رمان دلارای پارت 5
1 دیدگاه
اشک در چشمانش جمع شده بود : _ فکر کردی چون پا رو ۱۷ سال اعتقاداتی که خانوادم کردن تو سرم گذاشتم و به تو پیشنهاد شب موندن دادم یعنی فاحشهام؟ ارسلان بی خیال سمت کمد رفت و سیگاری برداشت : _ فاحشه یعنی چی؟ _ داری مسخرم میکنی؟! خندید…