سرش و بالا گرفت و برعکس تمام این دقایق که سعی داشت از چشم تو چشم شدن با من جلوگیری کنه.. عمیق تو چشمام خیره شد و با حرص گفت: – ولی شاید پشت سرش توقعی باشه. آره؟ – مثلاً چه توقعی؟! جوابم و نداد در…
برگه رو که به سمتم دراز کرد.. دست از برانداز کردنش برداشتم و ازش گرفتم. نگاهی به لیست قطعاتشون انداختم و پرسیدم: – این کم نیست؟ – بله؟ – تعدادش و می گم.. کم نیست؟ قرارداداتون و پوشش می ده؟ لحنم کاملاً دوستانه بود و نمی…
اولین حدسم دوستش.. آفرین بود که توی مراسم مادرش هم ندیدمش و همون جا حدس زدم که باید هنوز خارج باشه.. با این حال بازم به ادامه حرفاش گوش دادم: – پس چرا زودتر نگفتی؟ … – نه حالا نمی خواستم بیام فرودگاه استقبالت.. ولی باز باید…
راضی از این که دوباره ساحل و که از شانس خوبم بیکار بود.. به عنوان منشی همراه خودم به این شرکت آوردم.. لبخندی به روش زدم و سرم و تکون دادم: – بفرستش بیاد تو! – چشم! راه افتاد بره و منم بعد از بستن فولدرهای…
در صورتی که می دونستم همچین چیزی نیست و درین.. حتی امروز.. توی اون لباسای سر تا پا مشکی.. با چهره بدون آرایش که دیگه هیچ شادابی و طراوتی توش دیده نمی شد و با همون نگاه غمزده اش هم.. خیلی راحت می تونست دلبری کنه..…
خندیدم ولی طبق معمول نتونستم زیاد ادامه اش بدم و به سرفه افتادم و همونطور که داشتم سینه ام و ماساژ می دادم نگاهم و به مهناز دوختم که هنوز قصد رفتن نداشت و انگار می خواست حرفی بزنه که تو گفتنش مردد بود.. با…
دیگه درد پام داشت طاقت فرسا می شد و شنیدن این حرف ها هم اعصابم و بهم ریخت که با کلافگی پام و روی میز دراز کردم و مشغول ماساژ دادنش شدم که مهناز هم نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: – واسه چی خودت رانندگی…
انگار از قبل توسط مهناز توجیه شده بود که تایید نهایی با منه و الآنم انقدر تند و هولزده داشت همه توانایی هاش و یکی یکی رو می کرد.. که توجه من و جلب کنه تا یه وقت نگم من احتیاج به سرایدار و نگهبان ندارم!…
در و باز کرد ولی هنوز میل به بیرون رفتن نداشت و برای اولین بار حس کردم که داره از اون فاصله.. با دلتنگی و شایدم.. حسرت.. به منِ خشک شده وسط خونه ام نگاه می کنه.. تا بالاخره رفت بیرون و در و بست!…
خواست از همون جا چیزی بگه که دست انداختم و با خشم شالم و از رو سرم کشیدم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم: – خیلی خسته ام.. بیا زود کارت و انجام بده و برو! سریع اومد تو و در و بست..…
کاراش در نظرم مثل فیلم های کمدی و صامت قدیمی بود که بعد از هر صحنه.. دیالوگ هاشون رو یه صفحه سیاه ظاهر می شد و دوباره می رفت رو صحنه بعدی! الآنم میران.. بعد از بررسی و نگرفتن هیچ نتیجه ای نگاه گیجش و…
اهمیتی ندادم.. همین که ساکت شد و نمی خواست با پرروگری حرف خودش و به کرسی بنشونه.. کافی بود تا منم بتونم تو این فاصله ذهنم و برای حرفایی که می خواستم بزنم و کارایی که می خواستم انجام بدم.. آماده کنم! هرچند که.. به…
جوابش و ندادم که خودش ادامه داد: – هوا یه کم دیگه تاریک می شه.. بلند شو تو رو برسونم.. بعد… قطع شدن یه دفعه ای جمله و صدای کوروش و حس کردم.. ولی هنوز تو دنیای خودم غرق بودم و اهمیت ندادم به این…
* – این بود اون سنگی که گفتی برای قبر مادرت سفارش دادی؟ با صدای پر از سرزنش و پچ پچ مانند دایی که از پشت سرم شنیدم.. روم و برگردوندم سمتش و یه کم از جمعیت کمی که دور مزار وایستاده بودن و به صدای…
حس می کردم که تو این مدت.. هیچ قدرتی به دست نیاوردم که حالا بخوام دلم و بهش خوش کنم و باهاش.. رو در روی این دشمنی که هدفش معلوم نبود قرار بگیرم. – اینا رو بهت گفتم.. که حواست و جمع کنی درین. دوباره…