منم که بعد از چند روز یکی و پیدا کرده بودم تا باهاش حرف بزنم و خودم و خالی کنم ادامه دادم: – انگار تازه فهمیدم.. خانواده.. حتی بدشم خوبه! هر سال تولدم.. باز حداقل دایی و زن داییم.. خودشون و موظف می دونستن که…
از صدای تق و توقی که به گوشم رسید معلوم شد که مشغول شده و منم دیگه حرفی نزدم.. فقط خدا رو شکر کردم که هم خونه هم آشپزخونه تمیز بود و مثل بعضی وقتا که به کل قید همه کارا رو می زدم…
خودمم این و حس کرده بودم که دو طرف پتوی دورم و بیشتر به هم نزدیک کردم و نشستم روی مبل رو به روی امیرعلی.. اونم هنوز داشت با اخم های درهم از نگرانی بهم نگاه می کرد.. – آنفلوانزا گرفتی؟ مشتم و جلوی دهنم…
از آویز کنار در یه شال برداشتم و انداختم رو سرم و با همون پتویی که هنوز دورم بود رفتم بیرون.. ریتا حالا دیگه از لونه اش بیرون اومده بود و یه سره پارس می کرد. معمولاً زنجیر قلاده اش و باز نمی کردم و…
مسلماً دیدن این صحنه ها.. وسط این حال بد و مریضی و تبی که به جونم افتاده بود.. نمی تونست فقط مرور اتفاقات باشه و صد در صد کابوس بود.. چون تو هیچ کدوم از اون لحظه ها.. میران حضور نداشت. ولی حالا.. تو همه…
– پس تا یه کم مرور می کنی.. برم یه چیز گرم بگیرم بخوریم. تا خواستم اعتراض کنم و بگم لازم نیست.. چشمکی زد و ادامه داد: – اینم یکی از همون روش هاست که لازمه انجام بشه! خواست بره که یه لحظه وایستاد و…
– اون وقت من چرا باید به استادی که خودش قرار بود عامل گند زده شدن به زندگیم و عقب افتادنم از درس باشه اعتماد کنم؟ گفتم و بلافاصله پشیمون شدم.. به هر حال قصدش کمک بود و من دوست نداشتم زیاد بی چشم و رو…
– مطمئناً دیوونه نیستم که بخوام به قول شما بیخودی همچین تصمیمی بگیرم و خودم و از زندگی عقب بندازم. مغزم نمی کشه برای درس خوندن. – بعد چه تضمینی هست که ترم بعد مغزت بکشه؟ – اون موقع هم اگه دیدم نکشید کلاً قید…
شاید این جوری چند ماه از زندگی و کاری که می خواستم با جدیت بیشتری دنبالش بگردم عقب می افتادم.. ولی دیگه چاره ای نبود.. ضمن این که کوروش هم این روزا مدام حرف از برگشتن می زد و می خواست با پولش همین جا…
تا این که بالاخره با خودش کنار اومد و گفت: – یه سوال دیگه هم می خوام بپرسم! این بار دیگه شک نداشتم سوالش مربوط به چیه.. یا در واقع مربوط به کیه.. با این حال سرم و به تایید تکون دادم و منتظر بهش…
چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و سرم و به نشونه نه بالا انداختم.. – پس پاک کن اشکات و.. پشیمونم نکن از باز کردن قفل زبونم. به خدا نمی خواستم و نمی خوام اذیتت کنم. از این به بعدم هیچ برخوردی…
شاید به ظاهر می گفت با دیدن دوباره من همه چیز و فراموش کرده و انگیزه اش و برای اذیت کردن من از دست داده.. ولی حداقل می تونستم بابت اون روزا که بهش اجازه حرف زدن ندادم یه کم خودم و توجیه کنم…
– این جوری که شما می گید.. من خیلی آدم مزخرفی بودم نه؟ مکثی کرد و شاید فقط به خاطر لحن بیش از حد مظلومم دلش نیومد تایید کنه و گفت: – نه.. شاید منم زور می گفتم.. به هر حال هر آدمی حق انتخاب…
– ولی این یه کم بی انصافیه.. اونم وقتی من از هیچی خبر نداشتم. – می دونم.. ولی خب یه جورایی به اونم حق می دادم.. استاد تقوی خیلی خیلی بیشتر از من.. وقت و هزینه صرف کرده بود برای شغل جدیدمون و اون آموزشگاهی…
برعکس دفعه پیش انقدر محترمانه رفتار کرد که دیگه نمی تونستم با جدیت بگم که احتیاجی نیست.. ولی بعد از شنیدن حرفاش.. واقعاً پیشش خجالتزده بودم و روم نمی شد بیشتر از این بهش زحمت بدم که گفتم: – همچین فکری نمی کنم ولی.. شما…