

– خفه شو.. خفه شو حرومـــــــــزاده! درین

برادرزاده اته.. تو دیگه انقدر بی وجود شدی که

بخوای من و سر جونش تهدید کنـــــــــــی؟

بدتر از منی که حتی از تصور بلیی که ممکن

بود سر درین بیاد داشتم به جنون می رسیدم..

خون جلوی چشماش و گرفته بود و انگار همه

 

 

احساساتش و تو وجودش کشته بود که حالا انقدر

راحت داشت درباره همچین مسئله ای.. درباره

آسیب رسیدن به یه آدم حرف می زد.. چه برسه به

این که اون آدم هم خون خودش باشه!

– درین خودش ازم خواست طناب این رابطه رو

پاره کنم و دیگه عموش نباشم! اون بین من و تو..

تو رو انتخاب کرد و منم به انتخابش احترام می

ذارم.. پس دیگه لزومی نداره اون و برادرزاده

خودم بدونم.. حالا دیگه من.. یه آدم مستقل و

تنهام.. که فقط باید به فکر خودم و آینده ام باشم

و.. یه جوری گلیم خودم و از آب بیرون بکشم و

بزنم به چاک.. که دیگه دست احد الناسی بهم

نرسه!

خنده کوتاهی کرد و شونه هاش و بالا انداخت:

– خدا رو چه دیدی.. شاید اصلا درین.. بعد از این

که از تو ناامید شد.. دوباره اومد پیش خودم و با

همدیگه رفتیم و یه جای دیگه که تو حتی فکرشم

نمی تونی بکنی.. زندگیمون و شروع کردیم.. این

 

 

جوری دیگه کیفم خیلی کوک می شه و از خدا می

خوام که بالاخره سر عقل بیاد!

 

 

 

 

#پارت_1669

 

– کم شر و ور بگو بابا.. بر فرض که انقدر بی

شرف و بی همه چیز شدی که واقعاا همچین کثافت

کاری هایی هم ازت بربیاد.. آخه تو عرضه این

کارا رو داری؟ تو نتونستی از پس دو نفری که

مامورشون کردی واسه دزدیدن من بربیای و زیر

پولی که قرار بود بهشون بدی زاییدی.. حالا کدوم

بخت برگشته ای و می خوای مجبور کنی برات

همچین کاری بکنه و تهشم.. به دردسر نیفتی؟!

– چرا انقدر بیخودی سخت و جناییش می کنی؟

لازم نیست کسی و مامور کنم! یه سری کارا از

پس خودمم برمیاد.. انقدری هم که فکر می کنی

پیچیده نیست! مثلا خیلی عجیبه که تو این شهر

یکی شبونه بره خونه یه دختری که می دونه تنها

زندگی می کنه و وقتی خوابه با چاقو بره بالا

سرش و خفتش کنه؟ یا مثلا یه بلیی سر ماشینش

 

 

بیاره و کاری کنه که تا استارت بزنه بره رو هوا؟

یا مثلا…

تصور همین چیزایی که داشت با وقاحت به زبون

می آورد انقدر سخت و غیر ممکن بود که نخوام

دیگه بقیه اش و بشنوم و همون طور که با صدای

بلند نعره می زدم پام و بلند کردم و شروع کردم به

لگد پرت کردن بهش..

– ببند دهنتـــــــــــــو.. خفه شو حرومـــــــــــــی..

خفه شــــــــــــــو! گوشه انگشتت به درینم بخوره

از هست و نیست ساقطت می کنم.. بعد توی بی

وجود لاشخور داری نقشه کشتنش و تو ذهنت می

کشـــــــــــــی؟ بعدش چه جوری قراره جلوی من

و بگیری که دهنت و پاره نکنـــــم؟ که زندگیت و

به قهقرا نکشونـــــم؟ برعکس تو من انقدری

عرضه دارم واسه همچین کاری پس.. اونی که

باید بترسه و از همین الآن به خاطر زدن همین

حرفا بزنه به چاک توی بی شـــــــرفی!

 

 

بعد از یکی دو تا لگدی که بهش زدم چند قدم عقب

رفت و نذاشت اون جوری که دلم می خواد خودم

و خالی کنم.. هرچند که درد پامم دوباره شروع

شده بود و دیگه بیشتر از این نمی تونستم تقل

کنم..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1670

دستی که با بست به پایه تخت چسبونده بود و انقدر

تکون داده بودم که داشت از دور مچم خون بیرون

می زد.. ولی خونی که تو دل و جیگرم حس می

کردم و همه اش به خاطر تصور آسیب رسیدن به

درین بود.. حجمش خیلی بیشتر بود و من باید..

قبل از این که کار دستم بده جلوش و می گرفتم!

خم شد و جای لگدام و از پاچه شلوارش پاک کرد

و گفت:

– چون لازمت دارم فعلا کاری به کارت ندارما!

وگرنه در برابر این حرکت انقدری ساکت نمی

موندم!

دیگه نفسام یاری نمی کرد حرفی بهش بزنم و اونم

از همون فرصت استفاده کرد و ادامه داد:

 

 

– واسه جواب سوالاتم باید بگم که.. بعدش دیگه تو

من و نمی بینی که بخوای بلیی سرم بیاری..

