رمان دلارای

رمان دلارای پارت 50 4.4 (5)

18 دیدگاه
  دلارای تایپ کرد : _ کوفت! بگو چیکار کنم دیگه _ چته دیوونه؟! چرا انقدر عصبی شدی مانیا میشناختش از پشت گوشی هم به استرسش پی برده بود کلافه تایپ کرد : _ خدا میدونه دخترا براش چه برنامه هایی میریزن ، من چیکار کنم آخه که به چشمش…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 49 3.5 (2)

8 دیدگاه
  مولایی با جدیت سر تکان داد : _ خوشبختم ، خواهش میکنم تا زمان کنکور دلارای جان ارتباطتون رو به حداقل برسونید تا این دخترمون حواسش به درسش باشه امسال سال سرنوشت‌سازیه براش مطمئنم شما هم موفقیتش رو میخواید اینطور نیست؟ ارسلان ابرو بالا انداخت و به دلارای خیره…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 48 4.3 (3)

15 دیدگاه
    آلپ‌ارسلان لبخند زد و دلارای بلند تر خندید چند دقیقه بعد رو به دلارای پرسید : _ کجاست مدرست؟ دلارای با استرس جواب داد : _ آرمان بیست و چهار ارسلان نگاهی به تابلوها انداخت : _ درست آدرس بده مگه من چندبار اومدم اینجا؟ اگه یاد نداری…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 47 3.5 (2)

5 دیدگاه
  ناخواسته لبخند زد اسمش را زمانی که از دهان او در می‌امد دوست داشت! هنوز کامل سمتش برنگشته بود که آلپ‌ارسلان سوییچ ماشین را سمتش پرتاب کرد ترسیده یک قدم عقب رفت و سوئیچ را در هوا قاپید گیج سرتکان داد : _ من رانندگی بلد نیستم! آلپ‌ارسلان با…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 46 4 (2)

15 دیدگاه
  دستش را به پیشانی اش گرفت و نالید : _ وای داراب اگر اینبار هم مچش را می‌گرفت یا شک می‌کرد تمام بود! حتی فکر به ان هم تنش را می‌لرزاند کارهایش دست خودش نبود آنقدر هول شده بود که نمی‌فهمید مضطرب سمت تخت دوید و محکم آلپ‌ارسلان را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 45 3 (2)

18 دیدگاه
  چنددقیقه بعد دلارای بالاخره آرام شد صورتش را از روی بالشت برداشت و در یک ثانیه تصمیم گرف سرش را روی پای ارسلان گذاشت ارسلان واکنشی نشان نداد تنها ابروهایش کمی درهم شد دلارای آرام پرسید : _ تو هم مثل مامانت درباره‌ی من فکر میکنی؟ ارسلان خندید :…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 44 3.5 (2)

7 دیدگاه
  مروارید لبش را گزید عادت نداشت کسی را قضاوت کند یا دلی را بشکند اما دیگر زله شده بود سعی کرد عذاب وجدان نگیرد از جا بلند شد و سینی را برداشت : _ نه خودش بیاد نه سوپ بیاره … نخواستیم … الان برات از سوپی که خودم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 43 4 (2)

5 دیدگاه
  جلو کشیدش ناخواسته روی بدنش دراز شد و خندید : _ منم سرما میخورم ارسلان با جدیت دستش را در موهایش فرو برد و سرش را بالا آورد لب‌هایشان مماس یکدیگر شد آرام زمزمه کرد : _ اشکال نداره ، مگه نیومدی سرما بخوری؟! قبل از اینکه دلارای بتواند…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 42 4.3 (3)

8 دیدگاه
  اشکهای دلارای سرعت گرفت ارسلان که خبر نداشت برای این که هر بار به دیدنش بیاید چه استرسی را تحمل میکند به هزار بدبختی و با هزار زحمت خودش را کنار او می رساند و هر بار شدید تر از بار قبل دلش را میشکست اگر دختر دیگری هم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 41 4 (2)

5 دیدگاه
  دلارای با لبخند ظرف را بالا گرفت : _ برات سوپ آوردم با اخم سر تکان داد : _ سوپ می خوام چیکار؟ _مگه سرما نخوردی؟ اخمش شدید تر شد : _ تو از کجا میدونی من سرما خوردم؟ _مامانت گفت ابروهایش بیشتر در هم فرو رفت : _…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 40 4.7 (3)

5 دیدگاه
دستش را روی قلبش گذاشت و هین کشید : _ حاج خانم ترسوندیم حاج خانم تیز نگاهش کرد : _ وا مگه چی شده؟! نگاهی به قابلمه انداخت و ادامه داد : _ قابلمه رو چیکارداری؟ دلارای نگاهش را دزدید : _ میخواستم سوپ درست کنم _ سوپ چرا؟! شانه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 39 4 (3)

بدون دیدگاه
  دلارای بغض کرده به زمین خیره شد چه اهمیتی برای آلپ‌ارسلان داشت؟! داراب عصبی از جا بلند شد دامون پرسید : _ کجا؟ _ تو حیاطم مادرش آرام گفت : _ نرو زشته میخوایم شام بخوریم هیچ‌کدام نمی‌دانستند الپ‌ارسلان به پچ‌پچ هایشان گوش می‌کند حواس کسی به او که…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 38 4.2 (5)

4 دیدگاه
  قبل ازینکه دلارای اعتراض کند صدای مروارید از راهرو آمد _ ارسلان؟ دلارای ترسیده دستش را جلوی دهانش گذاشت : _ مامانته آلپ‌ارسلان واکنشی نشان نداد صدا نزدیک تر شد : _ ارسلان تو اتاقتی مادر؟ دلارای هول شده گفت : _ یک کاری کن الان میان داخل داراب…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 37 4.7 (3)

11 دیدگاه
جمله اش تمام نشده بازویش بین انگشت های آلپ‌ارسلان اسیر شد صدای نفس های خشمگینش را می شنید بی ملاحظه با شدت دستش را سمت اتاق آخر سالن کشید و داخل هلش داد دلارای خودش را کنترل کرد تا جیغ نکشد فضای اتاق تاریک بود ارسلان در را بهم کوبید…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 36 4 (3)

4 دیدگاه
مروارید تعجب کرد اما حرفی نزد تنها حاح مزدک ملک‌شاهان میدانست چه خبر است نگران در جایش جابه جا شد الپ‌ارسلان مراعات نمی‌کرد اگر جلوی چشم مهمان ها با هومن دست به یقه میشد هم جای تعجب نداشت مضطرب بود اما کاری از دستش برنمی آمد الپ‌ارسلان که وارد آشپزخانه…