رمان تارگت پارت 387
– حرف بزن درین.. می دونستی نـــــــــه؟ یه لحظه به خودم اومدم و منم عصبانی شدم.. با خشم کوبیدم تخت سینه اش و ازش فاصله گرفتم.. – ولم کـــــن.. این کارا چیه می کنی؟ دیوونه شدی؟ خیره به صورتش مشغول ماساژ دادن بازوهام شدم که پوزخندی زد و سرش و با تاسف به چپ و