جوری نیست و نابود می شم که ذره ذره خاک کل

دنیا رو زیر و رو کنی هم پیدام نمی کنی! حالا

بگذریم که تو بعد از بلیی که سر درین میاد

خودتم یه مرده محسوب می شی و سینه خیزم نمی

تونی دنبالم بگردی.. بعدش فقط باید بزنی تو سر

خودت.. که چرا اون موقعی که می تونستی کاری

بکنی و درین عزیزت و نجات بدی نکردی و حالا

باید.. جنازه اش و از سردخونه تحویل بگیری..

پس الآن که می تونی جلوی همچین اتفاقی رو

بگیری.. کاری که می گم و بکن.. که تهش دوباره

پشیمونی برات نمونه.. اونم از نوعی که دیگه قابل

جبرانم نباشه!

چند قدم نزدیک شد و گوشی توی دستش و جلوی

صورتم نگه داشت و گفت:

– رمزش و بزن!

 

 

نگاهم فقط به صورت کریهش بود و هیچ کاری

نکردم که یه پاش و بلند کرد و گذاشت روی رون

پام.. بدون این فشار زیادی بهش وارد کنه.. فقط

در حد تهدید همون جا نگهش داشت و دوباره

حرفش و تکرار کرد:

– رمزش و بزن اگه دلت نمی خواد تاریخ امروز..

به جای عقد.. واسه زمان مرگ تو شناسنامه درین

بخوره!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1671

سرم و با حرکت تند و عصبی به چپ و راست

تکون دادم و گفتم:

– تو همچین کاری نمی کنی.. نمی تونی همچین

کاری بکنی.. نمی تونی!

– یه بار بهت گفتم.. کسی که به ته خط رسیده باشه

هر کاری ازش برمیاد.. پس نه سعی کن با این

حرفا برای خودت وقت بخری.. نه سعی کن من و

به خودم بیاری و وجدانم و بیدار کنی.. نه سعی

کن من و به مرحله امتحان برسونی.. چون شاید

دو تا راه اول هیچ فایده ای نداشته باشه.. ولی راه

 

 

سوم جوری آتیش به پا می کنه که تمام دودش تو

چشم تو می ره.. پس حواست و جمع کن!

چشمم فقط به گوشیم توی دستش بود.. من که اون

ویس و محال بود بفرستم.. واسه همین دنبال یه

فرصت بودم تا یه کار دیگه باهاش انجام بدم..

اگه همین جوری از تو دستش می قاپیدم بلفاصله

ازم پس می گرفت و کارم هیچ فایده ای نداشت..

پس باید یه حرکت دیگه می زدم!

یه بار دیگه گوشی و جلوی صورتم تکون داد و با

پاش که هنوز روی رونم نگه داشته بود یه فشار

دیگه بهم داد که همون حرکتش.. آستانه صبرم و

لبریز کرد..

فرصت کافی هم برای فکر کردن واسه رسیدن به

یه راه حل بهتر نداشتم و همون لحظه.. به جای

گوشیم مچ پاش و تو دستم گرفتم و جوری

کشیدمش بالا که نتونست تعادلش و حفظ کنه و از

پشت محکم خورد زمین..

 

– بی شرف حرومزاده.. واسه من جفتک میندازی؟

سرت به تنت زیادی کرده آره؟!

همون طور که گوشیم هنوز تو دستش بود بهت

حمله کرد و منم به کمک یه دونه دست آزادم و

پاهام هم از خودم دفاع کردم و هم ضربه هاش و

تا حدودی جواب می دادم!

شاید همه اینا فقط وضع و بدتر می کرد و ته تهش

من و از طریق همون تهدید مزخرفش به مرحله

ای می رسوند که به غلط کردن می افتادم..

ولی ترجیح می دادم قبل از همه اینا همین جا زیر

دستش بمیرم..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1672

چون از نظر من.. چه کوروش تهدیدش و عملی

می کرد و بلیی سر درین می آورد.. چه من با

اون ویسی که می خواست براش بفرستم درین و

از خودم ناامید می کردم.. هیچ فرقی تو نتیجه اش

نداشت.. در هر صورت.. درین من نابود می شد..

درست مثل خودم!

ولی اگه.. من زودتر بمیرم.. دیگه درین محکوم

نیست تا این حد به خاطر من عذاب بکشه و شاید

 

 

بعد از چند ماه عزاداری.. دوباره یاد بگیره که

زندگیش و بکنه!

نمی دونم چقدر از درگیریمون می گذشت.. ولی

بدجوری افتاده بودیم به جون هم.. داشتم همه تلشم

و می کردم واسه یه ضربه به سر و بیهوش

کردنش که بعد گوشیم و ازش بگیرم و به درین

زنگ بزنم..

ولی با اون پای پر از درد و دست بسته کار زیادی

از پیش نبردم و کوروش خیلی سریع بهم مسلط شد

و با بی شرفی چند تا مشت محکم به پام کوبوند که

نفسم رفت و حتی نتوستم حنجره ام و واسه درد

کشیدن وادار به تولید صدایی بکنم..

فقط خم شدم رو زمین و مثل مار از درد به خودم

پیچیدم که یقه لباسم و تو مشتش گرفت و بالاتنه من

و از رو زمین بلند کرد و خواست این بار مشتاش

و تو صورتم بکوبونه که صدای پشت سر هم

زنگ در.. دست مشت شده اش و روی هوا ثابت

 

 

نگه داشت و چشمای گشاد شده اش.. بهم فهموند

که تو این ساعت منتظر کسی نبوده!

من و با همون شوک و بهتی که کاری برای مخفی

کردنش نمی کرد.. انداخت رو زمین و بعد از

نگاهی به ساعت دور دستش.. از جاش بلند شد!

بهم گفته بود که می خواد تا چند ساعت دیگه از

این خونه بره جایی که دیگه هیچ کس آدرسش و

نداشته باشه و حالا.. انگار قبل از رسیدن به اون

زمان مورد انتظارش.. برنامه هاش به هم خورده

بود!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1673

حین درد کشیدن و نفس هایی که یکی در میون می

رفت و می اومد و من و لحظه به لحظه بیشتر به

سمت گیجی می برد داشتم از لای چشمای نیمه باز

مونده ام نگاهش می کردم که با استرس رفت

سمت پنجره و یه کم به بیرون زل زد.. ولی انگار

چیزی به چشمش نخورد که کلفه تر از اتاق

بیرون زد..

 

 

نمی دونم از آیفونی که هنوز داشت زنگ می

خورد و معلوم بود کوروش دکمه اش و نزده چی

دیده بود که وقتی با عجله برگشت تو اتاق رنگ و

روش بدجوری پریده بود و نگاهش واسه چند ثانیه

رو یه نقطه ثابت نمی موند!

ولی بازم معطل نکرد.. از کشوی دراور یه چسب

پهن و کاتر بیرون کشید و اومد سمت منی که دیگه

داشتم از درد ناله می کردم و هیچ جونی توی تنم

نبود.. حتی برای ماساژ دادن محل ضربه های

کوروش و درد وحشتناکی که از همون نقطه به کل

بدنم می رسید..

هرچند که کوروش اهمیتی به این حالم نداد و فکر

کرد شاید تو همون وضعیتم خطری براش ایجاد

می کنم که اول با کاتر بست دور دستم و پاره کرد

و بعد مشغول پیدا کردن لبه چسب واسه باز

کردنش شد.

قبل از این که بخواد اون و دور دهنم ببنده.. به

زور یه نفسی گرفتم و نتیجه مطلوبی که از این

 

 

حال پر از تشویش و استرسش می شد گرفت و با

لبخند بی حالم به زبون آوردم:

– درینه.. مگه نه؟

چشمای گیج و خون افتاده اش و به چشمام دوخت

و من با همون صدای خفه و ناله مانند ادامه دادم:

– می دونستم.. باور نمی کنه.. نقشه ات.. همین جا

تموم شد.. کوروش!

با این که انگار خودشم این و حدس زده بود که

حالا این جوری دست و پاش و گم کرده بود.. ولی

انگار نمی خواست انقدر زور باخت و قبول کنه

که حین چسبوندن اون چسب به لبام و پیچوندنش

دور سرم با حرص گفت:

– چند دقیقه ای با همین خیالاتت خوش باش.. بعد

که مجبور شدی جون دادن درین و.. توی همین

خونه با چشمای خودت تماشا کنی.. بهت می

فهمونم نقشه من تا کجاها قابلیت پیشروی داره و تو

چقدر اشتباه کردی که همون موقع ویس و براش

نفرستادی!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1674

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
6 ماه قبل

وای وای وای!
برم بقیه‌اش رو بخونم

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط علوی
.....
.....
6 ماه قبل

خیلی اتفاق مزخرفی بود اونم توی چندتا پارت خوبی که این رمان داشت بعد این همه بدبختی و گریه و زاری
سه ماه این رمانو نخوندم تا وقتی این دوتابهم برسن و از اون موقع دوباره دارم میخونم دوباره اینجوری کرد

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
6 ماه قبل

چرااا همین جای حساس تمومش کردیی😢😢😢😢

Bahareh
Bahareh
6 ماه قبل

امیدوارم میران برگرده به همون میران قبلی و کوروش و خفه کنه

نانا
نانا
6 ماه قبل

خیلی داره مزخرف میشه دیگ

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

این دیگه چه مصیبتی بود سر درین و میران اومد کاش درین با فرخ میومد مگه خونه میران دوربین نداشت

Mamanarya
Mamanarya
6 ماه قبل

فاطمه جان از استرس دارم نفله میشم میشه ی کم دیگه بزاری؟

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Mamanarya
Roya
Roya
6 ماه قبل

خدای من تو رو خدا پارت بعدی رو دیر ندیا خیلی حساسه

دختر میران و درین
دختر میران و درین
6 ماه قبل

چرا انقدر کم!
نسبت به بقیه پارت ها کمتر بود :/

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x